سلام

 

میخواستم این رو یه ویدئو کنم، و میکنم، ولی مطلبش برای خودم پیچیدست و بنظرم بنویسمش به خودم کمک میکنه. یه بار فیلم گرفتم و منسجم نبود.

یکی از فضای های ذهنی ای که سایکیدلیک ها در اختیار میزارن، یه فضای متناقض هست. شایدم بهتر باشه بگم متضاد ولی در عین حال یگانه. 

بنظرم به این فضا میشه گفت تفکر خدایی. تو این فضا اجازه داریم چند دقیقه مثل خدا فکر کنیم ولی خب خدا چه شکلی فکر میکنه؟

 

اولین چیزی که میخوام بگم اینه که خدا عظمت داره و عظمتش ترسناکه. و منظورم از ترسناک واقعا ترسناکه. انقدر ترسناک که شاید آدم بخواد عین بچه ای که گم شده باشه بزنه زیر گریه. پس اصلا شوخی نیست و آمادگی میخواد (البته که در موقعیت قرار بگیرید میخندید چون توش یه جوکه، هرکی بره میفهمه جوکه رو :)) جوکش اینه که شما جدی جدی خدایید ولی تو موقعیت بودن مهمه)

 

بزارید اول برگردیم به خودمون. ماها چجوری فکر میکنیم؟

ما آدما برای فکر کردن به هر چیزی نیاز داریم متضادش رو شناخته باشیم. مثلا تو مغز خودمون دو تا نیم کره داریم که یکیشون مسئول درست کردن آشوب، نوآوری، هنر، ایده و یکیشون مسئول برقراری نظم و ساختاره. دو تا موجود متضاد.

یکیشون باعث میشه که از آشوب از بین نریم و یه نظمی تو زندگی باشه. 

یکیشون باعث میشه که از نظم بیش از حد شبیه سنگ نشیم و دینامیک داشته باشیم.

 

توی جامعه هم همینه. دو تا موجود متضاد به شکل های مختلف وجود دارن. مثلا جناح راست و چپ، اصولگرا و اصلاح طلب، liberal و conservetive تو کانادا یا تو آمریکا دموکرات ها و ریپابلیکن ها و .

توی صفت ها هم همیشه متضاد لازمه و خیلی وقتا برای زیبا تر شدن یه چیزی متضادش رو کنارش قرار میدن که بیشتر تو چشم بیاد.

سیاه و سفید، زشت و زیبا و بلند و کوتاه و .

مثلا کپیتالیست ها برای این که خودشون رو بهتر جلوه بدن، پروپگندای رسانه ای بر ضد کومونیست ها میکردن و برعکس و همچنان هم هست. که خودشون رو بهتر نشون بدن 

یا مثلا کوبیدن نظام شاه توسط انقلابیا و کوبیدن جمهوری اسلامی توسط اینوریا. برای این که خودشون رو بهتر نشون بدن. همیشه بوده این و هست.

 

و توی طبیعت هم همین متضاد ها هست، و توی فیزیک هم یکی از روش های اصلی فیزیکدانای مدرن اصلا همین موضوع قرینگی بوده و از این که همه چیز قرینه اش وجود داره کلی ذرات جدید رو پیشبینی کردن و بعدا پیداشون کردن.

 

حالا که همه چیز متضادش هم وجود داره، خالقشون چجوریه؟

خالق اگه خالق باشه باید متضاد ها رو با هم درک کنه. براش نیازی نباشه که یه چیزی رو با متضادش درک کنه. که. که خیلی ترسناکه وقتی تو موقعیتش قرار بگیرید. ترس از عظمت این طرز تفکر.

 

 

ماها تو فیزیک میدونیم الکترون خاصیت ذره ای موجی داره. 

 

 

یعنی آزمایش ها نشون دادن که این موجود کوچیک خاصیتی شبیه این داره که انگار که هم یک ذره است و با مختصات و جرم  و . میشه تعریفش کرد، هم خاصیت موج داره یعنی تو یه شرایطی با طول موج و یه تابع احتمالی که یه نوسان تو یک فضایی هست تعریف میشه. همه چیز از کوچیکترین ذرات تا شما این خاصیت رو داره ولی تو ابعاد پایین محسوسه

 

(جالبه که نور، فوتون فرینه نداره. محصول برخورد ماده و ضد ماده یه جفت فوتونه که شبیه هم هستن. خدا نور است هم از اون طرف داشته باشید)

 

ما میدونیم که اینجوریه و واقعا هم اینجوریه ولی درک کردن یه موجودی که همزمان دو تا خاصیت عکس هم رو داره چجوری ممکنه؟

و کار ما هم شاید نباشه یافتن راز الکترون، فیزیک دان هاش هم متوجه نشدن ولی برداشت هایی از این خاصیت کردن و تفسیر هایی ارائه دادن که تا حدود زیادی کار میکنه.

 

ولی حرف اینه که کسی که این رو آفریده، کلا اینجوری فکر میکنه. الکترون رو "موجی ذره ای" آفریده. همزمان هر جفتش رو میفهمه و براش منطقیه.

این طرز تفکر یگانه، بدون نیاز به تضاد، رو میگم تفکر خدایی. بعضی وقتا روی سایکیدلیک ها اگه با هدف لمس کردن ذهن خدا برید ممکنه از این فضای ذهنی هم رد بشید. 

اونجاست که مردم از سفر سایکیدلیکشون برمیگردن و حس میکنن که خدا بودن و همه چیز رو میفهمیدن یا فکر میکردن همه چیز درسته و همونجوری هست که باید باشه.

این تجربه است که خروجیش میشه اون جمله. که "من خدا بودن رو حس کردم"

 

یا بهتر بگم، این یکی از ابعاد اون تجربه عجیب  لمس خدا است.

و ازون تجربه خیلی نمیشه صحبت کرد چون کلمه های زیادی برای اون طرز فکر وجود نداره. ملاقات خدا اگه ترسناک و غیر قابل بیان و کاملا قابل فهم (همزمان) نبود که خدا، خدا نبود. 

 

و نتیجش چی میشه؟ چرا باید همچین فکر کردنی تجربه بشه؟

 

بنظر من اگه با این تفکر بریم جلو که هیچ چیزی خوب و بد نداره و همه چیز یگانه است، فقط میشه روی کار ها برچسب زشت و زیبا زد و بازم خیلی کمک زیادی نمیکنه. چون یه کار زیبا ممکنه تو طول زمان ازش استفاده های خیلی زشتی بشه (کشف فرآیند شکافت اتم مثلا). و همینجوری آدم پیش بره، به پوچی میخوره. چون هیچ کاری هیچ اهمیتی نداره تو ذهن آفریننده. و هیچ کاری هم معلوم نیست درست باشه یا غلط.

 

که منم یکی دو ماه با این فرمون افسردگی رفتم.

با این فرمون که انگار فقط عروسک های خیمه شب بازی هستیم که این خالقه درست کرده که تو این سیاره توی همدیگه بلولیم و تهشم هیچی. و همش زجر وجود داشتن رو حس میکردم. این که دیگه چیزی نیست که ازش بشه لذت برد چون کل قضیه هدفی نداره و نمایشه. و خالق، برام یه موجود روانی و پیچیده بود که از روی میل خودش و از روی خودخواهی خودش ما رو آفریده که نمایش نگاه کنه. همیشه تو ذهنم این عکس صورت های کمدی/تراژدی تئاتر بود میدیدم که داره فقط همزمان میخنده و گریه میکنه. خود خالقم یه روانی بود که خودشم تو عذاب بود و وجود داشتن من تو این سیاره براش اهمیتی نداشت. یه آزمایش بودم که ببینه دیگه ازین سیاره چی بیرون میاد و ببینه نمایشم چه شکلی میشه. نقشم رو چجوری بازی میکنم. حالا که دستش رو خونده بودم، تحمل اینجا برام عذاب بود.

 

ولی سایکیدلیک ها یه چیزی رو بهمون نشون میدن، برای کسی که به همچین طرز فکری رسیده، که فهمیده هیچ چیزی دوگانه نیست و هیچ چیزی معنی نداره، هم برنامه ریخته شده. برنامش هم اینه که اجازه داره خدا رو لمس کنه. اون unspeakable رو که همه ی پیامبرا و منجی ها و آدمای بزرگ راجع بهش حرف میزدن رو ببینه. به قول اون شاعر که شهید، کسی که شاهد حق بوده، رو میگفت "برید از اونا بپرسید که شنیده ها رو دیدن".

اجازه داره فکر خدا رو تجربه کنه و آفریننده اش رو ببینه.

حالا این زندگی بی هدف، هدفش این میشه که صبح تا شب فکرش این باشه که چجوری زندگیم رو بچینم و خودم رو آماده کنم تا یه ماه بعد که بتونم یه سفر با آمادگی خوب پیش خالقم برم. خودم رو پاک کنم و زیبایی خالقم رو تو این مدت به بیرون بازتاب بدم و سفر بعد با روی بازتری پیش خالق برم و بیشتر زیبایی و هنر با خودم بیارم پیش قبیله ام. توی دنیایی که ازش اومدم و یه مدت کوتاه توش هستم. یه نقاشی جدید، یه طرز تفکر جدید، یه موسیقی جدید، یه ایده ی جدید، یه meme جدید (به قول ترنس مککنا) که جامعه رو اپسیلونی به سمت بیشتر شناختن (عرفان) ببره.

که بنظرم خیلی قشنگه.

 

 

که اون نمایشی که ازش حرف زدم رو حالا زیبا میکنه.

بنظرم خیلی خیلی قشنگه که خالقمون، همچین امکاناتی گذاشته و به پوچی رسیدن رو تقریبا غیر ممکن کرده برای کسی که بخواد.

 

و کل خلقت میشه صحنه ی نمایش فهمیدن آدما.

صحنه ای که با یه جدایی ساده درست شد. یه انفجار بزرگ و گذشت و گذشت و رسید به جایی که زمینی بوجود اومد و آدمایی از خاک اومدن بیرون. این آدما کم کم، در طی سالیان دراز میرن و خدا رو میبینن و زیبایی برای قبیلشون میارن و فکرشون رو خدایی تر میکنن. آدما بیدار میشن. و در نهایت، درنهایت به جایی میرسیم که این درک از حالت فردی جدا میشه و جامعه توانایی درک خدا رو خواهد داشت و اونجا میشه اون مدینه فاضله ای که میخوایم. اونجا دغدغه هامون عوض میشه و یه مرحله دیگه تکامل رو پشت سر میزاریم تا ببینم بعدش چه آشی برامون پختن.

پنج هزار سالی هست که درگیر داستان های 3-4 نفر که خدا رو دیدن هستیم. اگه دیدن خدا توسط 3-4 نفر انقدر تاریخ درست کرده، اگه همه خدا رو ببینن چی میشه؟


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها