نوشته های من



 

سلام

Leon the professional فکر کنم اولین یا دومین فیلم خیلی خوبی بود که تو بزرگسالی(منظورم بالای 18 سال بودم) دیدم. یعنی قبل 18 خب کلی فیلم دیده بودم ولی حدودا بعد 18 بود که میتونستم داستان رو با جزییاتش درک کنم و توش برم. مثلا avatar رو که فیلم بسیار عالی ایه تو دبیرستان دیدم و خیلی هم جالب بود ولی بعدا که دوباره دیدم فهمیدم هیچی نفهمیده بودم از عمقش.

 

حالا از مساله دور نشیم، لیون رو اون موقع که دیدم واقعا عاشقش شدم، دوباره دیدمش، روز بعدش ساعت 4 5 صبح بیدار شدم دوباره دیدمش، تو راه دانشگاه دوباره دیدمش. خلاصه که خیلی خوب بود. 

چند روز پیش این پوستره رو دیدم آنلاین و گفتم بگیرمش. بلکه ادای دین باشه به یکی از اولین عشق هام!! 


 

سلام

 

خیلی قانع کننده نیست این پست چون خودمم قانع نشدم باهاش و نمیخواستم منتشرش کنم ولی خب .

 

نمیدونم فیلم arrival رو دیدید یا نه ولی یکی از زیبا ترین ایده های داستانی ای بود که دیده بودم. حرف حسابش همینه که ما به چیزی میتونیم فکر کنیم که بتونیم به زبون بیاریمش. یعنی چیزی که فکر کردن ما رو محدود میکنه، زبونه. یا حداقل یکی از چیزایی که محدود میکنه.

خیلی موضوع عجیبیه. تاحالا به این موضوع برخوردید که به یه صفحه که چینی نوشته شده توش بر بخورید؟ واکنش آدم معمولا اینه که ازون صفحه هیچ اطلاعاتی جذب نمیشه به مغزمون و اصلا جزییاتشو هم تلاش نمیکنیم درک کنیم. ولی وقتی چیزی فارسی انگلیسی یا زبونایی که میشناسیم نوشته شده، خب ازون صفحه فقط یه صفحه نمیبینیم، اطلاعات توش رو میبینیم.

 

چینی یه زبونیه که یه سری آدم دارن باهاش زندگی میکنن. برای همین اسم داره و اونا میفهمنش. یه زبونایی که هست که کسایی که باهاش ارتباط برقرار میکنن خیلی با ما ها اطلاعات رد و بدل نمیکنن مثل گربه و حیوونا. ما چیزی نمیدونیم اونام خیلی اهل این نیستن که جیزی به ما یاد بدن. یه زبونایی هست که کلا رد و بدل شدن اطلاعات رو توش نمیبینیم، مثلا یه جنگل که درختاش به واسطه ی مواد شیمیایی و خاک و. یه ارتباطایی با هم دارن. یه زبونایی هست که کلا کسی اهمیتی نمیده بهشون، زبونی که خاک و کوه داره باهاش کار میکنه و صرفا به واسطه ی علم فیزیک بین ذره هاشه.

یا مثلا زبونی که کره زمین باهاش داره کار میکنه. بالاخره کره زمین یه موجود زنده است(نسبتا!) به یه سری چیزا واکنش نشون میده و یه سری تصمیما میگیره. مثلا زمین و هوا رو آلوده میکنیم و بهمون حمله میکنه تا این عامل آلودگی رو از بین ببره. شاید زبونش خیلی تعریف  زبون نباشه و یه مشت قوانین فیزیک و شیمی باشن. ولی بنظر من یه گربه خیلی تفاوتی با این نداره. برای بقای خودش تلاش میکنه و یه تعداد نورون به واسطه ی ارتباطاتتشون تو مغزش یه تصمیمایی میگیرن. حالا این کره زمینم به واسطه سیستم هایی که توش هست همیشه در حال تصمیم گیریه.

 

منظورم اینه که یه چیزای هست جلو چشممون هست و چون بلد نیستیم عین اون صفحه که توش چینی نوشته شده نمیبینیم توشو

 

 


سلام

 

کل این متن برای اینه که تهه مطلب یه لینک یوتیوب گزاشتم از louis ck یه جوک 3 دقیقه ای هست. اونو مقدور بود ببینید، اگه باتون مهم بود چرا گذاشتمش متنم میشه خوند!!! 

 

امروز یه بحث جدی با یکی از بچه هایی که اخیرا اومده داشتیم. قضیه اینه که بخاطر کم بودن آدمای هم زبون، وقتی کسی میاد حس میکنه کسایی که هستن شبیه بچه هایی هستن که دور و برش بودن. با اونا خیلی سریع صمیمی میشه به طور یه طرفه و این داستان پیش میاره.

من خودم قربانی این قضیه بودم، یعنی حس کنم به بقیه ای که خیلی هم نزدیک نبودن نزدیکم، ازون طرفم با این دوستمون که اخیرا اومده مشکل پیداشد. 

قضیه اینه که من خیلی آدم passive aggressive ای هستم. یعنی عصبانی میشم از چیزی یا ناراحت میشم، مستقیم به طرف نمیگم. سعی میکنم با رفتار سرد تر بهش بگم این کارت خوب نبود. چیز بدی هم هست میدونم ولی تا یه جایی بنظر لازمه آدم بقیه رو تحمل کنه.

ازون طرف هم رو دوتا چیز شدید حساسم. 

1. کسی ازم سوء استفاده کنه و فکر کنه نمیفهمم(تا جایی که میفهمم البته)

2. کسی خودش رو خیلی کمتر ازاون چیزی که میتونه باشه نشون بده. مثلا تو چند تا مثال، به اندازه کافی با این که میتونه تلاش نکنه، یا مثلا خودشو کوچیک کنه الکی و یا از چیزی که در اختیارش هست استفاده نکنه و بعدا چوبشو بخوره ن. خودم پرفکت نیستم قطعا ولی ازین که ببینم کسی این کارو میکنه خیلی ناراحت میشم، برای خودش، و نمیتونم همون رفتار عادی رو باهاش داشته باشم.

 

بعضا هم بعد یه مدت طرف خودش گفته الان میبینم حق داشتی اونجوری خودتو چ. کنی و بی محلی کنی چون خودش یکی پیشش داره کار میکنه که همین کارو میکنه. 

 

حالا بگذریم

قضیه اینه که ایشون پسر خوبیه ولی بیش از حد ساده نشون میده خودشو و از محیط اطرافش فیدبک نمیگیره

مثلا، تو یه جمعی که غیر ایرانی توش هست یا محیط بیرون یا کلاس شروع میکنه بلند بلند فارسی حرف زدن. که بقیه چپ چپ نگاهش میکنن ولی  نمیگیره.  تو چند تا مرحله از مدل کلامی و.چشمی و رفتاری و بهش گفتم ولی توجهی نمیکنه

اینجا رسم نیست به دانشجو دکتری بگن دکتر. خنده داره. چون واقعا خنده داره. چنبار بهش گفتم و گفتن به فلانی نگو دکتر و همون کار خودشو میکنه. نتیجشم این میشه که مسخرش میکنن

دیگه بگم خدمتتون، سر کلاس شروع میکنه با خودش حرف زدن اونم نه آروم موقعی که سوال میپرسه استاد و هم استاده رو گیج میکنه هم کسی که داره جواب میده.

متاهله و سه سال از من بزرگترم هست ولی عین بچه ها به من میگفت عزییزم و عین موقعی که دخترا با هم حرف میزنن الکی قربون صدقه هم میرن عزیزم عزیزم میکنن و خودتون میدونید چه شکلی. چند بار بهش گفتم نکن این کارو

به قول آقای محمود که اینجا بود و رفت، میگفت آدم یه جاهایی باید خفه شه هرچقدر هم میدونه، از طرف مقابل یاد بگیره، هرچقدر هم طرف مقابل در موضوعات دیگه کمتر از اون بدونه بازم تو این موضوع میشا ازش یاد گرفت. خیلی قبول دارم اینو. حالا بیا برای این تجربه بگو، شروع میکنه همش کامنت دادن و خندیدن و لودگی و. انگار شوخیه همش

اینجا تو کلاس 90 درصدشون بچه های meng هستن و واقعا در جریان درس هم نیستن. حالا مثلا درس پرزنتیشن داره، همین که موضوعشون مربوط باشه به موضوعی که انتخاب کردن استاده براش کافیه. حالا از ماها masc ها و phd ها انتظار بیشتری میره و جدیه قضیه ولی به طور کلی خبری نیست. حالا گیر داده میگه پرزنتیشن رو خیلی خفن درست کنیم و. هرچقدر بهش میگیم بشین ریسرچتو بکن بجای وقت گذاشتن رو این اراجیف بعد  3 4 بار بازم تو گوشش نمیره و حرف خودشو میزنه(نگفتم هم گروهیم با دوتا دیگه در ضمن) 

ایشون روز اول که اومده بود معمولا رسمه بچه ها میان تجربه هایی که بنظرشون مهنه رو میگن.یکی از بچه هاهم اومده بوده و مشکلایی که اینجا هست و استادا دارن و. رو گفته بوده بهش. آقا رفته به سوپروایزر خودش که ایرانیه گفته فلانی گفته استادای اینجا فلانن و. درسته؟! استاده شاکی و حالا فرداش اومده بود میگفت من چرا باید همچین چیزی گفته باشمبه استادم و انکار میکرد. هنوزم میکنه. بعد چند روز پیش من و این دوست سوممون و ایشون داشتیم میرفتیم سر کلاس من گفتم که دیدی اون دفعه فلان چیز رو اشتباه گفت و براساس همونم ادامه داد. و از دهنم پرید گفتم در جریان اسلایدا یا درس نیست. استاده سوپروایزر اینه. به شوخی اومد گفت ااااا میرم به دکتر میگم پس در جریان درس نیست دیگه؟ با این که شوخی بود ولی شوخی بدی بود طوری که نفر سوم به من گفت اینو چرا میگی این میره میگه دردسر میشه براتایعنی نمیفهمید گاو پیشونی سفید دهن لق شده جلو چشم بقیه و بازم ادامه میداد

خلاصه من از همون روز اول که اومد دیدم اینجوریه کم کم آروم آروم سعی کردم بهش بفهمونم اولش passive بعدش کلامی بهش گفتم دیروز پریروز داد زدم و تهدیدشم کردم بازم کار نکرد که دیگه تهش دیروز اعصابم خورد شد گرفتم جلوی یکی از بچه های دیگه که قطعا خیلی فهمیده تر از منه کلی چیز بهش گفتم. خلاصه فکر کنم این داد زدن و با فحش فهموندن آستانه فهمیدن بود که بالاخره حرف مارو جدی بگیره.

بعدشم 5 دقیقه بعد رفتم هم من ازش عذر خواهی کردم هم اون عذرخواهی کرد ولی  امروز با این نفر سومه که خیلی راحت ناراحت نمیشه گفتم بیا بریم باهاش صحبت کنیم.

 

رفتیم و یکم خیلی سنگین تر اومد نشست و من براش چند تا چیز رو گفتم که تو چشم بقیه چجوری دیده میشی و فیدبک نمیگیری از محیط افرادت و بقیه اینجوری راجع بهت فکر میکنن. 

 

میون کلام بگم این صداقت و بدون تعارف و بزرگسال حرف زدن یکی از بهترین چیزایی که وقتی یه نفر رو نمیشناسی و طولانی مدت تو زندگیت نخواهد بود میاره با خودش

 

بعد گفت خب منم بدون تعارف بگم، بنظر من شما آدم مغروری هستید، البته مغروری که اذیت کنه بقیه رو نه و . برداشتش از اینهمه سرد بودن و بد رفتار کردن باهاش مغرور بودن من بود. البته من مخالفت نکردم بخاطر این شو louis ck

لینک

که ببینید بنظرم 3 دقیقس این جوکش. میگه که وقتی کسی بهتون میگه عوضی هستید، حق ندارید بگید نه، در واقع نظر شما اصلا مهم نیست که عوضی هستید یا نه، نظر هر کسی به جز شمامهمه.

آره بحث خیلی منطقی و بزرگسالانه جلو رفت و من خودمم راضی بود اونم راضی بود نفر سومم راضی بود

ولی جالب بود که  این آستانه جدی گرفتن حرف انقدر زیاد بود که باید به دعوا و این جور چیزا میکشید. مخصوصا با کسی که از آدم 3 سال بزرگتره!!

خلاصه این که کل این مطلب رو نوشتم این ویدئو لویی سی کی رو بزارم. فکر نکنم تا اینجاشو خونده باشید. برای آرشیو بعد ها خوبه. 


سلام 

یکی دو سال پیش یه پست نوشته بودم راجع به lucid dreaming

یادم نیست کی دقیقا گفت از منظر دیدگان برش دارم (برعکس منتشر کردن) و از منظر دیدگان ناپدید شد.

ولی الان که فکر میکنم و تجربیات چند روز اخیرم فکر میکنم خوبه بدونید شاید دوس داشته باشید. 

 

لوسید دریمینگ یا رویای شفاف دیدن یعنی این که وقتی رویا میبینید

1. بفهمید خوابید

2. کنترل خوابتون رو به دست بگیرید و خواب رو پایدار کنید

3. هرکاری دوس دارید کنید. 

 

بله الان به احتمال 2000% می گید من همیشه اینجوری میشم ولی تروخدا یه بار دیگه بخونید شرایطو. این رو ازین جهت میگمه به هرکی توضیح میدم اینو میگه بعد ازش دوباره شرایط رو میپرسم میگه اها نه میفهمم خوابم بیدار میشم. یا وقتی بیدار میشم میفهمم خواب بودم یا ازین جور چیزا

 

ممکنه خیلی به صورت طبیعی چند باری این اتفاق براشون افتاده باشه. چیز عادی ای هست ولی هدف ما اینجا تمرین کردن برای اینه که خودتون بخواید و این اتفاق بیفته. 

 

حالا چه کمکی میتونه بکنه؟ 

1. حال میده. خیلی! 

2. من هدف اصلیم اثبات روح برای خودم بوده. چون میشه توش آزمایش انجام داد. دوحالت وجود داره یا دنیای خواب ناخودآگاه خود آدمه یا روحشه. که در حالت اول خودمونو بهتر میتونیم بشناسیم و حالت دوم یقین خوبی برای اثبات روحه.

 

اگه این دوتا هدف براتون جالب نیست که ایشالا پست بعدی ببینمتون. فعلا :)

 

خب حالا اول باید ببینیم تو خواب چه اتفاقی میفته. 

ما تو خواب یه سیکلی داریم که هی طولانی تر میشه و هر دفعه به اون میرسیم رویا میبینیم. به اون میگن REM وقتی تو اون هم نیستیم بهش میگن خواب عمیق. قضیه هم اینه که اگه درست بخوابید و سر وقت و منظم، 1.5 ساعت حدودا بعد خوابتون چند دقیقه وارد REM میشید. بعد 1.5 ساعت بعد یکم بیشتر، اینجوری پیش میره تا مثلا REM چهارم یا پنجم، بسیار طولانی تره. برای همینم هست اگه خیلی بخوابید خوابای چرت و پرت به طور میانگین بیشتر میبینید. 

 

خب پس منطقی هست که باید یکی از REM های طولانی رو بگیرید و توش خودآگاه بشید. در واقع میشه از REM های اول هم استفاده کرد ولی شانس کمتره.

 

حالا باید ببینیم چه روش هایی برای آگاه شدن وجود داره.

مساله ای که سخته اینه که تو خواب قسمتی که مسئول منطق مغز هست خیلی زیاد فعال نیست برای همین معمولا خوابای چرت و پرت هم طبیعی بنظر میرسن قبل بیدار شدن. دو تا راه وجود داره(بیشتر وجود داره من 2 تاشو میگم) برای ورود به رویا یا شناسایی رویا.

اولیش MILD هست که یادم نیست مخفف چی بود. اینجوریه که شما در طول روز 10 بار چک میکنید خوابید یا نه. این کار رو 2-3 هفته انجام بدید تو خواب هم از روی عادت انجام میدید و متوجه میشید. 

روش های شناسایی بیدار بودن 

1- بهترین روش اینه که تعداد انگشتای دستتون رو بشمارید. با تقریب 99% کار میکنه این روش و تعداد انگشتاتون 10 تا نیست. همچنین طولشون اشتباهه و کلا به هم ریختس

2- چراغ های اتاقا معمولا تو خوابا کار نمیکنه یعنی کلید برق رو بزنید چراغ روشن خاموش نمیشه.

3- نوشته ها رو نمیتونید بخونید. مثلا تابلو ها بنظر روشون نوشته ولی نمیتونید بخونیدشون.

 

دومین روش WILD هست یا Wake Induced Lucid Dreaming که یعنی شما تصمیم میگیرید وارد خواب بشید.

سیستم اینجوریه که اولا تمرین خیلی زیادی میخواد. دوما ممکنه مثل من باشید و کلا نتونید بنا به دلایلی وارد خواب بشید.

 

قدم به قدمش این شکلی میشه

1- دراز میکشید تو حالتی که راحتید

2- تمام عضله ها رو ریلکس میکنید 

3- یه مدت طولانی صبر میکنید

4- معمولا مغز برای این که چک کنه بدن خوابه یا نه یه تستی انجام میده اونم اینه که یه خارشی چیزی به صورت مجازی ایجاد میکنه. اگه شما بهش توجه نکنید میرید مرحله بعد. قضیه اینه که برای این که تو خواب وقتی مثلا تو رویا دارید راه میرید واقعا راه نرید، مغز میاد این عضله ها رو تعطیل میکنه و این تسته برای همونه. بختک دقیقا همینه یعنی قبل دوباره روشن شدن و وصل شدن این عضله ها شما میخواید تشون بدید که نمیشه. بهش میگن Sleep paralysis

5- صبر میکنید بازم. حدود 30-40 دقیقه به طور کلی این مراحل طول میکشه و ت نخوردن سخته 

6- بعد یه مدت حس میکنید بدنتون به شدت سنگین میشه و خودتون دارید بالا میرید انگار، اون موقع است که وارد خواب میشید. ممکنه هیجان زده بشید اونجا و کلا خراب بشه کل قضیه.

7- تو این مرحله یا باید صبر کنید یا این که متصور بشید یه منظره رو و میفتید توی اون صحنه.

8- باید خواب رو پایدار کنید، یعنی بیدار نشید، این کار با به کف دست نگاه کردن انجام میشه و خوابتون پایدار میشه هر وقت بهش نگاه کنید

9- حالشو ببرید و دنیای عجیب غریب خوابتون رو ببینید توش چیه

10- اگه حس کردید خسته شدید ولی نمیتونید بیدار بشید کافیه نفستون رو بگیرید و بیدار میشید. کلا در حال کابوس دیدنم بودید این جواب میده. اگه بفهمید کابوسه و لوسید بشید

چون این کارا تنهایی انجام دادنش سخته بهتره با یه Guided meditation انجامش بدید که راهنمایی تون کنه.

https://www.youtube.com/watch?v=RKETqSk2ZzQ

 

من تنهایی این کارا رو انجام میدادم و خیلی درصد کمی جواب میگرفتم، خیلی وقتم هست انجام میدم ولی با Guided meditation چند بار جواب گرفتم تو هفته اخیر. 

 

خلاصه که اگه دوس دارید مطالب جدی تر راجع بهش بخونید گوگل دوست شماست و یه سایتی هم هست پر این داستانا و روش ها، انجمن براش هست و . 

 

من شخصا تو زندگیم به نزدیک 10 نفر اینا رو گفتم و ازون 10 نفر 0 نفرشون امتحان کردن. شما شاید اولیش باشید. شایدم خیلی عددش تغییری نکنه.


سلام

 

چند وقتیه راجع به علل چاقی و . داشتم میخوندم. چیزای جالبی هست که خیلی توجه نمیکنیم بهش.

اول این که بدونیم دقیقا وقتی کربوهیدرات میخوریم چه اتفاقی میفته مهمه. این نوشته هم احتمالا 1000 تا ایراد داره. خوشحال میشم اصلاح بشه.

 

اصولا کربوهیدراتا (غذاهای غیر از چربی و پروتیین تقریبا میشه کربوهیدرات حساب بشن) قند های خیلی پیچیده تا خیلی ساده هستن که وقتی خورده میشن باید به ساده ترین واحد که گلوکز هست تجزیه بشن. 

 

حالا فرق شکستن مثلا 1 گرم کربوهیدرات شکر با 1 گرم کربوهیدرات نون سبوس دار خوردن اینه که موقع شکسته شدن نون سبوس دار، بخاطر فیبری که توی این هست، شکستنش بسیار طولانی تره و دیر تر اتفاق میفته. ولی شکر سریع جذب میشه. 

این اتفاق تو خیلی چیزای دیگه هم میفته مثل نون سفید، که مثلا تو فست فود ها بکار میره یا نون لواش خودمون مثلا، آب میوه، شیرینی ها که با آرد سفید درست میشن همیشه و  

 

حالا سوال اینه که دیر و زود جذب شدن قند چه اهمیتی داره؟ مگه هدف دریافت انرژی نیست؟ در نهایتش یه مقدار انرژی دریافت میشه دیگه.

 

بله درسته یه مقدار انرژی دریافت میشه ولی چقدرش قابل استفاده هست هم مهمه.

 

مکانیزم قضیه اینجوریه که وقتی قند میاد، پانکراس، انسولین ترشح میکنه و تمام سلولا با دریافت انسولین شروع میکنن به قدری که جا دارن قند رو جذب میکنن. بعد از این باقی قند تو سلولای چربی ذخیره میشه چون کار دیگه ایش نمیشه کرد.

حالا موقعی که مثلا شکر میخوریم، دقیقا همین اتفاق میفته یهو انسولین میره تا یه حد خیلی زیادی بالا و چربی درست میشه بیشتر.

مشکل دوم هم اینه که این حد زیاد انسولین، باعث میشه سلولا به این عدد عادت کنن. یعنی دیگه اگه کلی انسولین نیاد تو خون اینا نمیرن جذب قندشون رو انجام بدن. 

 

پس دو تا مکانیزم اینجا دخیل میشه. 1- سلولا انرژی جذب نمیکنن 2- قند تو سلولای چربی ذخیره میشه. پس شخص حس میکنه نیاز به انرژی داره و بیشتر میخوره. بیشتر میخوره و چاق تر میشه ولی نمیتونه انرژی ای که دریافت کرده رو استفاده کنه.

 

این عادت کردن سلولا به انسولین زیاد هم یه نوعی از بیماری دیابته. برای همین اون بیمارا معمولا اضافه وزن زیاد دارن.

 

خلاصه آخر صحبت این که، فیبر سعی کنید بخورید و نونای سفید بدون سبوس و قندای ساده و . رو کم کنید! وگرنه دیابت با کسی شوخی نداره


سلام 

یکی ازاین استادای فیزیک میگفت که یه تئوری که تو فیزیک داده میشه، باید زیبا باشه، یعنی یه چیز خیلی پیچیده، ممکنه خوب یه پدیده رو توصیف کنه ولی همون اول که میبینیدش وقتی میبینید زیبا نیست، میتونید حدس بزنید که قرار نیست راه طولانی ای رو باهاتون بیاد. مثلا نسبیت یه تئوری خیلی زیباست. یه فرض ساده یه دنیای دیگه رو براتون باز میکنه. همینم هست که 100 ساله هر چقدر فشارش میدن چیزای جدید ازش در میاد. اونقدری ساده است که انیشتین یه بار گفت نسبیت من انقدر پیچیده نبود، ریاضی دان ها انقدر پیچیدش کردن!

آره خلاصه اینم از اون جایی میاد که فرضای تو طبیعت فرض های ساده و زیبایی هستن. ولی در مقابل مثلا تئوری هایی مثل تئوری m یا ریسمان هستن که خیلی چیزا رو توجیه میکنن ولی برای کار کردن 6 یا 11 بعد لازم دارن. همین باعث میشه توجیه کنن ولی نشه اثباتشون کرد. یه جورایی انگار 10 تا نقطه دارید و یه منحنی پیچیده رو براش درون یابی میکنید که از 10 تا نقطه بگذره. این منحنی از 10 تا نقطه میگذره ولی اولا نقطه یازدهمی ندارید که باهاش چک کنید آیا این منحنی درستی هست یا نه، و دوم این که یه چند جمله ای درجه 10 هست! که به احتمال زیاد جواب اون مساله ای که دنبالشید نیست. 


سلام

 

 

راجع به posture درست میخوام بنویسم. قدیما یکی مثلا بهم گفته بود گودی کمر داری یا . و من خیلی خوشم نیومده بود ازین که اینو گفته. چون حس میکردم این چیزا درست شدنی نیست. ولی خب دو تا نکته

1- درست شدنی هست

2- اگه درستش نکنیم == کمر درد و زانو درد بعدا. اگه هنوز نداریم البته.

 

اول این که لغتایی که لازمه رو و احیانا شاید ندونید رو بنویسم

Anterior جلو رفته(یه چیزی جلو رفته باشه)

Posterior عقب رفته

Pelvis لگن  

Pelvic مربوط به لگن

tilt هم که چرخشه

posture هم که میشه طرز وایسادن بدن

 

خداروشکر کپی رایت مهم نیست وگرنه این پست رو کلا نمیشد نوشت.

 

میخوام راجع به Anterior pelvic tilt یعنی زمانی که لگن به سمت جلو چرخیده باشه(باسن عقب تر باشه) و Posterior pelvic tilt که یعنی زمانی که لگن به سمت عقب چرخیده باشه(باسن خیلی جلو باشه) بگم. که دو تا از مشکلات posture خیلی معروف هستن.

راجع به نحوه درست کردنشون احتمالا خیلی نتونم بگم چون باید دوباره کلی ورزش بنویسم ولی همین که بدونه آدم مشکلش چیه با یکم سرچ میتونه حلش کنه.

 

اول گروه های عضلات پایین تنه رو مرور کنیم:

 

بنظرم اگه شهودی از نحوه عملکردشون ندارید، همینجوری که رو صندلی یا زمین نشستید و زانوتون 90 درجه است احتمالا، زانو رو صاف کنید، این ماهیچه ای که جلوی رون پاتونه و منقبض شد، تو گروه ماهیچه های Quadriceps یا Quads هست. کلی کار دیگه هم انجام میدن اینا ولی این رو در نظر داشته باشید.

حالا رو صندلی بشینید و پاتون رو زمین باشه، یعنی زانو 90 درجه، حالا سعی کنید پاشنه پا رو به سمت باسن بیارید(مهم نیست اگه به صندلی گیر میکنه، فقط فشار بدید). دستتون رو زیر رون پا بزارید و حس کنید یه ماهیچه ای داره سفت میشه. اون ماهیچه Hamstring هست.

 

حالا که روی صندلی نشستید دستتون رو دو طرف جایی که نشستید بزارید و سعی کنید در حالی که پشتتون تکیه داده به صندلی و پاتون زمین رو فشار میده،  لگنتون رو بلند کنید و جلو بیارید. عملکرد ماهیچه های Glutes رو احتمالا الان حس کنید. این حرکت توش Hamstring هم دخییل هست ولی اگه Glute تتون قوی باشه باید بیشتر کار رو اون انجام بده

 

خب آخرین حرکت هم Hip Flexor ها هست که مطمعن نیستم تو گروه Quads طبقه بندی میشن یا نه جدا حساب میشن. خلاصه مهم هم نیست. اگه کسی میدونه بگه. پاتون رو دراز کنید پاشنه رو زمین باشه. حالا کل پا رو بیارید بالا. دستتون رو روی بالای رون پا نزدیک لگن بزارید و حس کنید کجا داره منقبض میشه.

 

خب حالا دو تا ماهیچه دیگه میمونه که ماهیچه های Abs هستن و ماهیچه کمر. که تو عکسای بعدی مشخص خواهند بود و خودتونم احتمالا در جریانشونید.

 

میتونید همینجا بیخیال این پست بشید و ویدئو زیر رو ببینید یا ادامه بدید

https://www.youtube.com/watch?v=u1sfPfsESDQ

 

حالا وارد داستان اصلی میشیم.

 

 

حالت اول Anterior pelvic tilt هست. از نشونه هاش اینه که گودی کمر بیش از حد، کمر درد تو قسمت یکم بالای باسن وقتی چیزای سنگین جابجا میکنید، شکمتون افتاده جلو تر از خودتون با این که خیلی چاق نیستید روی ترازو و . . این عکس خیلی خوب قضیه رو نشون میده. چرخش باسن با این 4 تا عضله کنترل میشه. کمر، همسترینگ(پشت رون پا)، هیپ فلکسر(اون که پاتون رو صاف بلند میتونستید بکنید) و شکم یا همون abs. 

تو Posterior tilt و Anterior tilt بالاخره حداقل یکی از این عضله ها یا خیلی سفته یا خیلی شله. 

کوتاه سخن این که وقتی سفته بیشتر میکشه و باید ورزشای کششی انجام بدید برای وقتی خیلی شله باید ورزشای قوی کردنش رو انجام بدید.

ممکن هست که بعضی از نشونه های Anterior و Posterior رو با هم داشته باشید البته. ولی سعی کنید یا پیش مربی بدنسازی یا دکتر یا برید یا این که خودتون رو یکم بیشتر بشناسید و در بیارید کدوماشون چه مشکلی دارن.

مثلا ماها که خیلی زیاد میشینیم، Hip flexor هامون همیشه منقبض هستن و عضله های دیگه هم زیاد کار نمیکنن. نتیجشم این که من خودم Anterior tilt دارم و Hamstring های خیلی کوتاهه و Hip flexor هام هم خیلی محدود حرکت میکنن، نتیجه اینم اینه که مجبور شدم ورزش رو یکم محدود کنم چون نمیتونم کمرم رو خوب کنترل کنم تا وقتی که این رو درستش کنم.

دوای درد اینا اینه که روی ماهیچه های شکمشون(همه ی ماهیچه های شکم نه فقط crunch رفتن که rectus abdominus رو درگیر میکنه، حرکات چرخشی که Oblique ها رو هم درگیر میکنه برن) کار کنن و همسترینگ هاشون و Glute شون مخصوصا. و عضله های کمر و Hip flexor ها رو کش بدن.

 

حالت دوم که خیلی کم دیدم ولی دیدم، Posterior هست که احتمالا دیدید بعضیا کلا انگار باسنشون وجود خارجی نداره از کمر یه دفعه پا میشه. اونا برعکس این بالا هستن دیگه، ماهیچه های دوتا دیگشون ضعیفه و اون یکی ها زیادی کوتاهه و کش باید بیاد

 

 

جهت نیرو ها رو تو این شکل بالا میتونید ببینید. نیاز هست که کمرشون قوی تر بشه و Hip flexor ها.

اگه زانوتون هم تو جهتی که نباید خم بشه میتونه خم بشه نشون دهنده مشکل Hipflexor ها هست که زیادی شل و ول هستن. این ممکنه آسیب بزنه بعدا.

 

 

خلاصه این پست خیلی دوای درد نیست، صرفا میخواستم آشنا بشید با این که مشکل چیه و راه حل داره و راه حلشو خودتون میتونید سرچ کنید و از آسیب دیدگی ها و دردای آینده جلوگیری کنید.

کلی ویدئو تو یوتیوب برای درست کردن این مشکلات هست.


سلام 

 

وست ورلد west world خیلی ایده ی جالبی داشت. منظورم این بخششه که شما وقتی بخوای یه چیزی رو هشیار به خودش کنی که خودآگاهی داشته باشه، نباید مثل یه برنامه یا یه الگوریتم یا یه چیزی که بشه با داده های مختلف trainش کرد بهش نگاه کرد. ممکنه اون سیستم به تمام ورودی های ممکنه جواب درست بده ولی هیج وقت خود آگاه نمیشه. در واقع باید توش یه صدای درون پیاده سازی بشه. بعد با اون صدای درون خودش رو بشناسه. فکر کنم اصطلاحی که میگفت این بود که باید یه سفر رو به درون خودش کنه. 

 

البته این کافی نیست فقط لازمه. یه موجود وقتی هوشیار بشه و تنهایی با خودش باشه، خیلی راحت به پوچی میرسه، اونجاست که داشتن یه کشش معنوی هم لازمه که پایدارش کنه. دقتم کنیم تو همین انسان ها، هر جای دنیا که بودن بالاخره یه چیز معنوی ای برای خودشون درست کردن، در واقع احتمالا اونایی که اون چیز معنوی رو درست نکردن منقرض شدن. چون این لازمه ی بقای یه موجود خودآگاهه وگرنه بعد یه مدت خودشو نابود میکنه.

 

 

برای همینه برای کسایی که دچار مشکلاتی مثل خودکشی و اعتیاد و. هستن معمولا یکی از راهایی که تجویز میشه قوی تر کردن بعد معنویشونه.

 

حالا سوالی که هست اینه که تو این مسیر رو به درون خودمون که از بچگی داریم میریم، کجای کاریم؟ اصلا کدوم وری داریم میریم و به اندازه کافی رفتیم؟ آیا؟

 

البته یه راه هم هست که همیشه هست، صورت مساله این بود که یه موجود چجوری میتونه خودآگاه بشه، خیلی راحت میشه خود آگاه نشد و کلا لازمم نیست جای خاصی آدم بره. همین زندگی چند ده ساله متریالیستی، خیلی هم حال میده اگه اهل حال آدم باشه


سلام

داشتم با علی. س حرف میزدم یه جایی یه چیز جالبی پیش اومد، 

 

ما ده دهی میشماریم چون ده تا انگشت داریم دیگه، حالا یه موجودی که تو دو بعد زندگی کنه حداکثر یک انگشت خواهد داشت، بنابرین اگه شروع کنه فکر کردن، باینری میشماره :) یعنی سیستم عددی ای که درست میکنه باینری خواهد بود.

حالا سوال اینه که یه موجود 4 بعدی چه سیستم عددی ای استفاده میکنه ؟!

 

 

یه چیز دیگه هم این بود که اگه ما یه موتور بازی بنویسیم و توش یه چیزی طراحی کنیم و اون چیز به خودآگاهی برسه، پیرو پست قبل، و همینطور کنکاش کنه تو دنیای دور و برش، راجع به خالقش که ما باشیم تقریبا هیچ چیزی نمیتونه بفهمه. چون واقعا محدوده. فقط میتونه از چیزایی که خالقش طراحی کرده یکم به بخشی از چیزایی که تو ذهن ما میگذشته فکر کنه. جالب اینه که کد هایی که از روش داره اجرا میشه و دیتاهایی که ازش دنیاش داره تنظیم میشه، خیلی نزذیکه بهش، دیتا ها تو چند تا خونه از ram اونور تر قرار داره و یا فایل های کد ها چند تا دایرکتوری اونورتر شاید باشه ولی دنیاش اجاز‌شو نمیده بهش که به اونا دسترسی داشته باشه.

 

دارم فکر میکنم فیلمایی مثل matrix, 13th floor, west world,. چقدر واقعا روشون فکر شده و به تصویر کشیدن این مشکلات حل نشدنی ذهنی عجب کار خفنی بوده که این نویسنده و کارگردانا انجام دادن


سلام

دیشب تا ساعت 2 3 خونه ا. بودیم و وقتی برگشتم خونه خیلی خوابم میومد و گرفتم خوابیدم، حدود 4 از خواب پریدم دیدم گوشیم 1% شارژر داره. شارژر رو زدم بهش و یادم اومد سیمش به شدت آسیب دیده. اینجوریه که نسبتا پاره شده و تو یه شرایط خیلی خاصی فقط وصل میشه. میدونید چی میگم دیگه. خلاصه فکر کنم 10 دقیقه داشتم باهاش ور میرفتمو یهویی گرفت، مشکل این جا بود که رو تخت بودش و من اگه میخوابیدم قطعا ت میخورد و قطع میشد. راه چاره ای نداشتم چون صبح باید یکی باهام تماس میگرفت. هیچی دیگه آخرش نتیجه گیری منطقی ای که کردم این شد که رفتم آروم آروم از تخت پایین و رو مبل خوابیدم و گوشی رو تخت خوابید :/ بالش هم خیلی برداشتنش ریسکی بود برا همین رو لباسا خوابیدم:/


سلام 

بعد ماه ها یه پست برقی لازم شد بزارم.

داشتم مدارم رو تست میکردم، یه جاییش وقتی سیگنال گیت از FPGA داره میاد، من یه BJT گزاشتم که جریان درایور رو خود FPGA نده و مثلا یه ترک خیلی بلند از FPGA تا گیت ماسفت نرفته باشه. 

مدار من این بود:

 

 

و بنظر خیلی ساده باید کار کنه.

ولی اتفاقی که میفتاد این بود که دیوتی سایکل روی پین FPGA مثلا 10 درصد بود، روی گیت ماسفت 18 درصد!

گرفتم پینا رو تک تک تا رسیدم به خود بیس اون BJT هه. 

 

 

این عکس قبل و بعد مقاومت سر گیته.

اولش گفتم شاید مقاومت گیت زیاده طول میکشه خاموش بشه. تو ذهنم داشتم به بار تو گیت ماسفت فکر میکردم مقاومت رو کم کردم نشد.

بعد فکر کردم که deep saturation شاید داره میشه برای BJT هه مقاومت گیت رو خیلی زیاد کردم بازم نشد.

بعد گفتم شاید خازن BJT هه زیاده اونو نگاه کردم دیدم بنده خدا هیچی خازن نداره

بعد گفتم شاید جریان کلکتور داره یه کارایی میکنه کلکتورش رو قطع کردم بازم همین بود. 

یادم اومد که تو یه کتاب سوییچینگ قدیمی راجع به روشن خاموش کردن BJT یه چیزی گفته بود که تو مدار درایورش یه خازن موازی مقاومت بیس کرده بود. اونو تست کردم و جواب داد! اینجوریه که چون خازنه DC سرش میمونه، ولتاژ سر بیس بین 0.7 و منفی 2.3 این حدودا میشه. یعنی با ولتاژ منفی خاموش میشه و بسیار هم خوب خاموش میشه.

یه 1.5 نانو فاراد موازی 10 کیلو اگه اشتباه نکنم یا 50 کیلو. 

 

فکر کنم قدیما مشکل IGBT ها همین بوده که ولتاژ منفی میخواستن.

خلاصه که مدار به این سادگی 


سلام

راجع به پست قبل، دو تا پیام خصوصی داشتم. گویا برداشت شده بود که راجع به خودم نوشتم؟!!!

باید بگم اگه به مرحله ای رسیدم که انقدر از خود متشکر باشم، خودمو از بالای بلند ترین ساختمون که میتونم میندازم پایین قبل نوشتن پست. 

دوم این که نه متخصصم متاسفانه، نه همون طور که مشخصه، متعهد. خلاصه نمیدونم چرا این برداشت شده بود، گفتم روشن گری کنم اگه کسی اینجوری برداشت کرده.

 


سلام

ازون پستای خیلی طولاتیه. 

بدون عکس،

فقط متن!!! 

اعصاب میخواد خوندنش 

 

یکی از هم خونه ای هام اسمش Foster هه. پسره. سال اول کارشناسیه و 17 سالش بود اون اولا که همخونه شده بودیم و الان 18 سالشه. رشته ی علوم هنر میخونه. فکر کنم اینجا ادبیات و هنر از هم جدا نیستن و با هم میشن علوم هنر. Art Science. کلا بچه ساکتیه، چون سنش 19 نشده الکل مصرف نمیکنه و پسر خوبیه! 

اهل Whitby (ویتبی خونده میشه) که توی منطقه ی GTA(Grand Toronto Area) هست هستش، مادر و پدرش فیلیپینی اند. ولی خب خودش بزرگ شده اینجاس.

ولی خب حرف زدن باهاش سخته، چون خیلی ساکته با یکی دو کلمه معمولا جواب میده. بجز دیشب

من رفته بودم اتاوا چند وقت پیش و یه مغازه ایرانی بود و رفتم توش و چای ترش پیدا کردم و گرفتم. دیشب داشتم چای ترش درست میکردم، که این پیداش شد و گفت چی میکنی گفتم Hibiscus Tea که میشه همین چای ترش خودمون درست میکنم. تعارف زدم گفتم چایش تو این کابینته و خواستی بریز برا خودت. یکمم شکر قاطیش کن. (اینا طعم ترش خیلی دوست ندارن) رفتم تو اتاقم و یکم بعد حوصلم سر رفت اومدم تو پذیرایی نشستم و داشتم یوتیوب میدیدم، که این پیداش شد. 

یکم سعی کردم سر صحبت رو باز کنم

گفتم این هفته اخیر (Reading week == هفته فرجه) که رفتی خونه خوش گذشت؟

گفت آره خسته کننده بود. گفتم امتحان نداشتی بعدش؟ گفت نه امتحانا قبلش بود (اینم چیزای جالب دانشگاس، امتحان قبل هفته فرجه :| )

گفتم اوهوم پس کار زیادی نداشتی.

گفت خونواده رو البته دیدم

گفتم آره اون که خیلی خوبه.

یکم دیگه چیز میز گفتیم و یکم ساکت شد. بعد یهو پرسید 

سخت نبود اومدن یه کشور دیگه؟ چه حسی داره؟

گفتم اولش سخت بود، خیلی ، مثلا Home sick شدن و تنهایی و . ولی خب ایرانی زیاد اینجاس و بعد یه مدت بهتر شد.

گفت که یه سوال، چجوریه نظرت راجع به هم زبون هات که اینجان ؟

گفتم که سوال خیلی جالبی پرسیدی. فکر میکنم اگه تو 100% زبون یه نفر رو ندونی خیلی راحت تر میتونی ارتباط برقرار کنی چون اگه کامل همدیگه رو بفهمید خیلی نزدیک میشید و جنبه های منفی شخصیت شخص رو خیلی سریع میبینی. درحالی که که عموما مردم وقتی با یه نفر میخوان صحبت کنن و همزبون نیستن، سعی میکنن همش نایس تر باشن. البته که خیلی آسون تره که با همزبون های خودت بیشتر باشی. مثلا اگه من یه روز کامل انگلیسی حرف بزنم آخر روز مغزم درد میگیره انگار کلی کار کرده. 

گفت آره مادر منم همینو میگفت و خودش خیلی با همزبون های خودش نبود.

 

گفتم همچنین مردم خیلی اوکی اند و راحت میشه باهاشون حرف و زد و آدم احساس غربت نمیکنه. 

گفت یه Streotype هست که میگن مردم کانادا کلا خیلی نایس اند. البته بنظرم اوکی هستن نه خیلی نایس. فکر کنم دلیلش اینه که ما داریم با آمریکایی ها مقایسه میشیم. البته خودم تو آمریکا نبودم خیلی (فقط چند بار) ولی چیزی که مشخصه اینه که رفتار جالبی ندارن.

گفتم شاید! ولی هر چی هست آدم احساس نمیکنه یه چیز جدا از این جامعه هست.

گفت که آره شاید چون کشور مهاجر هاست. ولی نمیدونم، ما تاریخ زیادی نداریم، ولی به همونم که هست نگاه میکنی، اتفاقایی که افتاده وقتی اروپایی ها اومدن اینجا خیلی هم نایس نبودن. نمیدونم راجع به کسایی که اینجا بودن قبلا و چه رفتاری باهاشون شد و Residential Schools (که تو یه پست قبلا ها نوشته بودم) و جوری که بچه های اون مردم رو شستشوی مغزی کردن که یادشون بره تاریخشون رو میدونی یا نه.

گفتم آره تا یه حدودی شنیدم. ولی بنظرم الان حداقل دارید به شدت جبران میکنید در مقایسه با رفتاری که آمریکایی ها با همون مردم دارن.

گفت اوهوم، مثلا حتی اونجا بهشون میگن Native American در حالی که اصلا اون جا اسمش آمریکا نبوده وقتی اینا توش بودن و یا حتی تو یه متون قدیمی تر Indian بهشون میگن که خنده داره. اینجا بعد اون داستانا اینا خواستن بهشون First Nation ها یا Indeginous گفته بشه و اینجوری هم هست.  

گفتم که البته کاری نداره یه چند هزار سال صبر کنیم، شمام تاریخ دار میشید. من و تو ام جزوی از تاریخ میشیم. منو تو تو Alfred 396 تو این روز و این ساعت.

خندید

 

بعد بحث فرهنگ شدش که از همین تاریخ میاد.

گفت که نمیدونم دقت کردی اینجا چون تمدن طولانی ای نداره بعضی مردم دوست دارن برن فرهنگ های جاهای دیگه رو تقلید کنن

گفتم آره مثل هنر های شرقی (یوگا و . که اینجا زیادی معروفه) و غذاهاشون (غذاهای چینی/تایلندی/ژاپنی) زیادی دیده میشه.

گفت آره مخصوصا ژاپن. بعضیا انتقاد میکنن راجع به این اما چیزیه که هست. مثلا خیلیا حس میکنن چیز Cool ای هست که برن کارای ژاپنی کنن و و زبونشو یاد بگیرن. چون یه چیز خیلی دور هست ولی در مقابل چون خیلی انگلیسی رو اونا اثر گذاشته و اونا رو انگلیسی، یه چیز خیلی جذابی هست برای مردم. 

گفتم چقدر جالب، حس میکنم همین حس راجع به انگلیسی و زبون منم هست. چیزی که خیلی حس میشه Cool تره چیزای انگلیسی تو کشور من به همین دلایل. 

گفت آره چیز عجیبیه چون من خودم اینجا با انگلیسی بزرگ شدم طبعا هیچ وقت حس کول بودن نسبت بهش نداشتم. چون حس میکردم یه چیزیه که همه میدونن و . 

یکم بحث رفت سمت زبان که رشته ی خودشه.

گفتم خیلی جالبه که زبان طرز فکر آدما رو مشخص میکنه، (یه چیزایی چند تا پست عقب تر نوشته بودم رو گفتم) گفتم مثلا جوری که من یه داستان رو تعریف میکنم و به موضوع نزدیک میشم با جوری که یه انگلیسی زبون حرف میزنه 

گفت آره این چیز خیلی جالبیه مثلا تو زبون ژاپنی  (که داره یاد میگیره) خیلی همه چیز بر اساس احترامه و وقتی کلمه به کلمه به انگلیسی ترجمه میکنی معنی خاصی نمیده.  

بعد راجع به به لهجه و Accent حرف زدیم. چون خودش راجع به تئوری زبونا میخونه.

گفتم که یه چیزی که خیلی اذیت کنندس اینه که خیلیا رو میبینم بیشتر از 10 ساله اینجان ولی همچنان تا شروع میکنن حرف زدن، داد میزنه لهجشون ایرانی اند. مثلا اگه طرف فقط Vو R و L اش رو درست کنه 50% قضیه حله ولی حتی اونم درست نمیکنه.

میدونست چی میگم چون VRL چیز معروفیه که تو زبونای سمت ما فرق داره. حالا خودتون دوس داشتید ویدئو های اکسنت های انگلیسی تو یوتیوب رو ببینید.

گفت آره فکر میکنم ولی یکم تابع سن هم هست. مثلا وقتی مادر بزرگ و مادر من اومدن اینجا، مادرم حدود 30 سالش بود و مادر بزرگم 45 حدودا ولی الان میبینی مادربزرگم هنوزم وقتی حرف میزنه یه لهجه ی Thick داره ولی لهجه مادرم غیر طبیعی بنظر نمیاد.

 

گفت که خیلی دوست داشتم برم جاهای دیگه رو بببینم هوای یه قاره ی دیگه رو تنفس کنم، چون حس میکنم آدم اگه بره فرهنگ های دیگه رو ببینه طرز فکرش یکم عوض میشه. فعلا که از آمریکای شمالی بیشتر خارج نشدم. 

ایران و اونطرفا چطوریه(به لحاظ امنیت)؟ و مثل اروپا هست که بین کشور ها راحت میتونن راحت مردم اینور اونور برن بخاطر اتحادیه و ؟

(معمولا نظرشون راجع به خاور میانه نا امنیه برای همین همیشه سعی میکنم از یه زاویه خیلی خونسرد جلو برم) گفتم که میدونی که اون منطقه همیشه مشکل داره. همین که کشورا جنگ نکنن خیلی خوبه (با خنده) ولی به لحاظ نا امنی، حتی با این وجود که ممکنه تو کشور مجاور جنگ باشه، مردم اهمیتی نمیدن خیلی. چون عادت کردن و امنیت تو خود کشورشون هست. 

گفتم چیز عجیبیه، حتی تو کشورایی که جنگ، نمیدونم میدونی چخبره اونجا یا نه ، ولی مثلا سوریه نابود شد تو جنگ ولی حتی تو شهر های جنگ زده اش رو هم ببینی مردم دارن زندگیشون رو میکنن چون آدمیزاد باید زندگی بکنه باید کار کنه. آدما سریع عادت میکنن. مثل همین برف و هوای مزخرف اینجا که  مردم عادت کردن (در حالی که شاید خیلی جاها غیر قابل تحمل باشه) مردم اونجا ها هم عادت کردن. 

بعد یکم راجع به اقتصاد اونجا و اینجا گفتم، کلا سعی میکنم هر وقت ازین بحثا میشه تشویقشون کنم برن ببینن. گفتم پولتون خیلی بیشتر ارزش داره و جاهای قشنگیه.

ولی خلاصه بین کشور های اونجا هم درسته مثل اروپا مرز باز نیست ولی همشون تقریبا Visa on Arrival تا حدی دارن. یعنی تو مرز هوایی یا زمینی ویزات رو میگیری.

 

بعد پرسید حمل اسلحه چجوریه اونجا؟

گفتم اصولا غیر قانونیه، حتی اگه مثلا گارد این ماشینای حمل پول هم باشی تقریبا حق نداری از سلاحت استفاده کنی، یعنی دردسر زیادی داره. 

گفت نظر مردم چیه؟ 

گفتم راستش رو بخوای حتی فکر کنم به ذهنشون خطور هم نکرده که قانونیش کنن چون خیلی چیز واضحیه که بده. البته بعضی جاهای مرزی هستن که خیلی دوست ندارن 100% تحت قانون کشور باشن و اونا یه قوانین محدودی دارن که مثلا پوکه رو تحویل بدن میتونن برای شکار تیر بگیرین و .

گفت آره مثل اینجا ولی جالبه تو یه جایی مثل آمریکا همه اسلحه دارن و کسی هم نمیدونه چرا. 

گفتم البته تو یه جاهایی مثل عربستان یه خنجر حمل کردن یه جور رسمه. البته خنجرش خیلی چیز فانتزی ایه و مثلا کسی خیلی پولدار باشه دسته خنجرش از طلاست و روش جواهر داره و . . آداب و رسوم عجیبی بعضی جاها پیدا میشه.

گفتم مثلا تو عراق بعضی جاها هستن که واقعا نمیخوان از حالت قبیله ای زندگیشون خارج بشن و شهری و مدرن تر زندگی کنن. یعنی دوست ندارن و اونا هم آداب عجیبی دارن. یه چند تاش رو که میدونستم مثال زدم براش. 

گفت البته من خودم کلمه مدرن رو دوست ندارم. چون این جور زندگی کردن مدرن و توسعه یافته نیست. یا تقسیم کردن کشورا به کشورای توسعه یافته و . جالب نیست. چون اونا هم یه فرهنگی دارن که توسعه یافتس.

گفتم آره 10000 سال تمدن به اون رسیده درست میگی

گفت دقیقا. ااما یه چیزی که جدید تر هست بنظرم بهتر نیست.

جالب بود برام

 

راستش تا حد زیادیشو سعی کردم بنویسم، یه جاهاییش احتمالا جلو عقب شده ولی خب حدود 11:30 تا 12:30 شب حرف زدیم و مغزم همینجوری نیمه تعطیل بود. خلاصه سعی کردم که اصالتش رو حفظ کنم !


سلام

برای این کاری که دارم انجام میدم لازم شد که VHDL یاد بگیرم.

شنیده بودم که VHDL خیلی زبون نچسب و بدیه ولی فکر نمیکردم تا این حد بد باشه.

البته در حال بسیار نچسب بودن بسیار قوی و پر از امکاناته.

تو این پست یه نکته هایی که شاید بتونه مهاجرت از Verilog به VHDL رو آسون تر کنه رو مینویسم که خودم زیاد بهش برخورد کردم.

این پست هم خیلی سادس و چیزایی که خودم بلد بودم از درس مدار منطقی رو دارم میگم. خیلی امکانات دیباگ زیادی داره که اصلا نمیدونم که چیا رو نمیدونم. ولی بنظرم یه jump start خیلی خوبه برای کسی که میخواد از وریلاگ کوچ کنه VHDL.

1- ساختار یه ماژول: 

توی وریلاگ همه چیز رو توی یه ماژول مینوشتیم. مثلا از ساییت asic-world:

 1 //-----------------------------------------------------
  2 // Design Name : up_counter
  3 // File Name   : up_counter.v
  4 // Function    : Up counter
  5 // Coder     : Deepak
  6 //-----------------------------------------------------
  7 module up_counter    (
  8 out     ,  // Output of the counter
  9 enable  ,  // enable for counter
 10 clk     ,  // clock Input
 11 reset      // reset Input
 12 );
 13 //----------Output Ports--------------
 14     output [7:0] out;
 15 //------------Input Ports--------------
 16      input enable, clk, reset;
 17 //------------Internal Variables--------
 18     reg [7:0] out;
 19 //-------------Code Starts Here-------
 20 always @(posedge clk)
 21 if (reset) begin
 22   out <= 8'b0 ;
 23 end else if (enable) begin
 24   out <= out + 1;
 25 end
 26 
 27 
 28 endmodule 

ورودی خروجی ها توی خط اول تعریف شدن و بعدش اومده گفته که چی هستن و چند بیتی هستن و بعدش reg تعریف کرده و بعدشم یه مدار sequential درست کرده که حساس به لبه ی بالا رونده کلاک هست و enable داره.

 

حالا همین مدار تو VHDL 

1 -------------------------------------------------------
  2 -- Design Name : up_counter
  3 -- File Name   : up_counter.vhd
  4 -- Function    : Up counter
  5 -- Coder       : Deepak Kumar Tala (Verilog)
  6 -- Translator  : Alexander H Pham (VHDL)
  7 -------------------------------------------------------
  8 library ieee;
  9     use ieee.std_logic_1164.all;
 10     use ieee.std_logic_unsigned.all;
 11 
 12 entity up_counter is
 13     port (
 14         cout   :out std_logic_vector (7 downto 0); -- Output of the counter
 15         enable :in  std_logic;                     -- Enable counting
 16         clk    :in  std_logic;                     -- Input clock
 17         reset  :in  std_logic                      -- Input reset
 18     );
 19 end entity;
 20 
 21 architecture rtl of up_counter is
 22     signal count :std_logic_vector (7 downto 0);
 23 begin
 24     process (clk, reset) begin
 25         if (reset = '1') then
 26             count <= (others=>'0');
 27         elsif (rising_edge(clk)) then
 28             if (enable = '1') then
 29                 count <= count + 1;
 30             end if;
 31         end if;
 32     end process;
 33     cout <= count;
 34 end architecture;

همون طور که دیده میشه تو نگاه اول 2-3 برابر بیشتر کد تایپ کردیم. گویا دکتر نوابی که خودش از اونایی بوده که استانداردای VHDL رو در اوردن، به این زبون میگن Verbose یعنی وراج. چون خیلی باید کد زده بشه.

اول کد یه سری لایبرری Add شده. 

این یکی از ویژگی های جالب VHDL هست که باید برای چیزایی که میخواید استفاده کنید حتما لایبرری هاشون رو اضافه کنید. تو یه پست بعدی مثلا یه لایبرری میگم که محاسبات fixed و floating پوینت رو انجام میده. بدون درد سر!

مثلا اینجا چون لازم بوده یه add انجام بشه، لایبرری unsigned logic اضافه شده.

 

تو نگاه دوم! میبینیم که ماژول در واقع یه تیکه نیست، دو تیکه هست. تو بخش اول entity تعریف میشه و تو بخش دوم architecture. 

entity از دو بخش(تا جایی که میدونم) تشکیل میشه. اولیش Generic ها هست و دومیش Port ها هست. Generic ها پارامتر هایی هستن که دیزاینتون با اونا تعریف میشه. مثلا میتونید تعداد بیت های یک رجیستر رو تو اون بگید. موقعی که دارید instance میگیرید از این ماژولتون، میتونید Generic ها رو ست کنید یا اگه کاری نداشته باشید میتونه default value داشته باشه.

بخش دوم Port ها هست که همون ورودی خروجی ها هست. این جا حتما باید سایزشون و تایپشون رو مشخص کنید. چندین روش برای تعریف کردن سایز وجود داره مثلا میتونید تعداد بیت ها رو بگید مثلا 

7 downto 0

یا میتونید range تعریف کنید که از فلان عدد تا فلان عدد باشه. بسته به نوع تایپ چیزی که تعریف میکنید داره. مثلا تو کتابخونه fixed point که میگم بعدا میتونید بگید

7 downto -24

یعنی 7 بیت برای بخش integer و 24 بیت برای بخش fractional.

آها راستی دقت کنید تو لیست ورودی ها، خط آخر ; نداره ! که بسیار آزار دهندس.

 

بریم پایین تر Architecture شروع میشه. آرکیتکچر در واقع نحوه ی کار کرد entity رو میگه. فکر میکنم میتونید چند تا Architecture مختلف تعریف کنید برای شرایط مختلف مثل اون چیزه تو C++

بعد از خط تعریف، باید signal ها رو تعریف کنید.

مفهوم سیگنال برای من خیلی ناراحت کننده بود در قدم اول. بخاطر این که وریلاگ، reg و wire داشت که کاملا کارکردشون مشخص بود ولی VHDL فقط همین signal رو داره که بسته به شرایطی که استفاده میشه، اگه مدار combinational باشه بدون رجیستر و اگه مدار sequential باشه با رجیستر میشه.

 

بعد ازون process رو میبینیم، این یه چیزی تو مایه های always هست تو وریلاگ ولی فکر میکنم مستقیم نمیتونید به posedege مثلا حساسش کنید. به یه سری سیگنال حساسش میکنید و بعد تو شرط ها posedge بودن یه چیزای دیگه رو چک میکنید.

 

بقیش خیلی شبیه وریلاگ هست. فقط باید حواستون باشه مثلا if ها then دارن و elsif درسته نه elseif یا else if(کار دیگه میکنه). و endif; هم داریم. که دقت کنید ; داره.

 

2- تایپ ها

یکی از چیزای بسیار آزار دهنده ولی در عین حال کمکی VHDL اینه که وقتی یه چیزی یه تایپی داره مثلا std_logic_vector که وکتوری از چند بیته، همینجوری نمیتونید توش یه عدد بریزید. باید Cast کنید.

 مثلا 

signal x : std_logic_vector(7 downto 0);

x <= 4;

کار نمیکنه چون 4 دسیمال هست.

باید بنویسید

x <= "00000100";

یا مثلا همچین چیزی هم با معنی هست.

x <= (2 => '1', 7 downto 4 => '1', others => '0');

که در نگاه اول بسیار اذیت میکنه. ولی خب در نهایت کمک میکنه سیگنالا اشتباه نشن.

این که keyword های زیادی داره خیلی گیج کنندس ولی کم کم عادت میکنید.

دقت کنید چون بیت بودن اونا توی ' ' قرار گرفتن. اون یکی چون وکتور بود توی " "  بود. اولیه چون عدد بود توی هیچی نبود. 

اگرم میخواید عدد بریزید باید کست کنید دیگه

x <= to_slv(4);

x <= std_logic_vector(4);

فکر کنم جفتشون کار میکنن.

 

3- وصل کردن چیزا.

چیزای مختلف وصل کردنشون به راحتی وریلاگ نیست که چیزای غیر همسایز رو بشه راحت وصل کرد. اگه تعداد بیت ها یکی نباشه باید یه کاریش بکنید مثلا ریسایز کنید

 

4- مدارای combinational و sequential

باید توجه کنید که سینتکس هایی که برای این دوتا استفاده میشه فرق میکنه مثلا 

http://insights.sigasi.com/tech/signal-assignments-vhdl-withselect-whenelse-and-case.html

with a select b <=
    "1000" when "00",
    "0100" when "01",
    "0010" when "10",
    "0001" when "11";
b <= "1000" when a = "00" else 
     "0100" when a = "01" else 
     "0010" when a = "10" else 
     "0001" when a = "11";

 

 

این دوتا برای مدارای combinational هستن و دستور if رو هم که دیدیم تو اولین مثال.

تقریبا شبیه وریلاگه اونجا هم switch داشتیم و استیتمنت های a?b:c که بیشتر شبیه C بود.

 


سلام

 

http://bayanbox.ir/info/5805218380472243105/06-One-Man-s-Dream

 

تو اتوبوس به سمت اتاوا دارم مینویسم. بعد یه مدت خوبی تنهای تنها نشستم!

 

آهنگ one man's dream یانی تا اونجایی که یادمه باهام بوده. از دوران راهنمایی تا الان نمیدونم چند سال شده شاید 10 12 سال میشه.

وقتی گوش میدمش، یاد گذشته میفتم، یاد آینده میفتم. درسته آینده رو یادمون نمیاد بخاطر یه سری مسائلی مثل جهت بردار زمان و. ولی میدونم که تو آینده هم دارم گوش میکنمش.

 

به این فکر میکنم که تو این زمانا که اینو گوش دادم چه اتفاقایی افتاده، چقدرش رو پیشبینی میکردم و چقدرش رو نه. چقدر کارای احمقانه که با منطق الانم جور در نمیاد انجام دادم و چقدر بعضیاشون خنده دار و بعضیاشون استرس و درد آوره.

 

به این فکر میکنم که من آینده، به کدوم کارام میخندم، کدوم کارام وقتی بهش فکر میکنم شب خوابم نمیبره.

 

به زندگی فکر میکنم که چقدر چیز عجیبیه. کارایی که میکنیم برای چیه و چی میشه. ریسکایی که نمیکنیم بخاطر این که از عاقبت کاره میترسیم چون یه درصدی احتمال شکست توش هست. به ریسکایی که میکنیم و شکست میخورن! و از اونایی که شکست خوردن فقط یه خاطره ی تلخ یا خنده دار میمونه.

 

 

 

تهش که قراره بمیریم و این دنیا هم که قراره کارمون خود سازی برای اون دنیا باشه. اگه این دنیا شبیه خوابه و وقتی میریم اون دنیا قراره بیدار بشیم، بعضی چیزا خیلی بی ارزش بنظر میرسه. خیلی ها.

 

مثلا به خودم میگم اصلا گولاخه پاور الکترونیک شدی تهش بعد 30 سال. اصلا به اسمت قسم خوردن، تهش چی. اصلا ارزش داره؟ مثلا چرا نمیرم یه شغل بخور نمیر پیدا نمیکنم که زنده بمونم باهاش و تشکیل خونواده هم ندم کلا.

 

خلاصه که این آهنگ خیلی جاها میبره منو مخصوصا نسخه ی کنسرت acropolis ش.

 

 

بعضی وقتا به این فکر میکنم که چقدر نظراتم عوض شده. مثلا زمان دبیرستان بخاطر تنفرم از ادبیات کلا از هرچی ادیب و هنرمنده بدم میومد. نظرم راجع بهشون این بود که حیف آنتروپی دنیا که اینا زیادش میکنن. در این حد. ولی الان دارم میبینم چقدر احترام برای کسایی که به قول لالالند

The fools who dream, crazy as they may seem

قائلم کسایی که دنبال این صدای داخل ذاتشون میرن و بعد غیر مادیشون رو نشون میدن. نه همشون، منظورم رو متوجهید. و برای مهندسا و اهل فن کمتر. چون به نظر میاد که داریم اشتباه میزنیم.

نه که هنرمند و ادیب درست میزنن ها، حداقل بردارشون عمود به قضیه نیست مثل ماها. خیلیاشون.

 

 

این که دارن سعی میکنن چیزی که با زبان قابل توصیف نیست رو به واقعیت در میارن.

یکی میگفت وقتی ما بچه ایم یه چیزایی میبنیم که بهمون یاد میدن که نبینیمشون. هنرمندا سعی میکنن دنیا رو اونجوری ببینن.

 

 

اشتباه برداشت نشه ها. همونجور که مهندس صد من یا غاز داریم هنرمند ها هم همینجوری بنظر هستن

دارم راجع به ادیبای بدردبخور و هنرمندایی که کارای جدی کردن حرف میزنم.


سلام

ببخشید یکم گوینده ها قاطی شده بود اصلاح کردم

دیشب با گلن رفتیم یه قهوه بخوریم، داشت میگفت که صبح dan رو دیده.

دن یه پسره است که با پدربزرگش زندگی میکنه. شاید همسن و سال خودم. بعضی وقتا با پدربزرگش کلیسا میاد و خیلی داره تلاش میکنه که meth رو ترک کنه. همون methamphetamine

ولی خب مت چیزی نیست که ترک کردنی باشه. 

پدر بزرگش یه چند وقتی رفته فلوریدا، کاری که خیلیا میکنن ازین فریزیر فرار کنن، و این یه دو سه هفته ای با حال خودش بوده و میتونید حدس بزنید. 

گلن میگفت وقتی مدرسه میرفته بعضی وقتا که پدرش میرفته دنبالش، روی داشبورد یه خط کوکایین براش میزاشته و اینم مصرف میکرده. 

گلن گفت که بهش گفتم همه میتونن father باشن ولی همه نمیتونن dad باشن. منم father داشتم ولی قبل این که متولد بشم رفتش و هیچ وقت ندیدمش ولی dad نداشتم. بالاخره این شانسه که بعضیا پدر مادر خوب گیرشون میاد و بعضیا نه.

دن گفت که خدا چرا این کارو کرده؟

گلن گفت خدا این کارو نکرده، خدا قدرت اختیار داده به پدرت و به تو و به همه، پدر تو اینجوری انتخاب کرده. 

البته گلن گفت که کلا حالش خوب نبود داشت توهم میزد. دن میگفت من بدنم پیر نمیشه و سنم همین که هست میمونه. 

گلن گفت چون میدونستم که نمیشه با کسی تو این شرایط صحبت کرد گفتم خوش بحالت!

بعد داشتیم با هم حرف میزدیم گفت من نمیخوام 150 سال زندگی کنم! چیه تهش با دستگاه و. زنده بمونه آدم چه چیز مثبتی داره؟

گفتم که اگه وابستگی های عاطفی و . نبود که من همینجا خداحافظی میکردم. چون ازین بهتر نمیتونه زندگیم باشه و ازین ببعد سر پایینیه. مشکلات اضافه میشه بدنم شروع به افول میکنه و مسئولیت ها زیاد میشه

گفت آره من نمیگم از مسئولیت های زندگیم بدم میادا بعضیاشون رو واقعا دوست دارم ولی Responsibilities suck!

 


سلام

بطری آبم روی میز بغل لپتاپ بود دستم خورد ریخت رو لپتاپ. سریع خاموشش کردم باتریشو در اوردم برعکسش کردم رو کاغذ گذاشتمش. دو روز بعد روشنش کردم خداروشکر بالا اومد فقط یه مشکل جزیی هست. نصف بیشتر کیبوردش فلج شده. 

 

 

راستی طبق روال هر سال تولد وبلاگمو یادم رفت تبریک بگم. 4 5 روز پیش بود. تولدت مبارک وبلاگم!

 

 

یه استاده هست خیلی جوونه در حد دو سال بعد phd ش استاد شده و این سال اولشه. خیلی بامزس. میشینه ویدئو یوتیوب نگاه میکنه تو آزمایشگاه های درسی یا مثلا جوکای مهندسی برقی میگه(بی مزه طبعا:)) ) امروزم روز عدد pi بود میگفت باید برای امروز یه کاری کنم. تو آزمایشگاه الک 1 بودیم گفت کاشکی لباس نارنجی سفید سبز. یا هر چی که 3.14 میشه میپوشیدم! یدونه دست هم اورده بود که از تزیینات هالووین مونده بود گفت اوردم برم سر میز بچه ها بگم do you need a hand (کمک میخواید) بعد دست رو بندازم رو میزشون :/


سلام

 

آدم بنظرم اون موقعی مغزش پیر میشه که یادگرفتن رو تعطیل کنه. مخصوصا یادگرفتن از کوچیک تر ها. به جایی برسه که دیگه اطلاعات جدید اومدن تو مغزش براش ضعف باشه!

حتی نباید آدم 180 سالش بشه که مغزش پیر بشه. آدم بیست و اندی ساله هم همینجوری میتونه باشه


سلام

 

امروز روز سینت پتریک بود.

دوتا چیز کاملا مختلف در مورد این روز هست. 

1. دلیل تاریخیش

2. رفتار مردم 

این دوتا هیچ ربطی به هم ندارن. سینت پتریک تو حدود سالای فکر کنم 200 300 میلادی بوده و گویا خیلی خوب این مسائل دینی رو تبیین میکرده. جزو اولین کسایی بوده که این قصیه trinity یا همون پدر و پسر و روح القدس رو گفته گویا و تو انگلستان بدنیا اومده و به دلایلی مردم ایرلند این روز رو از حدود سال 700 800 جشن میگرفتن. خود ایشون بیشتر لباس آبی میپوشیده ولی مردمی که ریشه ایرلندی داشتن لباس سبز میپوشیدن و جشن میگرفتن. شاید به اون قضیه تبدیل رنگ سبز به آبی بخاطر تکامل چشم آدما ربط داشته باشه. حالا کاری ندارم

ولی چند ده سال اخیر این روز به یه دلیل برای به شدت الکل خوردن تبدیل شده. 

اصولا شما اگه آدم سالمی باشین و بخواین الکل بخورید باید یه دلیلی داشته باشید که تو روز الکل بخورید. وگرنه آدم سالم حساب نمیشید. دلیل ممکنه جشن یا غم یا. باشه. حتی بعضیا book club ثبت نام میکنن که یه دلیلی باشه که تو روز الکل بخورن و یکم کتابم بخونن.

 

خلاصه که اینطوریاس. 

اینا عکسای شنبه شب هست دم نایت کلابای شهر

 

 

 

 

اینام عکسای یکشنبه صبح هست

نتونستم تو پیکش عکس بگیرم ولی کم کم ملت رو میبینید که با لباس سبز بیرون اومدن. پلیس برای این که خیلی وحشی نشن از صبح تو خیابونا بود. سالای قبل گویا خیلی دردسر درست کردن. 

 

چون بیشترشونم دانشجو ان خیلی براشون مهم نیست خیلی چیزا

 

 

 

 

 

 

 

این آخریه هم که دیگه خودش داره میگه. قضیه ربطی به سینت پتریک نداره :)) 

 


سلام

 

بعد یکی دو ماه انجام دادن اون برنامه ی 5x5 کا فایلشو گذاشتم میخوام نظرم رو بگم.

 

نمیدونم عددام رو دنبال میکردید یا نه قبلا یه صفحه براش زده بودم که برداشتمش.

چند تا مشکل داره این برنامه

1. خیلی سرعتش زیاده یعنی بعد 4 5 هفته میبینید یهو 50 60 درصد بیشتر دارید میزنید از روز اول. که یهو خیلی سنگین میشه. 

2. بخاطر خیلی سنگین بودنش واقعا زیاد باید غذا بخورید وگرنه سرعت از بین رفتن عصلات تو تمرین از سرعت ریکاوری بیشتر میشه. 

3. چون حجمش زیاده مخصوصا با اون اسکوآت های سنگین من حس میکردم یکی از مفصلای لگنم بعد یه مدت شروع به درد گرفتن کرد. برای همین چیزای ضد التهاب مثل زردچوبه تو غذاتون باید زیاد باشه یا مکمل صد التهاب بگیرید. و چربی رو هم تو غذا نباید کم باشه چون مفصل ها خشک تر میشن

4. یکی دو ست سبک حتما قبلش برید که بازم مفصلا به قول معروف lubricate بشن.

5. یکی از چیزایی که خیلی اذیت کرد این بود که باشگاه ما squat rack کمی داشت و پیدا کردن اسکوات رک خالی سخت بود

6. ربطی به این برنامه نداره ولی خب آب و الکترولیت(یکم نمک شاید) حتما تو تمرین بخورید که خیلی مهمه 

7. حواستون باشه عدد رو فدای فرم نکنید. اگه فرمتون بد باشه آسیب میبینید. اگه عدداتون گیر کرده باید غذاتون رو زیاد کنید.

8. اگه حس کردید مفصلی درد میکنه یه بار دیگه فرمتون رو چک کنید و دو هفته سبک کار کنید و چیزای ضد التهاب بخورید چون مفصل اگه ملتهب بشه و ساییده بشه دیگه درست نمیشه. 

9. من خودم مثلا اسکوآتم تا 2 3 هفته رو 135 پوند گیر کرده بود چون کمرم ضعیف بود و درست هم نمیشد. غذا رو زیاد کردم بهتر شد.

10. من تو شونه ام حس میکردم تو حرکت پرس شونه، استخونش تو جاش ت میخوره. یکم حرکات مربوط به عضلات داخلی شونه رو قاطیش کردم و درست شد


سلام

اول این که سال نو مبارک. سال خوبی برای همه امیدوارم باشه.

 

دوم این که سر ta این آزمایشگاه الکترونیکه بودم. یادتون باشه استادش یکم جالب بود. قضیه روز عدد پی و

این دفعه یه توییت یا پست فیسبوک از یکی نشون داد. گفت این بابا خیلی چرت و پرت میگه. میگه دولت رو کوچیک تر کنیم کیفیت زندگی و کیفیت بهداشت بهتر میشه. فکر کردم از همین بحث ی های معموله و باهاش موافقت کردم که توضیح نده. 

ولی

بحت ی 100 من یه غاز نبود

برام یه اکسل باز کرد توش چند تا گراف بود و اومده بود اطلاعاتی مثل هزینه بهداشت برا نفر بر حسب یه چیزایی مثل میزان مالیات تقسیم بر gdp و کلی چیزای دیگه من سر در نمیارم رو کشیده بود. برای چند تا کشور اول و برای کل کشور ها و برای یه چیزای دیگه اومده بود خط trend شون رو کشیده بود

بعد با اونا داشت برام توضیح میداد که خوب نیست :))

گفتم ریسرچ میکنید رو این چیزا؟ گفت نه برای فان بود. :/

آدم عجیبیه

 

یه چیز جالب هم امروز رییس دانشکده یا dean اومده بود لب و داشت از بچه هایی که آزمایش انجام میدادن سوال میپرسید که چجوریه و چی کار میکنن و.

جالب بود 


سلام

 

دیشب که خونه ی این استاده بودیم، متوجه یه موضوع خیلی جالبی شدم!

داستان این بود که یه دختر بچه هه بود(پانیز-6) که خیلی بامزه بود و اینور اونور میرفت. حوصلم از بزرگسال ها سر رفته بود و داشتم فکر میکردم چی کار کنم،گفتم برم ببینم این چی میگه.

 

دوست دارم ببینم اینا چجگری زندگی میکنن یکم آپدیت بمونم!. خیر سرشون نسل بعدی ان

 

از بهترین و تنها تکنیکی که بلدم با بچه ها سر و کله بزنم استفاده کردم و بهش گفتم باهام دوست میشی و اونم گفت باشه. خیلی واقعا نمیدونم چجوری باید باهاشون برخورد کرد چون زیاد برخورد نداشتم ولی این خیلی خوب کار میکنه. حداقل تو این 7 8 موردی که تست کردم که عالی بوده.

 

خلاصه از چند تا سوال یخ شکن معمول که اسمت چیه و شعر چی بلدی و تو مدرسه چند تا دوست داری و شروع کردم وبعد گفتم بریم بازی کنیم.

 

یکم بازی کردیم و گفت میدونی بستنی چی شدش؟ (قرار بود که یه بستنی ای خورده بشه ولی گرم شده بود و تو فریزر گذاشته  بودن و بعد چند ساعت هنو نخورده بودنش) گفتم بزار بپرسم. رفتم پرسیدم و فهمیدم هنوزم یخ نزده ولی سرده میشه خوردش. بهش دادم یکی گفت میشه بعدش یکی دیگه هم بخورم؟ گفتم باشه.

 

یه لحظه دوزاریم افتاد

 

فهمیدم من الان جزو آدم بزرگا حساب میشم!!

 

قبلا ها فهمیده بودم که میتونم هر وقت خواستم چیپس و پفک و. برا خودم بگیرم ولی خیلی نفهمیده بودم آدم بزرگ حساب میشم! این معنیش اینه که تو مهمونی لازم نیست از کسی اجازه بگیرم و کسی تمام رفتار های من رو زیر نظر نداره که بعدا اشد مجازات در انتظارم باشه و :))

 

خیلی احساس قدرت کردم! کودک درونمم بعد اون همه بازی حسابی فعال شده بود.

 

مامانش یکم سخت گیر بود برا همین چیزی میخواست بره بخوره به من میگفت. میخواست ببینه مثلا این چیزای تو هفت سین چه مزه ای اند. داشت یکم ناخونک میزد تو اونا و اسماشگنو میپرسید که مامانش اومد یکم بهش گفت که دختر خوبی باشه و ازین چیزا نخوره! من یه لحظه چون تو شخصیت کودک درونم بودم احساس ترس از مامانش کردم. بعد یهو دوباره یادم اومد هیچ کسی اهمیتی نمیده چون آدم بزرگ حساب میشم و یه احساس قدرت مضاعف بهم دست داد!

 

این همون چیزی بود که بچه بودم میخواستم دیگه! ازین بهتر چی میشه!؟ 


 

 

سلام

امروز سال تحویل بود. همون طور که مستحضرید

دو تا جا برای رفتن داشتیم،

1. خونه دکتر بخشایی که همه رو دعوت میکنه و ملت غذا میارن و خودشم غذا درست میکنه

2. خونه ی حمید. 

 

ازین آقای حمید بگم که 30 سالی هست اینجاس و 67 سالشه. تو یه رستوران آشپز بود چند ماه پیش که باهاش آشنا شدیم ولی خب چند ماهیه دیگه بازنشست شده. 

بچه ها چند تاشون میرن بهش سر میزنن کاملا تنهاست. مثلا برای خرید میرن کمکش یا الکل براش میگیرن چون مصرفش زیاده. 

امروز سال تحویل رفتیم خونه ی حمید با ا. و دو تا دیگه از بچه ها هم اومدن بعدا. 

ا. میگفت حس کردید خونش زنده شد وقتی رفتیم.

داشت فیلم قو رو میدید. فیلم بسیار قدیمی زمان شاهی.

خودشم تقریبا  از کار افتادس و هیچ کاری نمیتونه بکنه. اعتیاد به الکل هم کمکی نمیکنه به ماجرا. ولی آدم بسیار خوبیه. از جوونی هاش میگه خیلی کار کرده و . . نمیدونم چی کار کرده که تو این سن که اینجوری شده همچنان این بچه ها هستن که میان پیشش و کمکش میکنن. چند وقت پیش دستش سوخته بود یکی دیگه از بچه ها پانسمانش رو عوض میکرد براش.

 

اونم پاهای ا. هست که ولو شده. 

رو میزم مشخصه دیگه.

 

تا سال تحویل و یکم بعدش اونجا بودیم و پیتزا خوردیم و بعد گفت میخواد بخوابه و رفتیم خونه دکتر. جاتون خالی


سلام

یه جایی بودم یه مهندس قدیمی و با تجربه داشت برای دو نفر مهندس جدید pcb شون رو نگاه میکرد که ببینه خوبه که بفرستن برای چاپ یا نه. بعد یکی ازین مهندس جوون تر ها داشت هی میگفت فلان جاش رو اینجوری کنی بهتر میشه (اون یکی دیزاین کرده بود)

بعد چند دقیقه این مهندس قدیمیه گفت بابا ولش کن بفرست بره دیگه 

Perfection is a long road to nowhere

 


 

سلام 

**

اوکی یه یه ماهی هست که میخوام این پست رو کاملش کنم نمیشه. دیگه همینجوری ناقص میزارمش

**

 

http://www.klabs.org/mapld05/presento/189_lewis_p.pdf

تو این پست میخوام یکی از قابلیتای جالب VHDL رو براتون بگم که تو سیگنال پروسسینگ خیلی کار رو ساده میکنه.

برای شروع، اگه میخواستیم که عدد اعشاری رو به صورت فیکسد پوینت بنویسیم تو باینری اینجوری میشد دیگه:

(12.375)_10=(110.011)_2

درسته؟

یعنی اعداد سمت راست ممیز 0.5 و 0.25 و 0.125 و . میشن

حالا دو تا عدد رو میخوایم دو هم ضرب کنیم، میشه خیلی ساده مثل دو تا وکتور باینری باهاشون برخورد کرد و مثلا اگه جفتشون 3 تا ممیز دارن، برای این که نتیجه هم سه تا ممیز داشته باشه، وکتور نهایی که 6 تا ممیز داره رو 3 تاش رو ترانکیت میکنیم که خروجی عدد با مفهومی بشه.

ولی خب همه ی این کارا و بررسی این که این وسط overflow شده و این که حواسمون به ممیز ها باشه، خیلی کار اذیت کننده ایه. چیز نشدنی ای نیست ولی آزار دهندس.

مثال:

12.5x23.7 = 1100.100 x 10111.101

اول این که با سه تا ممیز نمیشه 23.7 رو نشون داد و نتیجه دقیق نیستش. 

برای این که این ضرب رو بتونیم بکنیم میایم عددا رو تو 2^3 ضرب میکنیم، که ممیزشون بپره

= 1100100 x 10111101 = 100 1001 1101 0100

بعدش میایم 3 تا بیت رو از سمت راست حذف میکنیم چون محاسباتمون fixed point هست و باید تعداد ممیز ها ثابت باشه

= 1001 0011 1010

که چون میدونیم 3 تا ممیز داریم عدد واقعی هست :

= 1 0010 0111.010 = 295.25

عدد درست 296.25 هست. حالا چون تعداد ممیز ها کم بود یکم دقت پایین بود ولی بالاخره تو FPGA چیزی که خدا زیاد گذاشته بیته. 

 

حالا یه شخصی به اسم آقای David Bishop اومدش یه لایبرری برای VHDL درست کرد که توش این کارای ضرب و جمع و ترانکیت کردن و ریسایز کردن و تبدیل فیکس به فلوت و . رو قرار دادش.

من راجع به fixed point ها مینویسم. float قطعا دقت بیشتر داره و بهتره ولی خب سنتزش فکر میکنم خیلی سنگین میشه. شایدم نمیشه. نمیدونم.

 

این لایبرری اسمش fixed_pkg هست. 

توی مدل سیم میشه راحت سیمولیت کرد ولی تو کوآرتس سر سنتز گیر میده که نمیشناسه. چون که آقایون توی ورژن prime 15+ فقط گذاشتنش. ولی شما میتونید دستی ادش کنید از همین گیتهاب آقای بیشاپ 

https://github.com/FPHDL/fphdl

 

همچنین تو کوآرتس نمیتونید توی بلوک دیاگرام باس های fixed point و . رو نمیتونید داشته باشید فقط تو کد میتونید. پس باید مثلا به وکتور تبدیلش کنید اگه تو شماتیک میاریدش. 

برای استفاده از کدا باید اول کتابخونه رو ادد کنید.

use IEEE.fixed_float_types.all;
use ieee.fixed_pkg.all;

ببخشید رنگ نداره!

بعد سیگنالاتون رو اینجوری تعریف میکنید:

 

signal a1 : sfixed(10 downto -20);

 

اول این که sfixed میگه که عدد سایند هست و ufixed هم داریم. دوم این که 10 یعنی 10 تا سمت چپ ممیز و منفی 20 یعنی 20 تا راست ممیز داره. که اگه با تایپ های نرمالی که قبلا دیده بودیم مقایسه بکنیم یکم جالبه.

حالا مثلا دو تا عدد sfixed اینجوری با هم جمع میشن

 

signal a,b : sfixed(5 downto -6);

signal c : sfixed(6 downto -6);

 

a<= sfixed(2.32,a); -- Size of the sfixed number must be determined here

b<= sfixed(1.55,5,-6); -- either this way or you can just do it like the previous line

c <= a+b;

 

دقت کنید عدد قبل ممیز نتیجه رو 6 بیتی گرفتم. اگه چیز دیگه ای بزارید اررور میده و کار نمیکنه چون جمع اینا که 5 بیتی هستن باید 6 بیتی باشه. من خودم 2 روز فکر کنم گیر این بودم چرا کار نمیکنه.

 

 حالا فرض کنید میدونید که میخواید نتیجه رو تو یه چیز 5 بیتی بریزید. از دیزاین خودتون آگاهید به قولی

signal c : sfixed(5,-6);

c <= resize(arg => a+b, size_res => c, overflow_style => fixed_saturate, round_style => fixed_round);

 

میخواستم یه کد برای فیلتر IIR بزارم ولی کده تو لپتاپمه و میدونید قضیه لپتاپ رو (آب و ) خلاصه که نشد. ولی چیزی نداره خودتون میتونید بزنید. فقط عکسی که از خروجیش گرفته بودم رو میزارم

 

 

 

سلام

یه مسابقه ای اینجا بود به اسم three minutes thesis که اینجوریه که دانشجو های تحصیلات تکمیلی شرکت میکنن و باید تزشون رو توی 3 دقیقه برای کسایی که به قول خودشون متخصص نیستن ولی میفهمن (دانشگاهی هستن مثلا) توضیح بدن. یه اسلاید اجازه داشتن داشته باشن و اسلایده استاتیک باید باشه. اینجوری هم هست که چند تا گروه مختلف با هم رقابت میکنن و 2 نفر از انتخاب داورا و یه نفر از انتخاب حضار میره مرحله بعد. بعد تو فاینالش که عکساش زیرش هست و خیلی هم آدم اومده بودن اینا دوباره با هم رقابت میکنن و بعدش میره بین دانشگاهای دیگه. 

 

چیز جالبی بود که بتونه آدم تزش رو خوب برای کسایی که نمیدونن قضیه اش چیه توضیح بده تو زمان بسیار بسیار کم. 

 

 

این بالایی عکس کسایی که تو فاینال رسیده بودن و یه سری از داوراس. خانم سومیه که خاکستری پوشیده اول شدش. اون آقایی هم که قدش بلند تر از همس ایرانی هست و تو آزمایشگاه ماست. 

 

 

داورا سمت راستن و ارائه دهنده ها هم اون کنج جلو دست راست نشستن

 

 

اینورم منشی و فیلم بردار و

اگه علاقمندید احتمالا ویدئو هه رو گذاشنتن یه جایی میتونید بسرچید بیابیدش.

 

 


سلام

ازین که دو سه هفتس افسار زندگیم خیلی زیاد دستم نیست و خودش داره میره برای خودش ولی امروز دوباره حس کردم دارم کنترلش میکنم و خوشحالم که بگذریم،

داشتم فکر میکردم من بچه تر که بودم خیلی ادای آدم بزرگا رو در میوردم. خونواده به شدت سخت گیر بود سر شبیه بچه ها رفتار نکردن من (احتمالا چون بچه اول بودم نمیدونستن خیلی باهام چیکار کنن شبیه خودشون باید رفتار میکردم که راضی باشن). خیلی جدی بودم.خیلی!

 

در مقابل الان خیلی رفتارام شبیه بچه هاس. قبلا ها بود ولی الان دیگه خیلیه. طوری که بعضی وقتا کنترلشم از دست میدم و کارایی که نباید بکنم میکنم. نمیدونم چی شده. یا افراد دور و برم میانگین سنشون خیلی زیاد شده که من بچه بنظر میرسم یا این که وقعا رد دادم.

 

من کم کم دارم میبینم تو زندگی هرچی که گفتم عمرا من اینجوری نمیشم، به لحاظ رفتار افراد، کم کم داره سرم میاد. خودم دارم اونجوری میشم! علی میگفت کسی رو مسخره کنی شبیهش میشی یا سرت میاد. من که مسخره نکردم!!

 

شارژرم تو آزمایشگاه جا مونده میخواستم بیشتر بنویسم.

 

 

بیخیال مینویسم. دیشب داشتم خواب میدیدم و فهمیدم که خوابم، بعد کلی آدم تو خیابون بودن، گفتم اینا که واقعی نیستن و جونشون ارزش نداره فکر کنم دو نفر رو کشتم، بعد خیلی ریلکس اومدم سوار یه تاکسی شدم. راه که افتادیم پلیسا داشتن چهار راه رو میبستن و ماشیناشون میومدن که به راننده تاکسیه گفتم منو رد کن ازینجا، اونم یه مسیر دیگه رفت. هدف اولیه ام کشتن راننده تاکسیه هم بود. ولیکن چون کارش خوب بود و چون کارتم اینجا هرچقدرم ازش کم میشد اهمیتی نداشت کلی انعامم بهش دادم!

ذهن بیمار

قضاوت نکنید! حس بدی داشتم بعد کشتنشون! 

بعذ بیدار شدم و دوستم رو دیدم بعدش. گفت فلان جا دیدمت فلان کارو کردی! چرا کشتیشون و. یه لحظه گفتم شاید تو یه خواب بودیم و اینم دیده چه ذهن بیماری دارم! کلی اومدم جواب بدم و بگم نه یه چیز دیگه بود و. که دوباره بیدار شدم

 

قضاوت نکنیدم! 


 

 

سلام

 

نمیدونستم چرا سیاره مشتری این دوتا مجموعه سیارک رو دور و برش داره که باهاش همراهند و تو مدارشند. یعنی فکر میکردم که بخاطر جاذبه اش منحرف شدن بقیه سیارک ها و جاذبه اش رو اون دوتا گروه زیاد نرسیده. ولی خب استدلال چرتیه چون نقاط دور تری هستن که توش خبری نیست.

ولی دیشب داشتم میدیدم تو یه ویدئو گویا اون جا دو تا نقطه لاگرانژ پایدار هست. یعنی مجموع گرانش خورشید و مشتری و حرکتشون باعث میشه چیزایی که تو اون نقاط هستن بمونن همونجا. 

 

 

گویا L1,L2,L3 خیلی زیاد پایدار نیستن ولی L4,L5 پایدارن


سلام

 

امروز صبح داشتم صبحونه درست میکردم این همخونه ایم sid هم پیداش شد. همینجوری کله ام تو کار خودم بود و ازش پرسیدم دیشب چطور بود. چون دیشب یه دور همی بود معمولا بعد این که یکم الکل میخورن میزنن بیرون میرن این club های شهر. منم تو خونه پیششون بودم. من خودم beer غیر الکلی دارم همیشه که فقط یه چیزی دستم باشه. اونام اوکی ان با این موضوع. 

بگذریم. گفتم که چطور بود دیشبت. گفت خوب بود طرفای دو برگشتیم و هر کسی یه وری رفت و داشتم برمیگشتم یه چیزی بشورم و یهو دیدم زیر چشمش بادمجون سبز شده. گفتم چی شده دعوا کردی؟ (یکی از چیزایی که با الکل پیش اومدنش طبیعیه) گفت آره. برای فلانی که دیشب اینجا بود اومدم یه drink بگیرم یه پسره(نمیدونم از کجا وارد داستان شد چون پسری همراه دختره نبود) حس کرد میخوام حرکتی بزنم(که مشخصا میخواسته) اومد منو انداخت زمین و دو تا مشت تو بینی و چشمم زد!

البته انداختنش بیرون و درد هم نداره الان!

 


سلام

 

با یکی از هم خونه ها داشتم صحبت میکردم، بحث ماریجوآنا شد. نمیدونم در جریانید یا نه ولی قانونی شدش چند ماه پیش. یعنی مغازه هست بدون نسخه میفروشن. 

قضیه اینه که ایشون زیاد مصرف میکنن و داشتم میپرسیدم چجوریاس و از کی شروع کردی. 

گفتش که سمت ما خیلی عادیه مصرفش، مادر پدر خودم 30 ساله دارن مصرف میکنن! گفتم جدی خیلی باید خنده دار باشه. گفت آره جالبه مادرم یه بار برای کریسمس دوستاش رو دعوت کرد بهشون brownie که توش روغن کنابیس(همون وید گل ماریجوانا و. ) استفاده کرده بود.

خلاصه اینام فرهنگ های جالبی دارن


چند تا اشتباه املایی رو درست کردم. همون پست قبلیس

سلام

امروز روز به صلیب کشیده شدن حضرت عیسی بود که بهش good friday میگن.

چیزایی هم که اینجا نوشته شده از دیدگاه مسیحی هاس طبعا،

هفته پیش حضرت عیسی با 12 نفری که همراهش بودن، اسمشون رو یادم رفته، میرسن به روم. مردم هم انتظار داشتن که با کلی خدم و حشم باشه ولی ایشون سوار یه الاغ و با لباس ساده میرسه اونجا. یکم مردم تعجب میکنن چون منتظر شاه شاهان، king of kings بودن. ولی خب بازم کت شون رو میندازن رو زمین جلوی پای حضرت عیسی. و خب تو اون زمان یه نفر یه کت شاید کلا داشته که چند نسل بهش ارث رسیده بوده. خلاصه چیز مهمی حساب میشده. خلاصه این که یه هفته بعد، احتمالا دیروز پریروز، حضرت عیسی میره تو یکی از معبد های یهودیا، میبینه تو اون مکان مقدس این کائن ها یه هرچی اسمشون هست، دارن خرید و فروش میکنن. تو انجیل نوشته شده که تنها باری بود که حضرت عیسی عصبانی شد و اون میزی که روش داشتن خرید و فروش میکردن رو زد چپه کرد.

بهشون گفت که چجوری جرات میکنید توی خونه ی پدرم که جای مقدسیه این کارا رو انجام بدید. 

خلاصه که خبر به فرمانروا رسید و این کائن ها هم قدرت داشتن. شب که میشه، حضرت عیسی به یاراش میگه اینجا باشید دعا کنید من میخوام برم تنهایی دعا کنم. وقتی بر میگرده همشون خوابشون برده بوده. بیدارشون میکنه و میگه نگهبانی بدید من میرم میام. تو این فاصله سرباز های رومی میان و از یارا میخوان که بگن حضرت عیسی کیه. Judith با پیشنهاد یه مقدار نقره میگه بهشون اینجا باشید وقتی برگرده من میرم گونه های حضرت عیسی رو بوس میکنم و اون علامته منه.

خلاصه که با خیانت ایشون سربازا حضرت عیسی رو میگیرن میبرن. یکی  یارا شمشیرشو میکشه و یکی از سربازا رو از گوش زخمی میکنه. حضرت عیسی میگه دست نگه دار این چیزیه که پیامبرای قبل من پیش بینی کردن و چیزیه که پدر من میخواد. میره و گوش اون سرباز رو شفا میده و باهاشون میره. در این زمان کائن ها مردم رو قانع کرده بودن که این حضرت عیسی نیست چون همون طور که قبلا گفتم اون خدم و حشم رو نداشت. 

توی اون زمان یه رسمی بوده که یه زندانی رو آزاد میکردن. یه رسم یهودی بوده. حاکم حضرت عیسی رو میاره و یه نفر که جدی جدی جنایتی انجام داده بوده. ولی چون میدونسته حضرت عیسی کار بدی نکرده تصمیم براش سخت بوده. میاد و از مردم میپرسه مردمم بخاطر شستشوی مغزی میگن که اون یکی رو آزاد کن. این فرمانروا هم دستور میده که یه سطل آب میارن و دستشو میشوره تو سطل و میره جلو مردم میگه دستای من از این تصمیم پاکه. و اون زندانی رو آزاد میکنن. 

دیگه خودتون میدونید دیگه، به صلیب میکشن حضرت عیسی رو. 

وقتی حضرت عیسی روی صلیب بود یه نفر دیگه بغلش به صلیب کشیده داشته میشده. ازش میپرسه من به خدا و تو اعتقاد دارم من با پدر توی بهشت خواهم رفت؟ حضرت عیسی هم میگه گناهای تو بخشیده شده و سربازی که اونجا بوده اینو میبینه و اونم اعتقاد داشته. بعد از به صلیب کشیده شدن سربازه اجازه میگیره و بدن رو توی قبر میزاره. البته خب یه چیز خیلی ساده چون قرار بوده رو صلیب بمونه و قبری نداشته باشه. 

امروزم good friday هست چون خدا اجازه داد پسرش برای گناهان ما قربانی بشه(؟!؟) و خلاصه خیلی ناراحت هم نیستن.

پس فردا یکشنبه هم روزیه که حضرت عیسی از قبر به آسمون میره که بهش easter sunday میگن.

 


سلام 

درمورد پست قبل گفته بودم john یوحنا است و یکی از کامنت ها گفته بودن یحی است و من گفتم نه. چک کردم و اشتباه کرده بودم

 

بقیه پست تا حد زیادی قاطی پاتی شده ی فکرای دو هفته اخیرمه که نمیدونستم چجوری بنویسمشون. صرفا یه چیزی نوشتم که بره بیرون از مخم. 

 


یه ویدئو هست که داره با ریچارد فاینمن مصاحبه میکنه. خلاصش رو طبق برداشت خودم و چیزایی که یادم مونده بود نوشتم براتون. 
اگه فاینمن رو نمیشناسید یکی از کسایی بود که فیزیک تئوری رو خیلی جلو برد تو زمان خودش و بیشتر برای کلاس هاش معروفه. چون همه چیز رو خیلی خوب توضیح میداد و قابل فهم. طبع شوخی(؟) معروفی هم داشت. 
 مصاحبه کننده میپرسه (فکر کنم) 
Why do magnets attract eachother

همه میدونیم منظورش این بوده که چگونه how do ولی فاینمن گیر میده بهش. تو این مصاحبه نزدیک ده دقیقه جواب سوال رو بدون جواب دادن به سوال میده به صورت فلسفی طور. بهش میگه که چون آهنربا ها قطب های هم نامشون همدیگه رو دفع میکنن. و غیز همنام ها همدیگه رو جذب میکنه. 
بعد مصاحبه کننده میگه خب جواب ندادی که
فاینمن سعی میکنه بهش بفهمونه سوالش اشتباهه.
میگه که این بستگی به سطح سوال پرسنده داره. بستگی به این داره که چی میخواد بشنوه.
من میتونم بگم که قطبای همنام همدیگه رو دفع میکنن. میتونم بگم تو یک ماده اتم وجود داره و اتم ها الکترون دارن و الکترون ها اسپین دارن و بخاطر این که یه بار داره میکرخه میدان مغناطیسی درست میشه و تو یه ماده فرومگنتیک این الکترون ها تو یه جهت اسپینشون قرار مبگیره و یه میدان برآیند مغناطیسی درست میشه و. همینجوری میتونم برم. 
اینا هیچ کدوم جواب این نیست که چرا میدان مغناطیسی این رفتار رو داره. هر چقدر من ریز تر هم بشم هیچ وقت نمیتونم بگم چرا. این یه خاصیت دنیایی هست که توش هستیم و در نهایت فقط من میتونم موضوع رو بشکافم. این به شنونده بستگی داره که کجا متوقفش بخواد بکنه. در نهایتم هیچ کدوم جواب نیستش.

خیلی مصاحبه جالبیه چون آخرشم مصاحبه کننده جوابشو نمیگیره چون سوالش در واقع اشتباه بوده. و دو سه تا چیز رو درس میده. یکیشون رو که خیلی دوست دارم اینه که یه یادآوریه که علم تجربی هر چقدر هم جلو بره نمیتونه جواب به چرایی قضیه بده. تهش به یه جملات ابسترکت میرسه که بسته به سطح سوال پرسنده براش قانع کننده میشه.
چرا سیب میفته؟
چون رو هواس و چیزی خود به خود تو هوا نمیمونه
چون جرم داره و جاذبه میکشدش پایین
چون جرم زمین فضا و زمان رو جوری خم میکنه اثر منحنی فضا روی هر چیزی (با و بدون جرم) کشیده شدن به سمت مرکز زمینه
ایشالا بعدا جواب های بهتری هم درست میشه
ولی تو هر نقطه از جملات بالا تهش به یه چیز ابسترکت میرسیم. فضا، زمان، جاذبه و

این یکی  تئوری های نحوه ی کار کردن مغز آدمیزاده دقیقا. رو هر چیزی که نمیشناسه اسم میزاره و اینجوری یه توهوم بوجود میاد که اون چیز رو تو سلطه خودش داره.

کل زبان رو هم اون تئوری میگه که از همین راه بوجود اومده. مثال هاشم زیاده. اینجوریه که مغز سعی میکنه که هرچیزی رو با شبیه ترین چیزی که بهش دیده توصیف کنه یا استعاره بهتره. مثلا نوک سوزن، چون اون جای سوزن اسمی نداشته و نوک سوزن شبیه نوک پرنده نوک تیزه و. مثلا. اگه هم نمیتونه یه کلمه درست میکنه براش. ما چون خیلی خوب موقعی بدنیا اومدیم تکنولوژی زبانمون خیلی پیشرفتس و خیلی کلمه درست نمیکنیم. ولی تو یه جاهایی هنوزم کلمه درست میکنن. همین 100 سال پیش کی میدونست الکترون چیه؟ هنوزم کسی نمیدونه البته ولی خب یه کلمه بهش نسبت دادن و بعد از اون تونستن روش آزمایش کنن و خواصش رو تا حدی بفهمن. در واقع برمیگرده به همون قضیه فیلم arrival که این بود که ما چیزی رو میتونیم بفهمیم که زبونمون قادر به توصیفشه. یعنی اگه نتونیم توصیفش کنیم حتی نمیتونیم راجع بهش فکر کنیم. 

خیلی علم جالب کار میکنه. یه نوع غرور عجیبی لازم داره. اول یه تئوری رو پایه گذاری میکنن. بعد فکر میکنن که درسته! خیلی حرفه ها. یه چیزی که وجود نداشته رو خودشون درست میکنن. بعد خودشون باورش میکنن تا بتونن آزمایش براش طراحی کنن. بعد تستش میکنن. یه حد زیادی از روشن فکری و حقیقت پذیری همراه با غرور نیاز داره. که خیلی وقتا هم راه رو گم میکنن. غروره جلو میزنه. کاری با اون ندارم.


یعنی دقیق نگاه کنیم، همه ی این تئوری هایی که تو مرز های خودشون درست هستن (تا امروز) نتیجه ی یه ایده ای بوده که معلوم نبوده درسته یا نه. 
نمیدونم کجا میخوام برم با این حرفا. یه 3 4 هفته ای بود میخواستم بنویسمش و نمیدونستم سرو تهش چی میشه. ولی خب نوشتمش.


یادتونه بچه که بودید، چجوری اتفاقات اخیر یادتون میومد؟
من حداقل، تجربه شخصی، یادمه بعضی وقتا بهم میگفتن که مثلا چند ماه پیش فلان کارو کردی و یادم نمیومد. بعضی وقتا هم یادم میومد. یادمه بعضی سالا یهو به خودم میومدم میدیدم که چرا خیلی کم خاطره از گذشته یادمه. بقیه هم سن و سالا هم بعضی وقتا تایید میکردن.
این که خیلی وقتا مغزمون رو auto pilot هست و به قولی conscious نه به معنی هوشیار، که میشه مثلا بی هوش نباشیم، منظورم واقعا هوشیاره یعنی میدونیم داریم چی کار میکنیم، خیلی اذیتم میکنه. بعد یه مدت دقت کردن به این نتیجه دارم میرسم که خیلی سخته هوشیار موندن و خیلی سریع آدم اتو پایلوت میشه. این رو میشه از خاطره هایی که یادمون میاد درک کرد. وقتی یه خاطره رو تصور می‌کنیم بعضی وقتا اول شخصه بعضی وقتا سوم شخص، و یه جزییات محدودی از اون یادمونه. بعضیا بیشتر بعضیا کمتر. این بنظرم نتیجه اینه که خیلی کم کانچس بودیم.

آدما همشون مشخصا اگه بخوایم بیولوژیکی نگاه کنیم تقریبا یه چیز از دنیا میبینن ولی تو دنیا های خودشون زندگی میکنن. در واقع یه جمله ای هست که میگه توی projection دنیا تو مغز خودشون زندگی میکنن. چیز درستی هم هست. بالاخره هرچیزی که میبینیم یه سری اطلاعات از چند تا حس محدودی که داریمه که تو مغزمون بازسازی شده. ولی خب فکر کردن بهش آزار دهندس.


اینایی هم که میگم خیلی دقیق ترش رو تو کتاب ریشه های هوشیاری در ذهن دو جایگاهی نوشته حقیقتش. کاری به درست و غلط بودن تئوریش ندارم ولی خیلی زیبا نوشته شده. یعنی خیلی خوب توجیه میکنه و چیزی که از یه تئوری انتظار میره خوب توجیه کردنه. اسم انگلیسیش دقیق یادم نیست ولی فکر کنم origins of consciousness in a bicameral mind یا همچین چیزیه. کتاب خیلی جالبیه. من خیلی کتابای روان شناسی و پزشکی و هرچی اسمشو میشه گذاشت نخوندم ولی این خیلی قابل فهم و جالبه.

در واقع یه چند ماه پیش داشتم میخوندمش و میخواستم بنویسم یه چیزی راجع بهش ولی نمیدونستم چی. ولی تو چند هفته ی اخیر خیلی داشتم رو این قضیه که چقدر از عمرم رو اتوپایلوت هستم فکر میکردم و خودم رو مشاهده میکردم.

ذهن واقعا چیز عجیبیه. ناراحت کننده تر از همه چیز هم اینه که جواب چرایی خیلی سوالامون رو هیچ وقت نمیگیریم. ممکنه یه پدیده فیزیکی باشه ممکنه یه چیزی از خودمون باشه.

وقتی آدم این دیدگاهای مختلف مردم رو قبول میکنه، میبینه بیشتر مردم کره زمین بیشتر وقتا اتو پایلوت هستن و تو اتوپایلوت مغز داره تصمیم گیری درستی میکنه نسبتا. خیلی کم پیش میاد که آدما بدونن یه کاری اشتباهه و انجامش بدن. مثلا کسی هم که هرویین تزریق میکنه به خودش میدونه اشتباهه ولی حس خوب بعدش برایند کار درست رو تو ذهنش ایجاد میکنه. یعنی اگه تو لحظه تصمیم گیری هر کسی روی کره زمین جای اون شخص باشه با ورودی خروجی های مشابه و تجربه های مشابه، 99.99999% شاید همون تصمیم رو میگیرن.
برای همین این هم ناراحت کنندس که آدم ببینه همه ی مردم تقریبا هر کاری میکنن چه به نظر ما بد چه خوب، حق دارن و هر قضاوت بدی کنیم راجع بهشون اشتباهه. هر قضاوتی.

یه ربطی فکر کنم این چیزایی که گفتم به هم دارن. شایدم ندارن! حداقل مغزم یکم خالی شد!


این با هیچ ارتباطی به قضاوت اجتماعی نداره. خوب و بد مشخص هستن و یه کسی اگه خطری برای جامعه ایجاد کنه، قانون اجتماعی حکم میکنه که طبق قوانین باهاش برخورد بشه. به امر به معروف و هم ارتباطی نداره چون بحث قضاوت نیست.

اما خب ندونستن این چیزا و خودخواهی زندگی رو خیلی آسون تر میکنه و در نظر داشتنشون، هر چند درست هستن، یه چیز دیگه به چیزایی که ذهن آدم رو درگیر میکنه اضافه میکنه.

این که تئوری نیست که جواب همه چیز رو بده، خیلی ناراحت کنندس. البته اون هم دلیل داره. بخاطر همین نحوه عملکرد مغزه که نمیتونه واقعیت رو هیچ وقت ببینه. فقط با اسم گذاشتن و استعاره کردن کار میکنه. یعنی قسمت ناراحت کننده اینه که تواناییش رو نداریم نه که فعلا نمیتونیم، یعنی کلا نمیتونیم. حتی همین دین و. هم که داریم جواب خاصی نمیده. صرفا یه مسیر رو معرفی میکنه. نقشه کاملی خیلی نمیده. تنها کاری که میشه کرد تحمل کردن این دنیای محدوده تا ببینیم بعدا چی برنامه چیده "خدا". با این چیزایی که گفتم حرف زدن راجع به خدا به منظور توصیف کردنش خنده داره. چون ما یه درخت رو نمیتونیم کامل توصیف کنیم و برای یه چیزی که انتظار داریم مشمولش باشیم، یه کلمه درست کردیم!!


نمیدونم اصلا تا اینجای متن رسیدید یا نه. نمیدونم چقدر تیکه های مختلف به هم ربط داشت و چقدر قابل درک نوشتمش. ولی واقعا نیاز داشتم یه حجم زیادی اطلاعات رو از مخم خارج کنم که راحت تر اتوپایلوت باشم!


سلام 

یه کنفرانسی توی لس آنجلس بود چند وقت پیش و یکی دو تا از بچه های لب ما رفته بودن. ازشون پرسیدم خب چه شکلی بود. چیزایی که گفتن رو هر کسی که رفته آمریکا تقریبا تایید میکنه

چند تا چیز تو همه ی حرفا مشترکه، 

1. اضافه وزن ملت، همه تقریبا میگن  اینو که میانگین وزن مردم خیلی زیاده! یکی ازبچه های نسبتا سنگین وزن میگفت من احساس فیت بودن میکردم

2. بی خانمان های آمریکا خیلی با بیخانمان های کانادا فرق دارن. مثلا اینجا طرف یه گوشه دیوار میشینه صبح تا شب کاری به کار کسی هم نداره. ولی تو آمریکا مثلا شروع میکنن داد و بیداد و فحش دادن اگه چپ نگاهشون کنی، تو خیابون ماریجوآنا و الکل مصرف میکنن و خیالشونم نیست.

3. همسایگی neighborhood های نا امن. که شاید شنیده باشید که بعضی جاهای شهر رو نباید رفت. مثلا ممکنه یه تیکه ی کوچیک تو یه خیابون باشه. ولی اشتباه برید اونجاها توی زمان های بد، جونتون دست خودتونه.

4. زود تعطیل کردن مغازه ها. این که ساعت 6 عصر مغازه های غیر شب کار رو میبندن و بعضی جاها در رو زنجیر میکنن. چون ازون تایم ببعد دیگه خطر ناک میشه.

 

جالبه آدم بدونه city of stars این چیزا رو هم داره:) 


سلام 

حمید رو که یادتونه. معمولا کاری داشته باشه با امید که از بچه های لب هست میرن و انجام میدنش. امروز امید سرش شلوغ بود و گفت میتونم من ببرمش دکتر؟ گفتم باشه.

رفتیم دکتر، گویا دیروز زنگ زده بودن و جای مطب رو عوض کرده بودن و اینم زبانش جالب نیست و نیمه خواب و بیدار بوده و گفته که باشه. 

خلاصه که دیدیم که اینجا نیست و مجبوری یه تاکسی گرفتیم که برسیم به وقتمون. رسیدیم اونجا خیلی شلوغ نبود یه ده دقیقه معطل شدیم و رفتیم تو. من قرار بود که براشون ترجمه کنم. 

من میدونستم این زیاد الکل مصرف میکنه ولی نمیدونستم چقدر اوضاعش حاده. اینجوری شروع شد:

دکتره گفت آزمایش خون دادی ؟

گفتش که یادم رفتش بدم

دکتره گفت که خب قرار امروز کلا برای این بود که ببینیم منیزیم خونت که بخاطر الکل خیلی پایین بود چه تغییری کرده.

گفت که یادم رفت

دکتره گفت اوضاع الکلت چطوره؟

گفت که 100 میلی لیترش کردم

دکتره گفت که ودکا یا؟ 

گفت نه ویسکی

دکتره گفت قرار بود کمترش کنی

گفت که مورفینم تموم شده بود، و درد داشتم مجبور شدم بخورم

دکتره گفت من 90 تا 30 میلی گرم ماه پیش نوشته بودم و قرار بود روزی 3 تا بخوری چجوری تموم شدش

گفت که الکل رو گزاشتم کنار دردم زیاد شد و بعضی وقتا بیشتر میخورم

خلاصه این سوال جوابا رفت و رفت و دکتره گفت ببین کبدت داره fail میکنه. باید این رو بزاری کنار و وضعیت الکترولیت هات(منیزیم) رو هم درست کنیم. 

قرار شد که 50 میلی لیترش کنه. دفعه بعد و آزمایش خون بده. همچنین یه 30 تا هم والیوم نوشت براش که شب بندازه بالا و بخوابه.

------

بعدا از امید متوجه شدم که خیلی بیشتر از 100 میلی لیتر میخوره. که میشه حدود 2 شات. 

----------

وقتی که داشتیم دارو هاش رو میگرفتیم، داشت میگفت که الکل رو برای درد نمیخورم. اگه نخورم از ناراحتی گریه ام میگیره. فکر کن آدم نزدیک 70 ساله که 40 ساله اینجاس. میگفت که 40 سال زندگیم رو تلف کردم. رفتیم بیرون یه سیگار بکشه و تاکسی بیاد گفتش که همه چیز از همین سیگاره شروع میشه. سیگار رو میکشی بعد میری آبجو و بعد الکل جدی و . بدبخت میکنه آدم رو.

--

از گلن، چون پرستار بوده، پرسیدم، گفت که همراه این مقدار مورفین، وقتی والیوم هم داده دلیلیش اینه که نگران اعتیاد به والیومش نیست چون بیماری terminal(یا کشنده) هست. یعنی که وضعیت کبدش خیلی جدیه. 

 

-------------

مخض یکم خنده هم بگم که تو مطب دکتره میگفت که این دکتره رو من دکتر کردمش. از وقتی اینجا اومد و بچه بود، 5-6 سال پیش من مریضش بودم. میگفت یه بارم بهش گفتم که بیا زن من شو گفت که من نامزد دارم :)))

جلوی دکتره داشتیم میخندیدیم بهش و بنده خدا نمیدونست :)) .


سلام 

صحبتای Terence McKenna رو چند وقتیه گوش میکنم.

بنظرم تجربه های ارزشمندی داره ولی کاری با اونا ندارم. یه جایی میگفت که.

 

دقیق اینو نمیگفت و من برداشتم ازشه، همچنین آخراش یه چیزایی اضافه کردم. 

حرف زدن چیه؟ یه فکری تو ذهن من هست و میرم تو ذهنم دیکشنری ذهنی خو م رو باز میکنم و به یه سری کلمه تبدیلش میکنم. بعد اونا رو تو امواج صوتی کد میکنم و طرف گیرنده توسط گوشش اون ارتعاشات رو دریافت میکنه. بعد دیکودشون میکنه و میره از دیکشنری فکری خودش این رشته کلمات رو معنی میکنه و یه تصوری از چیزی که تو ذهن من بود براش پدیدار میشه. 

خب برای جملات ساده مثلا من تشنه ام و آب میخوام خیلی این فکرا شبیه هم در میان تو دو تا ذهن ولی تو جملات عمیق تر و فلسفی تر دیگه هر کسی هر جوری دوست داره و ذهنش کار میکنه فکر میکنه. 

میبینیم که این پراسس خیلی بهینه نیست. 

نهایت ارتباط، اگه زبان پیشرفت کنه این میشه که ما بتونیم همون چیزی رو درک کنیم که طرف مقابل درک میکنه به طور دقیق مثلا با تله پاتی. مثلا یه مرحله بالاتر میتونه این بشه که بجای شنیدن حرف، بتونیم تصویر بفرستیم. تصویر فکرمون. که همین رو ببینیم که طرف فرستنده میبینه. 

 

من خودم میگم مثلا الان به مدت 10 سال یا بیشتره که جوک از حالت نوشتاری حداقل تو زبون انگلیسی به meme تبدیل شده. که تصویری ان. حتی محدود به جوک هم نیست، خیلیا احساس خودشون رو بیان میکنن. این شاید یکی از اولین قدم ها باشه. اینایی که دارن روش تحقیق میکنن میگن که هرچقدر هم جلو تر میره حس طنز اینترنتی خیلی abstract تر میشه به لحاظ متنی و غنی تر به لحاظ گرافیکی. شاید چیز مسخره ای بنظر بیاد ولی بالاخره یه روندی رو داره نشون میده. 

یا مثلا مگه میشه بحث زبان بشه و arrival نیاد وسط. اون شیوه ی ارتباط که اونا استفاده میکردن. 

خلاصه ازین جور حرفا

 


سلام

این مشکل کچل شدن منم هر چند وقت یه بار میره رو اعصابم

نمونش1

نمونه 2 

ولی دیگه این تو بمیری ازون تو بمیری ها نیست. این دفعه دیگه دارم میرم که با این موها جدی خداحافظی کنم! منتها کم کم. اول کوتاه میکنم تا پوست سرم یکم آفتاب بخوره رنگش از سفیدی در بیاد بعد میرم پایین تر! 

امیدوارم این دفعه دیگه موفقیت آمیز باشه 


سلام


نمیدونم این یه تئوریه که اثباتی براش ندارم. همش شایده

شاید هدف از قرار دادن این غریزه جنسی و عشق تو آدم ها این بوده که زبان این طوری که الان گسترش پیدا کرده و توش لغات و عبارت های کاملی برای توصیف عشق داره بوجود بیاد. که نهایتش بشه مثل عرفا رابطه انسان با خدا رو با عشق و معشوق توصیف بشه کرد. اگر این غریزه و . نبود طبعا نمیتونستیم این علاقه رو توصیف کنیم. چون یه چیز خاصیه که آدم اگه تو شرایطش قرار بگیره فقط میتونه درکش کنه. اون موقع هستش که میتونه منطق و دنیاش رو بزاره کنار و دیوونه معشوقش بشه.

شاید مثلا هدف از قرار دادن لذت از موسیقی هم همین بوده که بشه این افکاری که به کلمه تبدیل کردیم رو به جمله و شعر تبدیل کرد. 

ازین نظره که میگم شاید داریم واقعا اشتباه میزنیم و هدف از خلقت رو عرفا فقط دارن پی میگیرن. 

کلی دستاورد های عارفانه هم داشتیم یه زمانایی ولی خب نمیدونم چی شده که به سمتی که الان داریم میریم، الان داریم میریم!

داریم از موسیقی برای یه چیز دیگه استفاده میکنیم و از غریزه هه هم یه جور دیگه.


البته که تئوریه.


سلام

یکی از کیس های جالبی که اینجا دیدم رو میخواستم براتون بنویسم.

یه خانمه هست که تو کلیسا میاد. همیشه باهاش یه بچه هه هست که مشکل شنوایی و آتیسم داره و یه دختر بچه هم هست که رنگ پوستش یکم تیره میزنه. منظورم اینه که این که یه بچه سفید و یه بچه نسبتا غیر سفید داشته باشه یکم برام عجیب بود و این که تنها میاد.


چند روز پیش یه اتفاقی افتاد و ایشون رو یه جایی از نزدیک دیدم. خانم جالبیه با این که حدود 35 اینا میزنه ولی شبیه 20 ساله ها حرف میزد. از دوستم که بهتر میشناختش پرسیدم که داستان چیه؟ 

گفت این 13 سالگی یه سرطانی گرفته ولی خب درمان تونستن بکننش. ولی بخاطر حجم زیاد تشعشعی که بدنش دریافت کرده sterile شده و بچه دار نمیتونه بشه. این بچه ها رو هم به فرزند خوندگی گرفته. مساله هم اینه که بچه رو به یه نفر مجرد به راحتی نمیدن مگر این که بچه هه یه مشکل خاصی داشته باشه که باعث بشه شانس گرفتنش توسط خونواده ها خیلی کم بشه. 




سلام


بعد بیست و چند سال تازه یه چیزایی دارم میفهمم از این که این شعر های عرفانی منظورشون چیه. 


واقعا بنظر میاد زبون فارسی خیلی تکنولوژی بالایی تو زمینه عرفان داره. که یه کسی مثل من اصلا خبر نداشت اینا چی اند. 


هیچ وقت به مثلا شعر های مولانا از این نظر که اینا تجربه های عرفانی یه نفر هست که مراتب خیلی زیادی از عرفان رو جلو رفته و اینا رو انتشار داده فکر نکرده بودم. مثل یه دانشمندی که تا یه مرحله ی خیلی بالایی از یه تکنولوژی میرسه و یه paper چاپ میکنه. 


نمیدونم زبون های دیگه چقدر از این منابع دارن ولی بنظرم خیلی خوش شانسه کسی که دنبال این چیزا باشه و فارسی زبون باشه.


سلام

دیدید احتمالا این تست 16 شخصیت رو. 

https://www.16personalities.com/


من  یکی دو سال پیش به پیشنهاد حسن از یه سایت فارسی دادم این تست رو و ISTP در اومد.

حقیقتش خیلی به شخصیتم نمیخورد، شاید 30 40 درصد. برا همین حس کردم که چرته تستش. ولی با این سایته دادم و چیزی که اومد، ISFJ بسیار بسیار به شخصیتم نزدیک بود. اینو همین هفته ای که گذشت دادم. سایته خوبیش اینه سوالاش بله خیر نیست و طیفه. 

اسمش رو بزارید تصادف یا هرچی ولی این تست شخصیته همین دیشب باعث کلی تحول تو رفتارم شد.

مهم نیست داستان چی بود ولی نهایت امر این بود که تو این تست شخصیت، بهم گفت که این گروه شخصیتی افراد خیلی دوست دارن صلح درست کنن و بخاطر همین خیلی وقتا بقیه رو سعی میکنن ناراحت نکنن و این به ضررشون تموم میشه و باعث سوء استفاده میشه. خلاصه که فهمیدم که نباید همیشه آدم منعطف باشه.

خدا رو شکر خدا بنظرم با یه تیر دو تا نشون زد. حالا چجوریش مهم نیست ولی فکر کنم تو هری پاتر بود یا یه جای دیگه، یه طلسمی بود که شخص کل خوشحالی هاش رو از دست میداد. این خیلی فرق داره با این که ناراحت باشی یا خیلی ناراحت باشی. فرقش اینه که مثلا فکر کنید ناراحتید. یکی میره آهنگ گوش میکنه یکی میره تو اتاقش به دوستش زنگ میزنه یکی میره کتاب میخونه یکی میخوابه یا.

من دیشب کل این safe zone هام رو از دست دادم و برام کار نمیکردن. خیلی تجربه عجیبی بود. البته که موقتی بود. ولی خب فهمیدم که خیلی هم به لحاظ روانی و ذهنی قوی نیستم.


دیگه این که یه ویژگی جالب این تیپ شخصیت درونگرا بودنشونه ولی خیلی خواص برونگرایانه هم دارن. توی شخص خوبم بخوام بگم، من با افراد مشخصی میتونم وقت بگذرونم و برم بیرون ولی مهمونی و. انرژیم رو تخلیه میکنه. 

مشکل اینه که افرادی که باهاشون احساس آرامش میکنم درونگران عمدتا. یعنی این وسط یه نفر هست که با افرادی دوست داره هنگ اوت کنه خودشون هیچ علاقه ای به این کار ندارن که در نوع خودش جالبه. دوستان نزدیک میتونن خودشون تایید کنن که چقدر اصرار میکنم بهشون که زنگ بزنن یا بیرون بریم(اون موقع ها که فاصلمون 8000 کیلومتر نبود).

تو مهمونی ها هم افراد برون‌گرا میرن معمولا پس دوست جدید پیدا کردنم خودش دردسری داره. 

جالبه این چیزایی که آدم بعد خدا سالر از خدا عمر گرفتن راجع به خودش کشف میکنه. 


اگه من راجع به خودم انقدر نمیدونم، چه انتظاری از بقیس آخه. 



سلام


یه استاد ایرانی هست اینجا، میگفت که قدیما توی مونترال که تازه اومده بوده یه کلاس زبان میرفته. استاده یه روز بهش گفته شما ایرانیا ساختار این چیزایی که مینویسید برای کلاس خیلی خوبه. یعنی مشخصه راجع به چی نوشته شده. ولی یه مشکلی هست. بزار اینجوری بگم. رفت رو تخته دو تا نقطه کشید، گفت وقتی که به یه دانشجو غیر ایرانی بگم این دوتا رو وصل کن یه خط میکشه وصل میکنه. ولی ایرانیه میره نزدیکه نقطه هه میشه و هی میچرخه دورش و آخرشم به تهش نمیرسونه قضیه رو!

داشتم فکر میکردم چقدر راست میگه. من خودم موقع حرف زدن شروع میکنم با اعتماد به نفس ولی آخرش که به نتیجه گیری میشه، مخصوصا اگه نتیجه ی خاصی باشه. هی لفتش میدم، هی دور نتیجه میچرخم تا بالاخره طرف مقابلم حرف نهایی رو بزنه! شما رو نمیدونم ولی من رو خیلی دقیق توصیف کرده.


سلام

اول این که التماس دعا تو این شبا

دوم این که شاید یکم کورولیشن با این شبا داشته باشه

سوم این که نظم خاصی نداره پست



داشتم فکر میکردم که چی میشد خدا یه چشمه از اون دنیا رو نشونمون میداد؟

خیلی چیزای مختلفی میتونه پیش بیاد ولی بنظرم ببینیم که زندگی کسایی که میدونستن واقعا چخبره چشکلی بوده.

حضرت علی (ع) نمونش. بنظرتون اگه بدونید چی منتظرتونه اونور، میتونید اینور رو تحمل کنید؟

حضرت علی مثلا این همه میگفت حکومت دنیا هیچ ارزشی برام نداره و همه ی اموالش رو اهدا می‌کرد به نیازمندا و شبا بیدار میشست و خدا رو پرستش می‌کرد. بنظرم زندگی خیلی دردناکی میتونه باشه. وقتی این کار رو با یه آدم قوی میکنه، اگه با من این کار رو میکرد، شاید خودکشی میکردم که کلا متضاد هدفه اصلیه. 


چون یه کسی که نبودن تو 3 بعلاوه 1 بعد رو تجربه کرده باشه، بودن تو این شرایط عین قفس میمونه. حالا حساب کنید به لحاظ فیریکی گیر افتاده باشه آدم، بعد کثیفی های این دنیا رو هم ببینه. از اونور هم خدا یه مسئولیت بزرگ رو گردنش گزاشته باشه. 


بنظرم کمر شکنه.


مثال قابل سنسش، میشه مثلا بعد این همه سال زندگی کردن تو این دنیا بزارنمون تو یه کیسه و درشو ببندن و بگن خب حالا اینجا بمون بعدا میاریمت بیرون. شبیه وقتی که بدنیا نیومده بودیم. میتونیم تحمل کنیم؟ نمیدونم تلاش کردید یا نه ولی تو یه اتاق تاریک نشستن و هیچ کاری نکردن خیلی سخته چه برسه به این که محدودیت توی سه بعد هم داشته باشیم.



حالا اینو میشه برونیابی کرد به این دنیا و بعدیش. وقتی که حقیقت Consciousness مون دیگه توی این حصار بدن محدود نباشه و شاید ابعاد دیگه هم تجربه کنیم. اصلا قابل مقایسه نیست.


همینه که بنظرم عرفا انقدر اینجوری میشن. چون میرسن به مرزش. به مرزی که اونور مرز رهاییه. ولی گیر افتادن دیگه. جالبیش اینه که تو مجاورت اون مرز، عشق خدا رو حس میکنن. دردی هم که میکشن و درد فراغه اینه که از پشت ویترین مغازه اون چیزی که میخوان رو میبینن ولی فعلا کسی تو مغازه راهشون نمیده.



بنظرم اینی هم که خدا اطلاعاتی که به بشر میتونست بده محدود کرده شبیه وقتیه که من وقتی شیطونی میکردم یه بار یادمه با مامانم بودم تو خیابون و یهو غیبش زد تو یه مغازه برای تنبیه من. طبعا اون میتونست منو ببینه ولی من گمش کرده بودم. نهایت قضیه اینه که اون ازون بالا منو میدید و درنهایت هم پیشش قرار بود برگردم. ولی تجربه ای که من داشتم تجربه ی گم کردن و ول شدن تو اونجا بوده.

نتیجه ی این یه چند دقیقه کلی شاید تاثیر تو رفتار من داشته و نیاز داشتم این اتفاق برام بیفته حتی اگه دلیلش رو نمیدونستم.

قطعا آنالوژی ناقصیه ولی بنظرم خوبه به اندازه کافی


آها راستی نه تاب دوری و نه تاب دیدار شاید همینه




سلام

کمتر از 24 ساعت دیگه ایشالا ایران میرسم

13 ماه غربت به پایان آید همی



از استرس دو شب اخیر فکر کنم 2 3 ساعت مفید خوابیدم. همش فکر و ذکرم فراموش نکردن وسایل و مدارک و زمان بندی ها بود. تا الانش که دو تا چیز رو جا گذاشتم ببینم بقیش چجوری مییشه :))


مونترالم الان. با اتوبوس اومدم ساعت 10.30 حرکت کردم و 13.40 رسیدم

الان منتظر دو سه تا از بچه ها هستم تا یکم ببینمشون و بعدم تاکسی بگیرم حدود 17.30 به سمت فرودگاه. حدود 45 دقیقه طول میکشه تا فرودگاه. پروازم 21.30 هستش. 16 ساعت فکر کنم کل قضیه طول میکشه بعلاوه یه توقف 2 ساعته تو قطر. 


سلام

از فیلم mr nobody و la la land یه چیز خیلی مهمی که میشه برداشت کرد اینه که تصمیم و مسیر صد درصد درست تو زندگی وجود نداره. به قول یکی از دوستام، تنها کاری که میشه کرد اینه که موقع انتخاب مطمعن باشیم با پیشامداش میتونیم زندگی کنیم و کنار بیایم یا نه.


تو لالا لند سباستین با این که  عامل اصلی این بود که میا بره دنبال بازیگری دوباره بود، تا صحنه های خیلی آخر هنوز نتونسته بود با از دست دادنش کنار بیاد. با این که به خیلی چیزا رسیده بود ولی تو فلش بک آخر فیلم نشون داد که اصلا کنار نیومده. میا کنار اومده بود، خانواده تشکیل داده بود و . ولی سب خیر.


تو مستر نوبادی هم قضیه همین بود. هر تصمیم بالقوه ای حتی وقتی تصمیمی نگرفتن یا تصمیم رو به شانس واگذار کردن یا حتی تصمیم رو با قطعیت گرفتن، کلی مشکل به همراه خودش داشت. 


مساله همینه که تصمیم درست وجود نداره. حتی تصمیم بهتر هم وجود نداره بعضی وقتا.

پیشنهاد میکنم اگه مستر نوبادی رو ندیدید ببینید. فیلم بسیار طولانی و سختیه دیدنش.

بعدش ویدئو زیرو ببینید:

ویدئو تو یوتیوب

بزرگسالی با سرعت زیادی داره میاد و جلوشم نمیشه گرفت.


 

یکی از جبر های جالب دنیاست که مجبور به استفاده از اختیار هستیم :/


سلام

این دو سه روز که اومدم، کلا درگیر بیمارستان بودیم. پدربزرگم یه مشکلی پیش اومده بود براش که بنظر میاد حل شدش. خداروشکر. 

حالا صحبتم سر دو تا هم اتاقی پدربزرگم تو بیمارستان بود. دو تا داستان مختلف.

اولیش یه پسره بود که با 150 تا چپ کرده بود و ریه اش سوراخ شده بود و دنده هاش دوتاشون شکسته بود و ترقوه اش شکسته بود و. 

حدود 30

هر کی زنگ میزد با افتخار دیالوگاش این بود

نه خوبم بیمارستان رفتم. چیزی نشده فقط با 150 تا چپ کردم و این چیزا شکسته و ت بخورم میمیرم (خودش راه میرفت اینور اونور بدون کمک البته) و. اینا تجربه میشه ولی دفعه بعد خاطره میشم چون میمیرم. 

افتخار میکرد که با 150 تا چپ کرده و ازین که این چیزا رو میگفت ملت براش دلسوزی کنن خیلی خوش میومد. مردک با این سنش عین بچه ها دنبال جلب توجه بود. 

بعد مادرش اومده بود عین بچه 5 ساله باهاش رفتار میکرد. اینم دقیقا همون رفتار بچه 5 ساله رو داشت. مامان اینو بده اونو میخوام چرا اینو دادی کوفت درد. 

من خیلی به مردم کاری ندارم ولی 6 7 ساعت که کنار پدربزرگم بودم، مجبور بود زر زر هاش رو تحمل کنم. بدون وقفه حرف میزد با صدای بلند. هر نیم ساعتم اون یکی هم اتاقیه که می‌خواست بخوابه بهش میگفت آروم تر

کاشکی میشد بگم اگه بچه بابا من بودی یا بچه من بودی قطعا میکشتیمت. 


داستان دوم هم جالبه. یه پسره بود که تصادف کرده بود و پاش کلی بخیه خورده بود. 

هی پرستارا رو صدا میکرد میگفت مورفین میخوام(که البته منم بودم استفاده میکردم، بامزه بود)

ولی قسمت بد قضیه این بود که هیچ کسی ملاقاتش نمیومد. حتی میخواست مرخص بشه نه دوستی نه  آشنایی چیزی نمیومد کارای حسابداریش رو انجام بده. حتی کسی رو نداشت ببرتش بیرون سیگار بکشه من بردمش یه بار.

بعد زنگ که میزد من گوش میدادم انگار تو خونشون خدمتکار داشتن. سر اون داد میزد میگفت به فلانی بگو بیاد منو ببره. به مادرش بگه که بیاد کاراشو بکنه. ازین جور چیزا. 

دوستاشم کسی نمیومد. 


خلاصه که دوتا شخصیت جالبی بودن. 



 

داداشم میگفت چرا وبلاگ مینویسی مگه کسی وبلاگ مینویسه. 

گفتم آره مینویسه. اون کسایی که میدونن هر فضای دیگه ای جز وبلاگ بعد یه مدت یا دموده میشه یا بلاک میشه یا از بین میره مینوسن. 

گفت مینویسی که چی بشه. 

گفتم خب بعضی چیزا رو قبلا تجربه کردم و نوشتم اونا رو میخونم یا میبینم نظرام در طول زمان چقدر عوض شده. 

گفت من این کارو کردم و دیدم که چقدر نظرای دری وری ای داشتم قبلا ها. دیگه نمیخوام اینجوری بشه.

گفتم خب خوبیش همینه دیگه میدونی نظرات الانت دری وریه برای خودت تو دو سال دیگه، بنابراین هیچ وقت من نظرای خودم رو جدی نمیگیرم. بیشتر دلم برای کسایی میسوزه که برعکسشن. فکر میکنن نظراتشون همین که هست میمونه و الان علامه دهرن. 



سلام

امروز از دانشکده فنی داشتم میومدم پایین به سمت انقلاب و سر راه تو 16 آذر چشمم به آموزش کل افتاد.

یادم اومد که انقدر منو اونجا اذیت کردن که خدا میدونه چه کارایی میخواستم برای انتقام ازشون بکنم. نمینویسم که یکی وبلاگم رو خوند به اتهام سلب امنیت و. دنبالم نیفتن. در این حد که پامنار پتاسیم نیترات قیمت کردم برای کارایی. حالا بگذریم. اون آخرا دیگه بیخیال شدم انقدر کارای دیگه داشتم و گفتم یهو تو دردسر میندازن منو.


امروز که داشتم میومدم گفتم برم دفتر طهوری که حرومی ترینشون بود، فحش بکشم سر و صورتش دلم خنک بشه. رفتم و اونو پیدا نکردم رییسشونم نبود ولی یه معاونتی بود که رفتم اونجا.

بعدا فهمیدم طهوری بازنشست شده و شرش کم شده.

رفتم و یکم منتظر موندم خالی بشه و بهشون گفتم ببینید، من سال پیش یه فارغ التحصیلی و انصراف و آزاد کردن مدرک داشتم و آدمای زیادی هم



دیدم که درگیر این پروسه بودن. ماها کارمون به 7 8 تا اداره میخورد. آموزش ها و نظام وظیفه و اداره آموزش کل و چند تا کار بانکی و.

بین همشون، تقریبا همه اتفاق نظر داشتن این اداره بدترین اداره بود. وقت خیلی زیادی اینجا تلف میشد.

مثلا کجاش؟

من چون انصراف و فارغ التحصیلی داشتم، خیلی جاها رفتم، مساله اینه که یه پرونده رو تحویل میدادی، اگه اجازه میدادن بالا سر کار وایسی دو تا مهر میزدن تموم میشد، در غیر اینصورت میگفتن یه هفته بعد بیا. همین آقای طهوری، مردم پشت درشون گریه میکردن انقدر کارشون رو طول میداد. یه نفر یادمه از شهرستان اومده بود و کارش 3 روز طول کشید. کاری در حد مهر زدن.

گفتن که اگه شکایتی هست اسامی رو بنویسید میشه پیگیری کرد، گفتم من نه یادمه چی به چی بود نه وقتشو دارم که تلف کنم. اومدم اینجا که فقط اینا رو گفته باشم که حداقل این دنیا که هیچی اون دنیا مسئول باشید. کسایی که وقت مردم رو تلف کنن گناه دارن میکنن. 

خانم محترمی بود و یکم صحبت کرد و نهایتش این شد که گفت دوست داشت که امسال فارغ التحصیل میشدم چون کلی اصلاحات انجام دادن از یک سال پیش که طهوری رفته. 

خوب واقعا برخورد کردن با این که لحن من از سر انتقام گیری بد بود. 

تشکر کردم و گفتم خدا خیرتون بده و خوش بحال بچه هایی که امسال فارغ میشن.



سلام

نمیدونم گفتم یا نه ولی کلا برنامه ی خواب من تو یه هفته ی اخیر این بود که وقتی میخوابیدم میرفتم برای دیدن کابوس، یا ترسناک، یا خیلی ناراحت کننده و منزجر کننده. که البته کم کم عادی شده. ولی امشب یه مرحله ی جدیدی رو تجربه کردم.

من سرم درد میکرد و حدود 19 یه کدیین خوردم و کلی هم تلاش کردم تا خوابم برد و طبق معمول یکم داشتم خواب میدیدم و رسیدم به یه جای خواب که یه صحنه ی آشنایی که برای من تو خواب آشنا بود اومد. که من تو اتاقم تو اونور دراز کشیده بودم و یه موجودی شبیه این تصویر نگاری فرشته مرگ که یکم تو گول سرچ کردم و عکسش رو گذاشتم اومد. البته رو هوا معلق بود و پاش به زمین نمیرسید و محو میشد.

توصیفش سخته. نمیدونمم چرا با انگشتاش داشت هی از 11 به یک میشمرد و منم حس میکردم فقط تو ذهنمه و خیلی تحویلش نمیگرفتم چون واقعی نبود. اینا همینجوری چند دقیقه پیش رفت که یهو حس کردم که در رو باز کرد با دستش و چراغ رو روشن کرد که یهو ترسیدم چون انتظار اینراکشن با دنیای واقعی رو ازش نداشتم، یهو نتیجه گرفتم که واقعیه و شروع کردم داد زدن از ترس که 11 انگشتیا واقعین! 11 انگشتیا واقعین!! تو خواب شاید چند ده ثانیه گذشت این داد زدن ولی فکر کنم تو واقعیت فاصله باز شدن چشم بود که دیدم پدر گرامی در رو باز کرده و چراغ رو روشن کرده و میگه بیا شام!! خداروشکر کردم که تو بیداری این چیزا رو داد نزدم! 


-دو به شک بودم که بنویسم یا نه ولی این یکی بنظرم خیلی بهتر بود. قبلیا فقط آزار دهنده بود ولی این خوب بود. 

-بنظر میاد که زیاد ازینا میبینم تو خواب در حالی که یادم نمیاد. ولی اونجا خیلی آشما بودن این موجودات طوری که براشون اسم گذاشته بودم :/

-این که خوابام همه تقریبا این شکلی شده خیلی جالبه، یکم هیجان به زندگی میده. 


سلام

یه فکری بود که خیلی بهش فکر میکردم. میگفتم مثلا این همه آدم خوب هست و این همه آدم بد، چی میشد همه ی این آدم بد ها رو یه جایی ایزوله میکردیم که برای خودشون باشن و آدم خوبا هم در صلح و آرامش با هم زندگی کنن.


چون لپتاپم نیست دست به قلم شدم. 

ایده ی جالبیه دیگه. ولی یه مشکلی داره که عملی نیست. داشتم یه ویدیو تو یوتیوب میدیدم. حدودا راجع به همین موضوع صحبت میکرد. تقریبا میگفت که نه تنها این ایده ی چرتیه، بلکه به اشتباه به صورت زیر پیاده میشه.


که یه سری گروه/حزب یا هرچی اسمشو میشه گزاشت درست میشن که با یه سری گروه دیگه موافقن و کارای حزب مقابل رو کلا اشتباه میبینن. با برچسب گزاشتن روی همدیگه. یعنی کاری نداره حرف طرف مقابل چیه، دقیقا بخاطر این که جزو اون گروهه و برچسب اون گروه رو رو خودش داره، در قدم اول مخالفت میکنه

مشکل این هست که جامعه از افراد خوب و بد درست نشده. همه یه مقدار خوبی و یه مقدار بدی تو خودشون دارن. و جامعه اینجوری نیست که بشه یه خطی کشید و این افراد رو از هم جدا کرد، این خط از وسط خود افرادش میگذره که از حداقل واحد یه جامعه که یه فرد باشه کوچیکتره.





سلام

دوباره خواب چرت و پرت ولی این دفعه انقدر خوب کارگردانی شده بود که تحت تاثیرش قرار گرفتم. 

داشتم از صخره بالا میرفتم و تمام مدت حواسمم بود که برگشتش سخته. و این که دفعه اولمه. 

شاید 200 300 متر بالا رفتم و به یه جایی که میشد نشست رسیدم. 

ازون جا به پایین نگاه میکردم شیب بیشتر از 90 بود یعنی صخره هه / نبود مثل کوه عادی، به صورت خیلی کمی \ اینجوری بود.

یه نفر دیگه هم همراهم بود که پایین تر از اون نقطه هه قابل نشستن فقط صخره رو گرفته بود.

نمیدونم چرا حس میکنم املای صخره غلطه. 

تصمیم گرفتیم بریم پایین و من چند بار اونم بگیرم صخره رو ولی دفعه اول مثلا دیدم دستم قدرت کافی رو نداره وزنم رو تحمل کنه. دفعه دوم دیدم سنگای خوبی برای گرفتن نیست. دفعه سوم دستم عرق میکرد. خلاصه هر دفعه آویزون میشدم یکم مونده بود که بیفتم ول میکردم و خودم رو میکشیدم جای امنی که نشسته بودم.

بین هر دفعه ازینا یه خواب دیگه میدیدم. یعنی تو فکر میرفتم و یه چیزی یادم میومد که برام اتفاق افتاده بود. بعد دوبار صحنه صخره هه میومد و همون آش و همون کاسه. 

بعد این که مطمعن شدم که نمیتونم با دست بیام پایین، داشتم سناریو های دیگه رو بررسی میکردم. جالبیش اینه که خیلی آرامش داشتم وقتی به سناریوی پریدن پایین یا این که مردن اون بالا فکر میکردم!

وقتی بیدار شدم تا یه ساعت داشتم در و دیوار رو نگاه میکردم که چه مرگته همچین خوابایی میبینی آخه پسر.



.

داشتم فکر میکردم که هوا گرم تر از این هم میتونست بشه که این تایم اومدم؟ تا اونجایی که یادمه تابستون گرم بود نه بهار!

 

خیلی سریع گذشت این سه چهار هفته. جالب بود. اتفاقای عجیب غریب و جالبی افتاد. 

یه چیزی که خیلی قدیما بهش رسیدم اینه که هر وقت نمیتونم یه کاری رو انجام بدم منطق رو کنار بزارم و با کله برم تو کاره. دلیلش اینه که بررسی کردن درست یا غلط بودن یه کار فقط اطلاعات رو زیاد تر میکنه و تصمیم گیری رو سخت و باعث تعللش میشه. یعنی مثلا میبینی زمان t وقت گزاشتی برای تصمیم گرفتن در حالی که انجام دادن یکی از مسیرا شاید کمتر از t طول میکشید.

یه جمله ای بود که قبلا هم نوشته بودم میگفت جاده ی زندگی پر از سنجاب های زیر گرفته شده ایه که بین اینور و اونور خیابون رفتن نتونستن تصمیم بگیرن. تصویر جالبی نداره ولی خب حرف جالبیه.

یکی میگفت که گذشته آدم، چیزی نیست که بخواد از دستش ناراحت باشه یا نخواد مطرحش کنه. زندگی آدم مثل یه برج jenga میمونه که اون گذشته ها چه خوب چه بد، باعث این شدن که الان همینی که هست باشه و همینی که هست طبقه های زیرین آینده میشه. این که تاریخ رو بخوایم فراموش کنیم و نابود کنیم خراب کردن اون طبقه زیریاس که باعث میشه کل برج بریزه زمین. 


سلام

امروز صبح پرواز تهران به قطرم یه مقدار تاخیر داشت و تو همون یکی دو ساعتش، ده باری بیدار شدم و خوابم برد. چون ساعت 5 صبح حرکتش بود و از 12 1 بیدار بودم. یعنی قبلشم یه ساعت مثلا 12 تا 1 خوابیده بودم. 

حالا وضعیت رو فقط میخوام بگم. 

من رسیدم اونجا یهو دیدم مثلا بخاطر تاخیر ساعت 8 شده و پرواز بعدی 8 ونیم راه میفته. گیت رو هم که مثلا یه ربع قبلش میبندن و یه حساب کتاب کردم دیدم نصف فرودگاه رو باید برم تا از گیت فرود تا گیت پرواز بعدی باید برم. 

خلاصه این شد که دویدم. دوییدم و دوییدم تا رسیدم به گیت دیدم هیچ کسی نیست و یه نفرم داره با این چیزا که میبندن مردم رو هدایت کنن تو صف وایسن ور میره. دوییدم به سمت اونایی که پشت میز بودن و کارت پروازا رو چک میکردن اون آقا هه گفت کجا میری؟ گفتم مونترآل، دیر شددش؟ گفت نه 5 دقیقه ذیگه شروع میکنیم. گفت یه سر دستشویی برو و قدمی بزن و. برو بیا هستیم. فکر کردم که چون قبلیه تاخیر داشته اینا هم دارن رعایت میکنن. رفتم و صورتم رو شستم و یهو دوزاریم افتاد که قطر یه دوساعتی time zone ش فرق داره و انقدر گیج خواب بودم اصلا اونو حساب نکرده بودم :))

تو هواپیما بعدی نشستیم و اونم یک ساعت تاخیر داشت و همینجوری در و دیوار رو نگاه میکردیم. خود پروازه هم 12 ساعت و 40 دقیقه طول میکشید. من گفتم این دفعه دیگه این رو راحت پشت سر میزارم. راه که افتاد نشستم یکم غذا خوردم و یکی دوتا فکر کنم فیلم دیدم و خوابیدم و بیدار شدم و تو ذهن خودم 4 5 ساعت گذشته بود. تایمر پرواز رو نگاه کردم دیدم زده 11 ساعت :/.

.

دلم برای این مهماندارای این پروازا سوخت چه کار مضخرفی دارن. داشتم با یکیشون حرفم میزدم گفتم شغل شما ها هم سخته ها این همه تو آسمون و این شرایط بد باشید همشم مجبور باشید لبخند بزنید برای مسافرا گفت آره مچمو گرفتی ‌‌:)). گفت که دوشب تو مونترآل میمونن و دوباره سوار یه هواپیما برمیگردن قطر. خونه اش هم تو قطر بودش. 

گویا خیلی از این تابش هایی که جو جذب میکنه و تابش های قوی هستن اون بالا هست و اینا بدنشون همیشه تحت تاثیرشونه.

دوتا بچه جلوم بود ولی خدا مادرشون و خودشونو خیرشون بده جیکشون در نیومد. 

. . 




سلام

دیگه کم کم رفتنی شدم. 

یه کنسرو آش رشته گرفته  بودم ببرم ولی دیگه نشد و به عنوان آش پشت پای خودم گرمش کردم و خوردیم:)) چقدرم بد بود :)) شاید بدترین آش رشته ای که خورده بودم. 

دیشب از استرس که نمیدونم دقیقا چرا الان استرس باید بگیرم، خوابم نمیبرد تا حدود 3 4 و با قرص خوابیدم که تا خوابم برد بیدارم کردن برای نماز و کلا شب جالبی بود. 

صبح که بیدار شدم از 7.30 تا 13.30 یادمه سرم گیج میزد.

صبحش رفتیم بهشت زهرا یه خداحافظی کنم و بعدشم رفتیم دسته چمدون رو که کنده شده بود بدیم تعمیر. بچه ها سفارش قرص اسید معده و سیگار و. داده بودن که اونا رو هم گرفتیم.

 

دیگه همین دیگه. See you on the other side به قول معروف. 


سلام

برای نوه ی گلن یه عروسک گرفته بودم و دیروز بهش دادم. امروز دیدمش و گفت که اسم عروسکه رو فاریدا گزاشنه. یکم طول کشید و پرسیدم مثل اسم ایرانی فاریدا؟ (فریده) گفت آره! گفتم میدونی معنیشم چیه گفت unique and special :))

رفته بوده اسمای ایرانی دخترا رو سرچ کرده بوده و اینو انتخاب کرده. گفت اول دلبار رو انتخاب کرده (دلبر) بعد اینو بیشتر دوس داشته.


سلام

فکر کنم ننوشتم. هفته پیش صاحب خونه ام زنگ زد گفت کلید اتاقت رو من ندارم، تو خونه آب اومده و باید کفپوش رو جمع کنیم بریزیم دور. منم گفتم که تا یه هفته نیستم و گفت اوکی بعدا یکاریش میکنیم.

خلاصه که حساب کنید وضعیت من رو دیشب وقتی رسیدم. 

قشنگ آهو بچه کرده بود و روبه آرام گرفته بود. 

کفش باشگاهم از همه بهتر بود. روش یه ایستماز انواع کپک بود که رشد کرده بود. واقعا زیبا بود ولیکن روی کفشم ترجیح میدم این همه زیبایی نبینم.

در اتاقم هم باد کرده پایینش و بسته نمیشه :))

3 تا فن و یه رطوبت گیر و یه هیتر تو اتاق روشنه که یکم خشک شه فعلا تا یکی بیاد این اتاق رو درست کنه. 

از دیشب تاحالا که پیشرفت زیادی نداشته. 

یه جای کفپوش دیدم یه تعداد گیاه رشد کرده بودن! در حد سبزه ها. خیلی کوچیک.

.  

گریل برقی داریم و یکم اسپند برده بودم، اونو بردم تو اتاقم روشن کردم و توش اسپند ریختم، تو یه ظرف که با فویل درست کردم. به زور آتیشش زدم، که خیلی هم آتیش نگرفت، و یکم اسپند دود کردم که بلکه شاید هم بوی اتاق رو بهتر کنه هم جلوی کپک های بیشتر رو بگیره.

(گاز برقیه فلذا خیلی سخته اسپند دود کردن!)

.

همخونه ای گاوم، آشغال ها رو بیرون نزاشته بوده و ول کرده رفته. بوی جسد میداد سطل compost که توش مواد غذایی میریزیم.

وسایل بجز مبل و تخت رو بردم یه اتاق خالی دیگه که کفپوشش رو کندن فعلا. 



سلام 

به احتمال 600 درصد یادتون نیست ولی سال پیش هم همین داستانو به یه شکل دیگه داشتم. 

خلاصه که اخطار اومده بود که سطل آشغالتون روگزاشتید جلوی خونه و مونده بیرون چند روزه و خلاصه جریمه میشید تا دو روز دیگه. من نگاه کردم دیدم خبری نیست یادم اومد که جلوی در پشتی که اون یکی واحد این خونه ای که توشمه، سطل بود و اشتباها احتمالا فکر کردن در ورودیشون ازین وره. خلاصه که آره اخطار اومده بود.

دیدم نیستن و اومدم خودم جابجا کنم دیدم دوستان آشغال جمع کن عزیز که اومدن، روش برچسب زدن بیشتر از 30 20 کیلو هست و نمیبرمیش. گفتم مگه چی میتونه توش باشه

آها راستی تو پرانتز، پر مگس بود اونجا چون درش باز بود و سنجابا هم پلاستیکا رو پاره کرده بودن. 

تش دادم دیدم ت نخورد، 

محکم ت دادم فهمیدم توش آب بارون جمع شده. حالا چند روز بوده بیرون که آب انقدر جمع شده خدا میدونه. 

کلی فکر کردم چی کار کنم، چون نمیشد واقعا ت داد و با سعی کردن به کج کردنش خطر ریختن همه چی بیرون زیاد میشد. 

خلاصه که رفتم سلفون رو برداشتم و اززکفش تا ساق پام رو سلفون چند دور پیچیدم، یه چاقو که ازش بدم میومد رو برداشتم و رفتم بیرون. 

چچند تا سوراخ پایین سطل کردم و آب کثافت پاشید بیرون.

لاز به ذکره چند قطرش رو دست من پاچید و دستم هنوز بعد شاید ده بار شستن با مایع و الکل و. هنوز بو میده. 

نیم ساعت فکر کنم داشت آب میرفت. 

نزدیک اونجا تا چند تا خونه بوی فاضلاب گرفته بود.

تموم که شد سلفون رو برداشتم و در حالی که داشتم بالامیوردم دور سطل رو سلفون پیچیدم و روش رو که مگسای بیشتری تولید نشن.

زنگ زدم صاحب خونه گفتم دهن این مستاجرات رو باید سرویس کنی. 

حالا ببینم از کرایه ماه بعدم چقدر میتونم کم کنم.



این چیزا بده ولی تو جای گرم و مرطوب افتضاحه


خدارروشکر من این اسپند رو آوردم با خودم. 

نصف قوطی خوش بو کننده هوا رو هم خالی کردم تو خونه. 


 

در سمت دیگر سکه، اتاقم رو با یکی دیگه از اتاقای خونه که شاید 100 دلاری گرون تر بود مفتی عوض کردم چون مستاجرش نیست و اتاقم تا درست شدنش کلی طول میکشه. 


سلام


یه برنامه تلویزیونی هست اینجا به اسم dragon den یعنی غار اژدها یا همچین چیزی.

شبیه مزخرفاتی مثل american idol و ستاره شو خودمون و. منتها اینجوریه که یه نفر یا یه گروه با یه ایده میان و 4 5 نفر سرمایه گذار هستن که تصمیم میگیرن این ایده رو میخوان یا نه.

یه قسمتش رو داشتم میدیدم که یه خانمی اومد که یه مدل bra درست کرده بود که cleavage رو میپوشوند. سرچ کنید خوشم نمیاد این چیزا رو تو وبلاگم بنویسم.

میگفت که من تو محیط کار همیشه ناراحتم چون یا باید زیر پیرهن تاپ بپوشم یا bra ها ورزشی که هیچ کسی نمیتونه 8 ساعت پشت سر هم تنش کنه. برای همین این رو درست کردم که بدرد خانمایی که تو محیط کار هستن و میخوان پوشش داشته باشن بخوره. 

داورا که 4 تا آقا و یه خانم بودن، اصلا قانع نشدن. آقا ها که میگفتن اصلا درک نمیکنن چرا باید این کارو کرد و مخالف بودن باهاش و خانمه گفت باشه من درک میکنم ولی 55 درصد سهام رو میخوام! یا همچین عددی. خلاصه که طرحش رد شد.


خلاصه که اینم بخش جالبی از فرهنگ غرب


سلام


مغزم مه آلوده. شاید بهترین توصیفی که بتونم بکنم. نمیدونم چمه. شایدم میدونم.

تو دو روز اخیر شاید 36 ساعت خواب بودم/رو تخت بودم راحت. 

داشتم سعی میکردم آسیب شناسی کنم خودم رو ولی نمیتونم 100 درصد تطبیق بدم که چمه.

اولین چیزی که به ذهنم میرسه از ایران دور بودنه که خیلی تو خودآگاهم زیاد علاقه ی خیلی زیادی ندارم که کارو ول کنم برگردم مثلا چند وقت دیگه ایران باشم خوش خوشون. ولی خب ناخوآدگاهم رو که نگاه میکنم خوابایی که میبینم دو حالت دارن یا تو ایران و پیش خونوادس یا در حال جا موندن از پرواز یا اتوبوس یا هرچیز دیگه ایه.


زیاد کاری به کار خودم نداشتم تا امروز یکی از بچه های لب اومد به زبون مودبانه گفت از دور داشت منو میدید شبیه زامبی شده بودم.


معنویت هم که فقط در حد رفع نیاز!


آهنگ گوش دادن رو فعلا گزاشتم کنار ولی با صدای بلند تو سرم آهنگ پخش میشه. 


نمیدونم، خودمو زیاد دارم انالیز میکنم. همین جوری آدم اجتماعی ای نیستم ولی وقتی میفتم رو دور آنالیز کردن حتی دیگه نمیتونم درست ادای آدمای اجتماعی رو در بیارم. یادم نمیاد اصن چه تریک هایی میزدم که شبیه آدمای اجتماعی بنظر بیام.


باز خوبه این وبلاگه هست میشه بنویسم و فکرام رو منظم کنم.





سلام


تو وبلاگ

blogydiaries تو همین پستی که لینک کردم، یه موضوعی رو اشاره کرده بودن که منو یاد یه چیزی انداخت که چند وقت پیش خیلی بهش فکر میکردم.


و برام خیلی عجیب و جالب بود.

شاید براتون موضوع عادی ای باشه ولی انصافا تو این بیست و چند سال خیلی دقیق توش نرفته بودم.


فعل ها رو هم اول شخص نوشتم چون شخص با شخص فرق داره ولی بنظرم چیز عمومی ایه در کل. 


مثلا وقتی میخوام با یه نفر حرف خیلی جدی بزنم، میشینم تو ذهنم اون رو جلو خودم میارم و شروع میکنم باهاش حرف زدن. بعد با دیالوگ های مختلف میرم جلو و شرایط مختلف رو بررسی میکنم و چیزایی که ممکنه بگه رو حدس میزنم و با اونا دیالوگ (یا تو همین بلاگی دایریز بهتر میگه مونولوگ)  رو جلو میبرم.


این باعث میشه شرایط مختلفی به وجود بیاد که نمونش همین داستانی که تو وبلاگه گفته شده که شروع میکنم با این شخص "غیر واقعی" بحث جدی میکنم و بحث خیلی جدی میشه و به یه چیزی شبیه همین داستان که محاکمه کردن طرفه یا دعوا کردن باهاشه ختم میشه. یا این که اگه صحبت در جهت دوستی تره به یه جاهای نا معلومی ازونطرف ختم میشه.


حالا صحبتم این نیست که این عمل رو بگم خوبه یا بده.


صرفا این که من الان توی ذهنم "یک دونه مدل"از آقا یا خانم X دارم که وقتی باهاش حرف میزنم جواب میده خیلی خیلی بنظرم باحاله! یکم عمیق تر نگاهش کنیم! این شخص توی ذهن من فقط زندگی میکنه و چیزایی که داره برداشت های من از شخص واقعیه Y هست. یه برداشت های محدود و از منظر خودم یه سری نمونه برداری از صحبت/ چهره / رفتار Y کرده و ذهنم یدونه آدم مجازی ازش ساخته. خیلی خفنه بنظرم. 


---VVV--- این تیکه رو نخوندیدم نخوندید حرفم هرچی بود همین بالا بود

ازون طرف بخوایم فلسفی طورش کنیم، ببریمش همین سمتای علوم شناختی طوری، وقتی با شخص Y حرف میزنیم، بازم خود شخص Y خیلی واقعی نیست. چون اطلاعات سنسوری ما از محیط پیرامون وقتی به صورت فیزیکی به یه انسان دیگه ای نزدیک هستیم، یه چیزایی ازش دریافت میکنه. مثلا چشممون قیافش رو میبینه گوشمون صداش رو میشنوه. هر چی که هست اینا وارد مغز میشه و طبق فهممون، یه چیزی ساخته میشه ازون شخص که میبینیم و میشنویمش. که برای همه ی دنیا همینطوره. چیزی که ازش درک میکنیم همین محدوده ی مرئی الکترومغناطیسی نور و صداست و چند تا حس دیگه. خیلی چیز بیشتری نمیفهمیم عموما.

---^^^^----


کلا باحاله.


عکسه هم ربطی به موضوع خیلی نداره میخواستم یه چیزی پیدا کنم که جزییات کمی از صورت یه آدم رو نشون بده ولی یاد این صحنه از ethernal sunshine of  a spotless mind افتادم. حس کردم خوبه بزارمش.



سلام

بعضی وقتا واقعا این خوابا بشدت سورپرایز کننده میشن. 

خواب دیدم تو یه خونه بیدار شدم که 4 5 تا اتاق داشت. سبک خونه اش شبیه همین خونه ی خودم بود. گیج بیدار شدم ببینم که کجا ام و چی کار دارم میکنم. دیدم وسایلم نصفش توی چمدون ریخته و بقیش هم پخش و پلاست جاهای دیگه. انگار مدت زیادیه اونجا ام. همینجوری گیج داشتم فکر میکردم چخبره که صدای یه آدم شنیدم. رفتم بیرون و دیدم یه نفر که فکر کنم هندی بود هستش. گفتم کجا ام گفت اتاواس اینجا. همش داشتم فکر میکردم که چجوری اومدم اینجا و چرا اینجام.

یخچال رو باز کردم دیدم حتی یه چیزایی که میدونستم برای منه هم تو یخچاله. یعنی واقعا یه مدت خوبی اونجا بودم. 

سعی کردم یکم وسایل رو جمع کنم بریزم تو چمدون و بعد یکم وقت گذشتن صدای یه نفر دیگه رو شنیدم. 

رفتم دیدم که ا مشاور دبیرستانمونه. که همین پست قبل ذکر خیرش بود. 

هرچی ازش میپرسیدم من چجوری اینجا اومدم بحث منحرف میشد و نمیرفت جایی. مثلا بحث سمت قهوه خونه ای که گفتم زده هم رفتش. حتی :) 

کیفم رو برداشتم و رفتم بیرون کلی راه رفتم تا ایستگاه اتوبوس رو پیدا کنم به سمت شهرمون. وسطای راه یادم اومد که چمدون رو جا گذاشتم و باید برگردم. 

داشتم برمیگشتم که شب شد و بیهوش شدم یه جایی. 

صبح بیدار شدم دیدم یه عده آدم تو فاصله شاید 20 متری من دور هم وایسادن، انگار قرار گزاشته بودن. یکم دقت کردم دیدم تقریبا همهی بچه های دبیرستانن. تنها کیزی که اون موقع به ذهنم رسید دو تا چیز بود

1. این دور همی ای هست که من دعوت نشدم، من اهمیتی نمیدم اگه خودم رو نشون بدم حس بدی بهشون میدم که چرا منو دعوت نکردن

2. وضعیت من خیلی بده، شب روی چمن خوابیدم و لباسامم خیلی جالب نیست. 

تلو تلو خوران رفتم به سمتشون و یه داد زدم سلام. نگاه کردن و مثلا 20 30 نفر آدم یهو برگشتن منو نگاه کردن

تو چشماشون 2 تا چیز رو میشد دید.، یا نمیشناختن یا میشناختن و داشتن مبگفتن این چرا به این روز افتاده. چون شبیه بی خانمان ها بودم. عملا. 

گفتم من فلانی ام و سرشون رو بیشترشون برگردوندن کلا توجه نکرده  باشن. با یکی دو تاشونم صحبت کردم. 

آره خلاصه وضعیت اسفباری بود :)) آخرشم با سرگیجه و گوگل مپز خودمو رسوندم ولی همش تگ این فکر بودم که چرا من اینجام چرا چرا؟ کی اومدم؟ که قانون اول خوابه ومنم که انقدر ادعا lucid dream میکنم یادم رفته بود. 


سلام

اول این که تبریک به هرکی نتایج کنکورش اومده. دوم این که یادش بخیر. یادم نیست چند سال گذشته، فکر کنم 6 7 8 سالی شده؟ نه؟. اون زمانا من خیلی خیلی استرسی بودم. یادمه روزی که نتایج میخواست بیاد سایت سنجش به مشکل خورد و یه روز تاخیر انداختن. یعنی روی هم 2-3 بار تاخیر خورد. 

من هر وقت خیلی استرسی میشدم درد سینوزیتی تو سرم ایجاد میشد و 4-5 ساعت طول میکشید. راه درمانشم یا خوردن یه کیلو مسکن بود که تضمینی هم نداشت، یا این که کل زندگیم رو باید بالا میوردم طوری که بعدش چشمام کاسه خون میشد انقدر فشار تو سرم و فشار خون تو مویرگ های چشمم زیاد میشد. 

یادش گرامی. سر اون تاخیر ها کلی این پروسه به تعویق افتاد. 

انقدر منگ و ضعیف شده بودم که وقتی نتایج اومد، فکر کنم شده بودم 221 منطقه و سیصد و خورده ای کشور، نمیدونستم الان این خوبه یا بده. واقعا نمیدونستم! 

پدرم صبح بودش زنگ زد گفت چک کرده سایتو این شدم، من ازش پرسیدم این الان خوبه یا بده؟! اونم تو شوک بود گفت نمیدونم فکر کنم خوبه! 

بعدش زنگ زدم مشاورمون، اون گفت خوبه! ولی خب خودش خیلی خوشحال نبود چون مدرسه ماشاالله نتایج درخشانی داشته بود. برای بعضی بچه ها رو مثلا رتبشون رو میشد با نماد علمی مثل 1.25e5 نوشت انقدر زیاد بود(فکر کنم دقیقا همین حدودای 125000 که گفتم داشتیم. یادم نیست چند نفر تو کنکور بودن ولی همون هول و هوش آخراش بود اینم).

بعد اعلام نتایج کنکور یه جایی بودیم حدود 10-15 نفر، یکی از بچه ها گفت کل رتبه هاتون رو جمع بزنن بازم به رتبه من نمیرسه :)) 

------------------------

سر همین کنکور من یکی از دوستای صمیمیم رو از دست دادم چون که اون معمولا تو مدرسه از من بهتر میشد و سر یه سری مشکلات طبیعی بحران بلوغ، یکی دو ماه آخر اصلا اوضاع روانی خوبی نداشت. فکر کنم 600 اینا شد. و یه جورایی حس بدی ایجاد شد بینمون! همون بهتر که تموم شد البته. همه روی دو رقمی شدنش فکر میکردن. یکم خود شیفته بود الان که برمیگردم عقب.

-------------------------

گفتم بحران بلوغ یاد اون موقع افتادم، چقدر خوبه هورمونام نسبتا پایدار شده. واقعا روانی بودم اون موقع. خیلی عجیبه که یکم تستسترون و چیزای دیگه میتونه مغز آدم رو انقدر تحت تاثیر قرار بده.

-------------------------

واقعا بنظرم این کنکور توی یکی از بد ترین زمانای ممکن (به لحاظ فیزیولوژیکی برای بدن) اتفاق میفته. من تو هیچ سالی از عمرم انقدر به لحاظ روحی ناپایدار نبودم!

--------------------------

چقدر نگران این بودم که دوستای دبیرستانم رو از دست میدم :)). انگار مثلا چی بودن بجز عامل استرس. یعنی الان که میبینم، با 95%شون بجز این که به زور تو یه جایی نگهمون داشته بودن هیچ وجه اشتراک دیگه ای نداشتم. خداروشکر.


سلام

یکی از بچه ها هستش که همزمان با من اومد و لبشون خیلی نزدیک به ماست. فیلد کاریش هم یکیه. آدم ساکت و خوبی هم هست. بنابرین من 4 5 ماه سعی می‌کردم یکم باهاش دوست بشم ولی معمولا همه ی مکالمه هامون مونولوگ بود و خیلی حرف نمیزد. خلاصه که خیلی انرژی گزاشتم که بیاد حرف بزنیم، بریم بیرون، باشگاه، هر فعالیتی تقریبا. ولی خب هرچی انرژی میدی هیچی پس نمیگیری. 

خانمش البته بسیار اهل بگو بخند و اجتماعیه. جدی هم هست تا حد خوبی. 

خلاصه که چون این دوتا جدی هستن هر وقت با هم میبینمشون سر به سرشون میزارم. این دفعه آخری به خانمش به شوخی میگفتم من بجای این شوهرتون رو مخ یه دختر کار کرده بودم الان به یه جایی رسیده بود و واقعا هم قصد خنده داشتم. یهو گفت آره مهدی میدونم با منم همینجوریه کاریش نمیتونم کنم. با یه حال استیصال طوری گفتش. یه لحظه حس آب سرد رو سرم ریختن رو داشتم. گفتم اوکی مهدی تبریک میگم این دفعه فکر کنم زیادی رفتی جلو.

امیدوارم خوش باشن!! دوست نداشتم واقعا این رو بشنوم! 


سلام

یکی از همخونه ای هام میخواست بره پیش یکی از دوستاش تو خونه اون زندگی کنه ولی چون قراردادش تا آپریل سال بعد بود، باید به یکی اجاره میداد. وقتی برگشتم از ایران، دیدم یه آقای 40 ساله کچل با تاپ و شلوارک مشکی، کلا یه وضع ترسناکی اون اتاق رو اجاره کرده. در گام اول میخواستم همخونه ای رو خفه کنم چون انتظار داشتم به دانشجو اجاره بده. ولی خب کم کم دیدم آدم خوبیه. 

داستان این رو بخوام بگم، با دوست دخترش(29ساله) تو شهر Quebec که نمیدونم، فکر کنم 6 ساعت با اینجا فاصله داره زندگی میکرده. یه دختر 23 ساله و یه پسر 25 ساله فکر کنم داره. (طبعا نه ازین خانم) و میگه دخترش رو 6 7 ساله ندیده ولی میخواد ببینه. بعد دیگه این که با دوست دخترش دعواش شده، گویا چندمین باره، و ول کرده اومده این شهر. دنبال کار میگشت که البته پیدا نکرد چون نامه reference از جایی نداشت. نمیدونم قبلش چی کار میکرده.

وید(گل، ماریجوانا) به قیمت عمده میخرید و میفروخت:)) که البته غیر قانونیه فروشش بجز تو مغازه.

آدم خوبیه البته. 

بعد فردا صاحب خونه، که تو نیویورک خونه اشه، میخواد بیاد کانادا و اینجا هم سر بزنه. امروز گویا بهش زنگ زده گفته میخوام بری. نمیدونم به دلیل این چیزایی که گفتم یا چیز دیگه. اینم گفته اجاره یه ماهم رو بده و یه چند تا چیز دیگه میرم. 

امروز داشت میگفت بهم که میخواد بره پیش دوست دخترش و یه بار دیگه امتحان کنه ببینه چی میشه و اگه نشد بره پیش دخترش. 

اینم آدم جالبیه. 


سلام

*اصلاح غلط املایی!*

یکی از کارایی که اخیرا انجام میدم، چک کردن اینه که چقدر فکرام فکرای اریجینال هست و چقدرش فکرای بقیه است؟ چند وقت پیش انجام دادم و به رقمی نزدیک 100 درصد فکر بقیه رسیدم. شاید بجز موضوع تزم که چیز چرندی هم هست، باحاله البته، و یکی دو تا چیز دیگه تو یک سال فکر جدید و نو نکرده بودم. فکری که ناشی از تفکرات بقیه یا فکر بقیه نبوده باشه.

از وقتی بهش آگاه تر شدم یکم جدی تر گرفتم خودمو که چرند بود هر فکری که تو ذهنم میاد رو بررسی کنم. چون که دلیلی نداره طرز تفکر هیچ کسی تو این دنیا صد در صد درست باشه.

مخصوصا کسایی که شروع میکنن ایدولوژی خودشون رو منتشر میکنن به یه جایی رسیدن که تهه توانایی مغزشون تو ساخت و پرداخت اون قضیه است. بنابراین دنبال اصلاحش معمولا نیستن و این خطرناکه. 

هر تئوری که میشنویم باید یه سری پیش بینی کنه و قابل تست باشه. هر چیزی که قابل تست نباشه بدرد لا جرز دیوارم نمیخوره. و ازین تئوری ها بسیار زیاده. حتی یه سری علم ها بر اساس چیزای غیر قابل تست هستند که بدبختی بشریت رو نشون میده. بنظرم

البته که دونستن نظر بقیه مهمه ولی باید هر چیزی رو به قول اینا with a grain of salt یعنی با یکم شک پذیرفت. میشه از نظر بقیه برای بزرگ تر کردن فضای ذهنی استفاده کرد ولی اگه شروع کنیم با نظرای بقیه تو بحثا شرکت کنیم. بنظرم ناراحت کنندست اصلا. 

که البته اینا نظر شخصی بندس و هیچ تحمیلی رو بقیه نمیکنم. 


سلام


کمربند ها رو سفت ببنیدید که ازون پستای چرت و پرته./

خدا چه شکلیه؟

ما با چیزی که حداقل اعتقاداتمون میگه و یکم فکر کردن میتونیم بگیم که خدا هرچی هست یه موجود با ابعاد بالاتر از ماست.

این تئوری خیلی چیزا رو پیش بینی میکنه.

1- نمیتونیم خدا رو ببینیم

2- نمیتونیم براش محدودیت فیزیکی قائل بشیم(چون محدودیت فیزیکی رو میشه تو سه بعد و تو یه بازه زمانی در نظر گرفت)

و چیزای دیگه.

حالا سوال اینه اگه میخواستیم ببینیمش، اگه میتونستیم ببینیمش چجوری میدیدیمش؟

خب فرض کنید یه موجود دو بعدی، یه موجودی که روی کاغذ میتونیم بکشیمش میخواد ما رو ببینه. اون موجود فقط چیزایی که روی یه صفحه اتفاق میفته رو میتونه درک کنه. 


بزارید یکم با کمک گرفتن از دستان هنرمند من با این موجودات آشنا بشیم که بعد اینو بسط بدیم به ابعاد بالاتر.


خب اول ببینیم یه موجود دو بعدی چجوری زندگی میکنه. شکل 1 یه موجود دوبعدی رو نشون میده. A قسمت "چشم" اون موجوده که قراره باهاش غذا ها رو ببینه و . B دیواره ی اون موجوده، مرزی که توش تعریف میشه. C امها و احشا (؟)، D یه منبع نوره، چون این موجود ما همونطور که دیدید چشم داره و میتونه غذا رو ببینه، ازین منبع نور استفاده میکنه. E یه تیکه غذا است که موجودمون داره بهش نگاه میکنه.


تصویر دوم، دیتایی که از چشم این موجود میاد رو نشون میده. میخوام بگم که اون موجود نمیتونه شکل 1 رو هیچ وقت ببینه. کل چشمش یه خط هست و سنسور ها روی اون خط هستن. بنابراین چیزی که میبینه یه خطه. نمونه دیگه اش خودمون، چشممون سنسوراش روی یک صفحه هستن و تصویر دو بعدی میبینیم. 


تصویر سومم غذا خوردن اون رو نشون میده، میخوام محدودیت های این موجود رو بگم، این موجود نمیتونه مثلا ما دستگاه گوارش داشته باشه که ورودی و خروجی داشته باشه، چون اگه بتونیم یه کانال توی این موجود بکشیم، نصفش مجبوریم بکنیم که نمیشه. 


تصویر 4 هم اون رو نشون میده که چجوری میبینه توی صفحه اش. هیچ وقت نمیتونه در جهت فلش های قرمز ببینه. نهایتا تو جهت فلش های سبز اگه چشمش به اون سمت باشه میبینه.


خب.

حالا فرض کنیم این موجود میخواد ما رو ببینه. ولی همونطور که گفتم خیلی دیتای زیادی نمیتونه بگیره. ولی فرض کنیم توسط یه مکانیزمی توی جهت فلش های قرمز بتونه یه چیز دو بعدی ببینه، اول این که احتمالا هیچی درک نمیکنه ازون چیزی که میبینه چون کل زندگیش یه خط رو دیده و سیستم عصبیش برای اون بهینه شده. دوم این که قول میدم تجربه خیلی خوبی براش باشه.

چی میبینه؟



بسته به این که صفحه ای که توشه کجا واقع شده صرفا یه برش دو بعدی از من رو میتونه ببینه. چیزی که ببینه احتمالا شبیه یه تصویر MRI باشه که صرفا یک برش دو بعدی از اون چیزیه که تو MRI هست.


حالا ما اگه بتونیم از فضای سه بعدی خودمون کله مون رو بچرخونیم و این Hyperspace ای که توش هستیم رو ببینیم چی میبینیم؟ این که چجوری ممکنه رو کاری ندارم ولی فرض کنیم مثل همین دوست دوبعدی خودمون تونستیم سرمون رو بچرخونیم و چیزی جز چیزی که توی سه بعد میبینیم رو ببینیم.

چند تا چیز بدیهیه که پیش بیاد

1- چیزی که میبینیم رو درک نمیتونیم بکنیم چون که مثل همون مثال سیستم عصبیمون برای دیدن و درک کردن دیتایی که روی صفحه چشم میاد تکامل پیدا کرده.

2- احتمالا تجربه خیلی باحالی خواهد بود

3- ولی چیزی که مهمه اینه که با این روش یه نگاهی از یه مقطع سه بعدی از یه موجود 4 بعدی رو خواهیم دید.



سلام 


زمانی که نظریه زمین مرکزی نظریه پذیرفته شده بودش، کلی دانشمندای اون موقع نشسته بودن که راهی پیدا کنن که بتونن مدار سیاره ها رو درست کنن. چون با در نظر گرفتن زمین به عنوان مرکز منظومه، مدار های سیاره ها به شدت عجیب غریب میشد. برای همین مثلا مجبور بودن یه مدار های فرضی کوچیک تر درست کنن که سیاره دور اون میچرخه و مرکز اون مدار دور زمین میچرخه. 

خلاصه این نظریه با اضافه کردن این چیزا "توجیه" میشد و میشد بگیم که نظریه درستیه چون مدار سیاره ها رو درست پیش بینی میکنه. ولی خب بعدا دیدن تست های دیگه رو پاس نمیکنه که موضوع بحث نیست.


داشتم فکر میکردم شاید بعضی چیزا باشه که با اضافه کردن توجیه ها به عنوان چیز های بدیهی برای خودمون قبولشون کردیم. نه ااما قانونای فیزیک. در مورد زندگی.

شاید جایی باشه که توجیه های غیر منطقی داریم و انقدر تکرار کردیم منطقی شده؟


سلام


یه ویدئو از یه آقای روانشناسی بود که یه نکته خوبی گفت که دوست دارم به اشتراک بزارم باهاتون.

میگفت که حتما پیش اومده یه نفر یه رفتاری نشون بده از خودش که شما از اون رفتار خیلی بدتون بیاد. احتمالش هست که شما هم خودتون اون رفتار رو زیاد انجام بدید!


احتمالش هست ها نه که همه ی اون بدی ها رو دارید.


اینجوریه مکانیزمش که اون یه نفر یه آینه میشه که شما خودتون رو توش میبینید. ممکنه یه رفتار بدی شما داشته باشید که به یه نحوی خودتون رو قانع کردید که خیلی بد هم نیست. بعد که اون نفر دوم میاد اون رفتار رو انجام میده و به نحوی که شما با خودتون کنار اومدید انجامش نمیده، خیلی عصبانیتون ممکنه بکنه.


من تو خودم اومدم اینو ببینم.

من بدم میاد کسی به لحاظ اجتماعی رفتارش خوب نباشه. به نوعی social awkward باشه. زیاد اهل کارای اجتماعی نباشه. حالا خودم این وسط، خیلی تعریفی ندارم ولی خب موقع هایی که تنها ام و از معاشرت با بقیه خود داری میکنم با خودم دلیل میارم که نه الان حالش رو ندارم و یا مثلا نمیارزه انرژی که لازمه رو براش صرف کنم. یا حرفم رو میخورم یا . .

یا میبینم کسی وقت کشی میکنه و وقتش رو درست استفاده نمیکنه سعی میکنم هلش بدم تا کارش رو درست کنه. بعد خودم استاد گزاشتن کارا برای دقیقه 90 ام. 

مثلا یکی رو میشناختم که هر وقت کسایی رو میدید که رفتار غیر مذهبی انجام میدن شروع میکرد بهشون حرفای نادرست زدن. مثلا اینا فلانن اینا فلانن. بعد خودش خیلی چیز بدرد بخوری تو مذهبیتش نبود.

یه نمونه دیگش که تو جامعه هست اینه که مردم از کارشکنی یا بد قولی مسئولا شکایت دارن. حالا تو خود مردم رو نگاه میکنی، همون کسایی که غر میزنن، خیلی توشون رفتارای نادرست مثل کم فروشی و بدقولی و . پیدا میشه. 


اینا رو نمیگم که بگم سیستم از بیخ خرابه و ازین حرفای صد من یه غاز. اینا رو میگم که یه آلارمی برای خودم و خودتون(اگه میپذیرید) باشه که هر وقت یه همچین چیزی رو دیدیم یه 10% احتمال بدیم که ممکنه اون رفتار به صورت مطلق بد نباشه، این بازتاب درونمون باشه که بد باشه. 



سلام


اگه بخوام از یکی از تاثیر گذار ترین آدما تو زندگیم بگم، یه دوستی اینجا بود به اسم محمود که فکر میکنم پاییز سال پیش درسش تموم شدش. 

از ویژگی هاش بدن خفنش بود و عقاید عجیب غریب و رادیکالی داشت و اولاش درکش نمیکردم ولی بعدا کم کم یکم ذهنم رو باز کردم و ازون مرز هایی که براش گزاشته بودن رهاش کردم تا ببینم چخبره واقعا تو دنیای غیر مادی. عقاید مردم چیه. چقدر حرف ما درسته چقدر حرف بقیه درسته. اصلا بقیه چی میگن. حدود 9 ماه بعد از آشنایی باهاش تازه یکم فهمیدم چی میگه.

همچنان هم با 100% روش هاش موافق نیستم ولی خب منو به سمت جالبی برد. اعتقادم رو خیلی قوی تر کرد. 


ولی این بحثای فلسفی و اعتقادی رو بزاریم کنار، من سال پیش حدود یه 5-6 روز پیش همین الان، اولین بار بود که با محمود رفتم باشگاه دانشگاه (بخش ورزشای مقاومتی نه بخش کاردیو) و بهم یه چیزایی از ورزش رو نشون داد. خودش بدن توپی داره.

یادمه روز اول زیر پرس سینه منو گزاشت و گفت فقط فعلا با میله خالی برو، من گفتم هه میله که چیزی نیست برداشتم دیدم 5-6 تا رو بزور میتونم بزنم. اونم با کلی لرزش و کج و کوله رفتن میله. میله 45 پونده که میشه 20 کیلو. 

دیروز بهش پیام دادم که بالاخره بعد یه سال 135 پوند رو بدون دستگاه زدم (60 کیلو) :)

کلی خوشحال شد.


الان خودش تو یه شرکتی کار میکنه تو اتاوا و درگیر کار خودشه. خیلی نمیبینمش ولی گاها ازین صحبتای فلسفی و غیر مادی از راه دور میکنیم.


این عکسه رو همون روز اول گرفتم. پشت سرش بودم یهو خودم رو تو آینه دیدم که 1/10 اونم خندم گرفت گفتم یه عکس بگیرم. عکس شاخی هم شد نهایتا :)) هر کسی میبینه عکسه رو تا بهش نگم اصلا متوجه من نمیشه.


سلام

دیروز یه لحظه سلیقه ام گل کرد و نون حجیم درست کردم. این عکسه که گزاشتم دیروز نیست ولی خب چیز مشابهی بود.

یکم مرغ هم برداشتم و سرخ کردمش و یکم طعم دارش کردم. 

تقریبا نونه آماده بود و مرغه و مخلفات هم بودن.

بعد که همه چیز رو سر هم کردم گفتم یکم سس تند هم بزنم. سس تنده سرش ازین پیچی ها بود. چند وقت بود استفاده نکرده بودمش و و حس کردم یکم باد کرده داخلش. درش پیچوندم و پیشتتت. یه مقدار سس تند همه جا پاچید 

از جمله

چشمم:)))

نمیدونم چرا فکر کردم اگه پلک بزنم بهتر میشه ولی پلک زدم و اون یه میلیمتر مربع سس تند روی کل سطح چشمم پخش شدش. :)))

یادم اومد پشت ظرف مواد آزمایشگاهی نوشته بود اگه پاچید تو چشتون، با آب سرد زیاد بشورید. همونجوری دوییدم و رفتم دستشویی. یکی دو دقیقه زیر آب بود صورتم و لامصب مگه میرفت. زیر پلکم رفته بود. ولی خب خداروشکر تهش رفتش. 

چشمم رو تو آینه نگاه کردم کاسه خون:))

راستی نونه:

یه پیمونه آرد 

کمتر از نیم پیمونه آب ولرم. اگه تخم مرغ میزنید اگه نه همون نصف پیمونه خوبه

مایه خمیر یه ق. غ

شکر یه ق. غ

تخم مرغ یدونه

روغن یه ق. غ. 

نمکم یخورده. 

با هم قاطی میکنید و انقدر هم میزنید که با هم قاطی بشه. فرق نون با شیرینی اینه که تو شیرینی فقط باید به هم قاطی بشن با نون باید خیلی ورز داده بشه. ملوکول های گلوتن توی آرد با هم زدن و ورز دادن فعال میشن و حالت چسبندگی خمیر رو درست میکنن. 

خلاصه قاطی شد میزارید یه جای گرم مرطوب. و گرم و مرطوب بودنش خیلی مهمه که پف کنه. وگرنه ممکنه طول بکشه زیاد یا اصلا پف نکنه. 

بعدم تو فر از قبل گرم شده 450 درجه 10 تا 15 دقیقه میزاریدش. البته که قبلش به شکلی که میخواید در اوردیدش. و میپزه.

اگه روش آرد بپاشید خیلی روش طرح جالب تری میشه. چون آردا سطح نون رو خشک میکنه و تو گرما رنگشون عوض میشه و همین شکلی که معلومه میشه

یکم درد داشت ولی در نهایت طعمش خوب بود. 

دفعه های قبل باهاش کره مربا خوردم و خیلی عالی بود. تو چشمم هم چیزی نپاشید! 


سلام

یه ویدئو از ترنس مککنا Terence McKenna هست که میگه یکی از داستانای مورد علاقه من توی انجیل، داستان توماس شکاک هست. (خودش موافق مسیحیت نیست ولی داستانای توی انجیل بعضا چیزای جالبی اند)

داستان اینه که حضرت عیسی وقتی که به صلیب کشیده میشه، بعد چند روز برمیگرده پیش حواریون. همه بودن بجز توماس. چند وقت بعد توماس رو میبینن و میگن که نبودی که حضرت عیسی برگشته بود. میگه شماها مثل این که خیلی ازین سیگارایی که از لبنان اومده کشیدید و توهم زدید. همین شکش باعث میشه حضرت عیسی یه بار دیگه برگرده. وقتی حضرت عیسی رو میبینه میگه من باورم نمیشه تا دست نزنم به جای زخم ها و اونا رو حس نکنم. برای همین حضرت عیسی اجازه میده بهش که به بدنش دست بزنه. 

میگه شک توماس باعث شد که تنها کسی باشه که بهش اجازه بدن به بدن بعد از ressurection که یعنی دوباره زنده شدن دست بزنه.

قبول نکردن حرف هر کسی و شک کردن، و دنبال جواب بودن باعث میشه که جوابای درست تری آدم پیدا کنه. 

چیزی که پیش میاد اینه که کسایی که دروغ میگن رو میشه شناخت و حقیقت رو دقیق تر پیدا کرد. 

یه چیزی که تو مسیحیت هست و مشکل زیادی ایجاد میکنه اینه که متدینینش، بیشتر ایمان دارن تا با منطق جلو رفته باشن. چون کل قضیه توی پایه خودش غیر منطقیه. برای همینه که دینشون دیگه کم کم داره جواب نمیده. Faith داشتن یعنی که امید داشتن به این که یه چیزی درسته. بهش فقط ایمان داشتن. چیزی که اگه مستقیم بهش نگاه کنی معنی ای نداره ولی اگه بهش ایمان داشته باشی میتونی عشق رو توش حس کنی.

کسایی که دنبال جوابن بنظرم نباید تو این دام بیفتن. وگرنه اگه فقط ایمان داشته باشیم، نخوایم فکر کنیم، فرقمون با کسی که دین هندو داره یا چیز دیگه هیچ چیزی نیست. همونقدر که حس میکنیم اونا داستانن، اونا هم همین حس رو راجع به دین ما دارن.

به کسایی که شک میکنن اجازه میدن به بدن بعد Ressurection دست بزنن. حقیقت لازم نداره پوشیده بشه. حقیقت لازم نداره فورس بشه به کسی. حقیقت حقیقته


سلام

چند وقتی بود که داشتم به زندگی فکر میکردم. زندگی چیه؟ هدفش چیه؟ و الان همه چیز برام معنی داره. میدونم دقیقا چه خبره. مینویسم براتون، شاید موافق باشید شاید نباشید. 

اول با چیزای بیسیک شروع میکنم. 

چه موقعی احساس خوشحالی میکنیم؟ 

موقعی احساس خوشحالی میکنیم که چیزی رو دوست داشته باشیم. این دنیا هم یه جگری ساخته شده که انواع خیلی زیادی از دوست داشتن رو میشه توش تجربه کرد. 

یک مدل دوست داشتن، دوستی بین دو نفره

یک مدل دوست داشتن کمک کردن به بقیه است

یک مدل دوست داشتن دوست داشتن یه دختر/پسر به حالت رمانتیکه

یک مدل دوست داشتن دوست داشتن یه هدفه. یه هدفی که تو زمان گزاشتیم و میخوایم بهش برسیم. 

یک مدل دوست داشتن دوست داشتن فرزنده

یه مدل دوست داشتن، دوست داشتن یه گیاهه که کاشتیم. 

یک مدل دوست داشتن دوست داشتن یه خداست. 

و خیلی مدلای دیگه

اینا همشون چیزای مثب این دنیا اند و میتونیم قبول کنیم که هر کسی که چیزی مخالف اینا رو داره ناراحت حساب میشه. پس اولین درس اینه که کارای خوب و مثبت رو بدونیم چی هستن و هر لحظه خودمون رو بررسی کنیم ببینیم این کاری که میکنیم باهاش خوشحالی میاد یا نه.

 کسی که بتونه تمام این چیزا رو داشته باشه، میتونه درکی  از صفت مهربانی خداوند داشته باشه. که رحمانیت و رحیمیت خداست. که به ترتیب یعنی چیز مثبت رسوندن به همه و به اشخاص خاص.

بزارید یکم دقیق تر ببینیم ماها چی هستیم.

اگه بخوایم واقع نگرانه بررسی کنیم، ماها یه سری حیوون هستیم که یه فرق خیلی زیادی با حیوون های دیگه دارن. ما ها consciousness داریم. من اسمش رو میزارم روح خدا. اثبات های زیادی هم دارم که روح وجود داره. همین که میتونیم out of body experience انجام بدیم و کامال های انرژی تو بدن وجود دارن و چیزای دیگه، خودش دست رد به همه ی دیدگاه های متریالیستی میزنه. پس روح وجود داره و اسم این روح رو میشه کانچسنس گزاشت یا خدا.

برای این که یکم از جلوه های دیگه ی رفتار خدا ببینیم، میخوام یاد آوری کنم که خدا هیچ محدودیتی نداره به لحاظ ابعادی ولی به خاطر این که بتونه ما رو با صفات خودش آشنا کنه، قید سه بعد رو برای این دنیا گزاشته و یه جورایی قسمتی از روح خودش رو اینجا اسیر کرده. کسی که هرچیزی ازش بر میاد اومده این لطف رو کرده و خودشدرو محدود کرده بخاطر ما!

هدفمون چیه حالا؟ هدفمون اینه که ما ها بتونیم شبیه خدا بشیم. ماها بتونیم زندگی ای بسازیم که وقتی که ابتدا و انتهای بعد زمان رو روی هم میزارن و این زندگی رو میزارن توی دستامون، نگاهش کنیم و ببینیم چقدر قشنگه. 

هدف اینه که از این زندگی، از این صفحه ی خالی، بهترین نقاشی ممکن رو بسازیم. 

هر تصمیمی تو زندگی یه تیکه از این نقاشیه. عشق ورزیدن، بزرگی کردن، تواضع کردن، چیزای دیگه هرکدوم میشن یه گل خوشگل تو این نقاشی.

وقتی که این عمر تموم میشه این تابلو رو که توش تک تک ثانیه های زندگی نقش های قشنگ یا زشت توش درست کردن رو دستمون میدن و میگن این ثمره زندگیته. 

این چیزی میشه که میزاریم روی قلب روحمون و جذب روحمون میکنیم و کاری میکنه که  تا حدی شبیه خدا بشیم. حالا هرچقدر توی این جسم زیبا زیبایی بیشتری داشته باشیم، روحمون قابلیت های بیشتری پیدا میکنه و هرچقدر سیاه  تر باشه. روحمون زشت تر میشه. 

درخت خیلی چیز مقدسیه. هر جا رو نگاه کنیم درخت ها و میبینیم. حتی روی خود یه درخت، وقتی از بدنش میریم بالاتر هر کدوم از شاخه هاش یه درخت کوچیکن. رو خود درخت. 

انسان ها هم یه نوع درختن. 

تو جامعه انسان ها خانم ها بدنه درختن و مرد ها روحی هستن که باعث زنده موندن اون درخت  میشه. از خانم ها جوونه های زندگی بوجود میاد و مرد ها هم باعث حفظ و بوجود اومدن اون زندگی میشن.

طبیعت یه جوری ساخته شده که این دوتا سمبل رو به هم جذب کنه. عموما مرد ها قدرت دارن و تشنه ی زیبایی اند و زن ها زیبایی دارن و قدرت جذبشون میکنه. اینجوری به همدیگه جذب میشن. 

مهم اینه که بدونیم یه فرقی با درخت داریم، ما ها به تنهایی درختمون ناقصه و نیاز داریم نیمه ی ناقصمون رو پر کنیم. و بعد این که یه نفر اونجا قرار گرفت باید باید باید باید به اون نفر انرژی بدیم. چون یه زن و مرد یه ارگانیسم میشن و لحظه ای که هر کدوم به اون یکی صدمه بزنه، به خودش صدمه زده. 

بعد سال های این درخته جوونه میزنه و مینی درخت های کوچیک ازش در میان و زندگی ادامه پیدا میکنه ولی چیزی که مهمه اینه که وقتی به چروک های روی بدنه این درخت نگاه کردیم، وقتی پیر شدیم، باید یه جوری باشن که افتخار کنیم به تک تکشون. چون هر چی بوده تابلوی زندگی خودم بوده. 

ماها مسئولیم. ماها مسئولیم در قبال خودمون در قبال بقیه درخت ها. اگه درخت کسی نیاز به چیزی داره و از ما کمک برمیاد، باید بهش کمک کنیم. این دنیا طوری ساخته شده که کسی از دادن به بقیه چیزی ازش کم نمیشه. موقتا کم میشه ولی تو زمان بیشتر از اون براش برمیگرده. 

هرچیزی که تنفر ایجاد میکنه اشتباهه. ما ها حق داریم اگه تنفر دیدیم در برابرش از خومون دفاع کنیم ولی هر کسی رو که دیدیم داره تنفر ایجاد میکنه، بدیهی باید باشه برامونه داره زندگی خودش رو خراب میکنه. هیچ کسی از تنفر زیبایی ندیده. کسی که تنفر داره درخت زندگیش مسموم شده و یا باید کاری براش بکنه یا متاسفم. 

هرکاری باید یه هدف داشته باشه. اگه داریم پول در میاریم که یه کاری کنیم بقیه حس بد کنن، تو تابلو زندگیمون داریم چیز زشتی نقاشی میکنیم. اگه داریم پول در میاریم که به بقیه کمک کنیم، کار مقدس و قشنگیه. 

در نهایت موقع مردن، میدونید چی بیشترین درد رو داره؟ این دنیا رو miss میکنیم. لمس کردن رو. دیدن رو. شنیدن رو. قدم زدن روی چمن رو. توی فضای محدود بودن رو میس میکنیم. چیز قشنگیه برای خودش. مثل بچه ای که تو شکم مادرش بودن رو میس میکنه. بعد مرگ پشیمون نیستیم که چرا دیگه تو این ابعاد محدود نیستیم ولی خب خاطره است.


سلام

باسری پست های انسان و روان شناسی یه نفر که هیچ تخصصی تو این زمینه نداره دوباره در خدمتیم

قبل موضوع اصلی:

یه مرز باریکی بین درونگرای واقعی بودن و برونگرای بدون مهارت های اجتماعی هست. من نمیدونم کدومم!

دو تا دیدگاه وجود داره. البته بیشتر ازینم وجود داره ولی سخت میشه. 

1. دنیا برای ما اتفاق می افته

2. ما برای دنیا اتفاق می افتیم!

دوران بچگی که همیشه خدا تقریبا دنیا برامون اتفاق می افتاد. همه چیز برنامه داشت. مدرسه و خواب و غذا و. 

ولی آیا واقعا اینجوریه؟ ما یه نقش بازی میکنیم تو این دنیا و دنیا هم محدودمون میکنه از همه طرف؟

 

یه دیدگاه دیگه اینه که نه. دنیا فیکس نیست. دنیا سیاله. این ما هستیم که دنیای خودمون رو شکل میدیم.

*البته من آدم واقع نگری هستم بنابرین باید اینم اضافه کنم که نمیشه از این چشم پوشی کرد که یه چارچوب داره که تو مختصات اون میشه حرکت کرد. مثلا من الان نمیتونم بینی شما رو فشار بدم بگم بووق چون نه زمانی نه مکانی نزدیک هم نیستیم.*

ولی مساله اینه خیلی وقتا محدودیت های چارچوبی با محدودیاتیی که خودمون ساختیم و خبر نداریم خیلی قاطی میشه. 

مثلا من خیلی راجع به نظر همه برای خودم فکر میکنم. برای همین شاید آدم خنده داری نباشم و جوک نتونم بگم چون دائم نظر بقیه رو راجع به خودم چک میکنم. و توی ذهنم چک میکنم. و تند تند هی به خودم ایراد میگیرم که وای نکنه فلانی بد فکر کنه راجع به من یا.

ولی آیا این درسته؟ 

موقعی که تو یه جمعی هستیم و یکی یه جوک میگه، و درست میگه، با اعتماد به نفس میگه، تاحالا شده راجع بهش بد فکر کنیم؟ حتی اگه جوکه خیلی جوک بدی باشه بازم تهش به خنده منتهی میشه با حداقل خندیدن به بی مزگی جوک. و هیچ وقت راجع به اون شخص حس بدی پیدا نمیکنم بخاطر جوک. 

دیروز برای دوستام یه ویدئو از جیم کری فرستادم که اخیرا خیلی متحول شده و خیلی صحبتای خفنی میکنه. میگفت که کمدین بودن یعنی همیشه رو بازی کنی. همیشه آماده ی پذیرفتن rejection باشی. کمدین ها خیلی آدمای قابل احترامی اند. تاحالا صحبتای پشت صحنه چند تاشون رو گوش دادم و باورم نمیشه اینا هم استرس میگیرن اینا هم دپرس میشن و. اتفاقا جزو ساده ترین آدمای جامعه اند که میرن رو صحنه و ego یا همون شخصیت اجتماعیشون که دور شخصیت اصلیشونه رو میزارن کنار و جوک میگن. این ایگو همون ایگو فرویدی هست و من در حد استفاده ام ازش میدونم و خیلی هم سخت نگیرید معنیش همین که گفتم میشه تقریبا. حداقل برای این پست. 

یه مرز باریکی هم بین هیچ اهمیتی به نظر مردم ندادن و توانایی پایین اوردن ego هست. آدمایی هم هستن که کلا نظر هیچ کسی براشون مهم نیست ولی خیلی کمن. هر کسی که جوکی میگه تهش انرژی دادن به بقیه براش مهم بوده که قابل احترامه.

از کل این بحث جوک میخوام نتیجه بگیرم که زیادی فکر میکنم. زیادی. مگه من چی دارم که بهم بر بخوره. تو کل این دنیا یه بدن دارم و اونم تازه زیر خاک قراره بپوسه. یه چیز بعد بالاتری به اسم consciousness هست که کلا با این دنیا و نظرای مردم کاری نداره. مثلا موقع بازی کردن بازی ای مثل GTA چقدر نظرمون راجع به مردم مهم بود؟ هر کاری میخواستیم میکردیم. چون کانچسنس رو داریم منتقل میکنیم به کاراکتر بدون ego.  این بازیا درس مهمی میتونن به آدم بدن. این که همیشه ببینیم کجای کار خودمونیم کجای کار ایگو مونه.

مثلا من، آدمی که توصیف کردم، دیروز رفتم باشگاه و یه راهرویی هست که یه میز گنده داره و همیشه 4 5 تا خانم 8/10 حداقل پشتش نشستن. یه حس فشار اجتماعی زیادی داره و هر وقت رد میشم سعی میکردم دنبال کارتم بگردم تا چشم تو چشم نشم. یه فشاری مثل استیج got talent داره!

دیروز رفتم به یکیشون گفتم یه سوال، همه مثل منن که وقتی ازین جا رد میشن میخوان zero eye contact با شماها داشته باشن یا فقط منم؟!

 سوالم رو دوباره پرسید ببینه درست متوجه شده یا نه؟ گفت ماها معمولا فقط سعی می‌کنیم مودب باشیم بعضی وقتا یه دستی ت میدیم و. 

خندیدیم و خداحافظی کردم. 

واقعا چه انتظار دیگه ای داشتم؟ چرا همیشه نمیام این فشار های اجتماعی رو حل کنم. دلیلش مشخصه.

آدمایی مثل من میترسن سپرشون رو پایین بیارن که مبادا چیزی که پشتشه صدمه ای ببینه. یا بهتر بگم خیلی وقتا ازین میترسن که به کسی صدمه برسونن!

ولی پشتش چیه؟ پشتش همین چیزی هست که از خودت میشناسی دیگه و اون طرفم یه آدمی شبیه خودت، احتمالا تنها توی این دنیای بزرگ قرار داره.

صبح دیروز که رفتم آزمایشگاه دو تا پسر کانادیی هستن که کنارم میشینن و معمولا سرشون به کار خودشونه. اگه بتونم مثلا به پارتیشنشون یه تقه میزنم سرشون رو بیارن بالا و یه دست ت میدم. شاید یه ربع هم حرف نزدیم. دیروز که رفتم یکم شکمم رو دادم جلو چون دیافراگم رو باز میکنه و صدا رسا تر میشه، یه what's up بلند گفتم.

همیشه میخواستم تمرکزشون رو به هم نزنم و. ولی این دفعه که اینو گفتم جفتشون با خنده سرشون رو اوردن بالا و یکم حال و احوال کردن. بعدم یکم سعیدکردم رو بازی کنم و گفتم شبا 2 3 بار بیدار میشم و اونروز هم از 4 صبح که بیدار شدم درست خوابم نبرده. بعد یکیشون گفت ا منم همینجوری ام اخیرا و چند دقیقه حرف زدیم.

بنظر میاد زندگی خیلی روون تر از اون چیزی که همیشه هست میتونه باشه وقتی آدم به خودش می قبولونه که احساس reject شدن چیز زیادی نیست. واقعا چی داری که بهت بر بخوره؟ اصلا یعنی چی بر بخوره.

برگردیم به بحث سیالیت دنیا، 

وقتی اون دیدگاه سیال بودن دنیا رو آدم داره دیگه درگیر این چارچوب های الکی نیست. دیگه خودش رو تو یه بازی میبینه که خیلی زود تر از اون چیزی هم که فکر میکنیم تموم میشه. فقط باید بهترین رو ازش بسازه. 

روح آدم آزاد میشه

نمیدونم علی. ب هنوز اینجا رو میخونه یا نه ولی یه آدم ایده آل گرای پر از رویا بود که من همیشه تو دلم میگفتم چقدر زیادی رویا پردازی میکنه. میخواد دنیا رو متحول کنه و. 

ولی الان میبینم چه روح آزادی داشت. چه روح بزرگی داشت. ژنتیکی بود یا تربیتی رو کاری ندارم ولی هرچی بود هیچ اهمیتی به نظر بقیه نمیداد چون من یا هرکس دیگه یا کل دنیا براش اتفاق نمی افتاد. اون برای دنیا اتفاق می افتاد. 

همه ی این آدمای بزرگم همینو میگن میگن بزرگ رویا پردازی کنید. میگن اگه از خدا چیزی میخواید چیز بزرگی بخواید. دیگه این همه آدم چرند که نمیگن. 

 

شاید بخاطر همین باشه که همه ی دوستای نزدیکم درونگرا هستن. بیشترشون. چون درونگرا ها کاری به کار آدم ندارن و معمولا نایسن. من احساس امنیت میکنم مقابلشون. حتی rejection هاشون رو به خودم نمیگیرم. به شخصیت خودشون میگیرم که شاید راحت نیستن مثلا بریم بیرون یا با من وقت بگذرونن یا.

خیلی زندگی عجیبه! 

فکر کنم 3 4 سال پیش جمال بهم گفت کتاب کیمیاگر alchemist رو بخون. تو ماشین بودیم از ساوه برمیگشتیم تهران و یادمه خاکسپاری پدربزرگ یکی از دوستام بود. شب جالبی بود و من اون کتاب رو نخوندم:)

دیروز پریروز در پی یه سری اتفاقات عجیب غریب که تو دو سه هفته اخیر افتادن یهو دوباره بحث کیمیاگر شد. این دفعه رفتم و pdf کتاب رو گرفتم و شروع کردم خوندنش و عججججببب کتابیه. من اهل کتاب خوندن نیستم خیلی. با افتخارم نمیگم. دلیلم اینه که کتابایی که خودم بجز یکی دو تا نتونسته بود میخکوبم کنه پشت کتاب. ولی این کتاب اون قدرت رو داره و کلیشو همین دیروز خوندم. 


سلام

داشتم با یکی از خانم های آزمایشگاه حرف میزدم مکالمه جالبی شد.

قضیه این بود که من خیلی دوست داشتم یه مدت گیاه خواری کنم ببینم چجوریه و تاثیرات روحیش چیه چون خیلی توصیه شده و این خانمم خانم نسبتا معنوی ای هستش و داشتیم ازین صحبتا میکردیم. یه همچین چیزی شد

- میدونید چیه همش تقصیر شما خانماست

- چرا؟

- من همیشه دوست داشتم گیاه خواری کنم ولی نمیشه که همزمان هم بزرگ شد و ورزش کرد و هم گیاه خواری کرد

- چه ربطی به خانما داره؟ 0_0

- بدن ایده آل خانما برای 90 درصد آقایون یه چیز خیلی مشخصیه. کسی نسبتا لاغر باشه(چربی بدنش کنترل شده باشه و یه مقدار مشخصی عضله داشته باشه) اوکیه ولی بدن ایده آل آقایون، اونم یکی مثل من با این بلوغ بسیار دیر رسش! خیلی نیاز داره بزرگ بشه تا به یه حد مینیممی برسه. شما خانم ها کلا کاری ندارید به بزرگ شدن و همتون میتونید گیاه خواری و . کنید ولی یه کاری میکنید که مردا مجبور باشن برای این که گنده تر بشن با هم دیگه رقابت کنن! همین الان بعد این همه ورزش و خوردن ببینید چقدر فرق کردم (نسبتا نه خیلی زیاد - اشاره به بازوم که در حد یه آدم نسبتا نرماله) حالا فکر کنید پروتیین غذا بیاد پایین و پروتیین گیاهی بیاد جاش دیگه چی میخواد بشه

- .

 

پ.ن. پروتیین یه چیزایی مثل مرغ و شیر و تخم مرغ خیلی کیفیتش بیشتره تا پروتیین های گیاهی برای ساخت و حفظ عضله هرچند مقدار برابر به لحاظ جرمی.

پ.ن.2. وقتی ورزش رو شروع کردم تقریبا از مچ تا شونه ام قطرش یه اندازه بود. و مچمم خیلی بزرگ نبود. الان یکم بهتر شده :)



دریافت

فایل بالایی فایل صوتی این پسته و این که آسفالت شدم درستش کنم. ولیکن ایده ی خوبی بود. احتمالا ادامه بدم. چون باعث میشه یکم به درست و شمرده حرف زدن فکر کنم. ولی خب همین 2-3 تا پاراگراف فکر کنم شیرین 1-2 ساعت وقت گرفت. 

سلام

یه پیشنهاد MIS _REIHANE داده بودن که قبلا هم دوستای وبلاگی دیگه هم این پیشنهاد رو داده بودنش. اونم این بود که ویس کنیم پست ها رو و اونم بزاریم. ببینیم چی میشه.

یه ویس از بیژن هست که برام فرستاده بود و حس کردم خوبه براتون به اشتراک بزارم .

برای پیش زمینه

بیژن الان چند ماه هست که درگیر آرتریت هست و معنیش اینه که مفصلاش خیلی اذیتش میکنن و دارو های بسیار قوی ای باید بخوره.

دعا فراموش نشه

یه بک گراند دیگه هم لازمه اونم این لینکه که یه داستانی هست از یک نفر که میمیره از دیدگاه اول شخص

https://www.youtube.com/watch?v=QAnNJ4syPek

ازون جایی که احتمالا خیلی ها نمیبیننش، فکر کنم اینجوری بود که یه لحظه هوشیار میشه و صدای مردم رو دور و برش میشنوه و از شرایط میفهمه تصادف کرده یا همچین چیزی. بعد سعی میکنه خودش رو هوشیار نگه داره و امید داشته باشه ولی خب فایده ی چندانی نداره. و بقیه داستان


و خب بیژن با کمی تخلیص؟! چیزای جالبی میگفت:

در مورد این ویدیو، یه جاییش که داشت میمرد میگفت فکرم شبیه این فیلمای هالیوودی بود. من خیلی وقتا حس میکنم فیلم های هالیوودی گند میزنن به انتظارات آدم ها. تو این لحظه مرگ انتظار داری اتفاقای دیگه ای بیفته. یا واکنش دیگران. مثلا چرا الان تو من رو میبینی تعجب میکنی که حالم خوب نیست و افتضاحه. در حالی که بیماری سختی دارم و رو میزم 50 تا قرصه و روزی N تا میخورم.

علتش اینه که تو فیلم هالیوودی وقتی طرف بلایی سرش میاد، نصف صورتش میره. یا وقتی میپوکه بدنش کلی تغییر میکنه خلاصه میدونی طرف کارش تمومه، ولی برای یکی مثل من که بیماری ارومی دارم آدما نمیدونن واکنششون باید چی باشه.

یا همیشه یه نفر هست که به اون آدم کمک میکنه یا تو نقاط خیلی حساس یکی هستش که تاثیر میزاره. که این رو تو ذهن آدم ایجاد میکنه که باید خوب شی و امید هست و . . 

خلاصه این که زندگی و شانس یه تابع یک نواخت رندومه. یعنی هرجایی یه خوش شانسی ای میاری یه جایی هم بدشانسی میاری. یعنی این که تو یه جایی بدشانسی میاری، چطوری و کجا خوش شانسی میاری معلوم نیست و باید بزاری بگذره.

قوانین دنیا قوانین هالیوودی نیست و کاشکی یکی میشست اینا رو فیلم کنه و بگه تو زندگی عادی چجوری میشه بیشترین لذت رو برد.

و خوشحالم که یه سری آدم اینجوری فکر میکنن و مثل این ویدئو که 400.000 تا لایک فکر کنم خورده بود  بگن و ادم همینجوری نره جلو.

--------------

اره خلاصه که بنظرم نه من نه هیچ کسی که همچین چیزایی رو تجربه نکرده نمیتونه درک کنه و فقط اداشو میتونیم در بیاریم. ولی حداقل باید آگاه باشیم نسبت بهشون و تا جایی که میشه درکشون کنیم. و مهم ترین چیز اینه که خودمون آماده واقعیت های زندگی باشیم.

کانال خیلی خوبیه بنظرم حیفه دنبال نکنید! اگه دوست دارید البته.

دعا فراموشتون نشه:)

-----------------------

-----------------------

اوکی تاحالا سر هیچ پستی انقدر وقت نزاشته بودم. دیشب این رو منتشر کردم ولی یهو دیدم شاید بیژن شخصی بوده این حرفاش و پیشنویسش کردم و فرستادم برای بیژن که تایید کنه. بعد یه کار خوبی کرد و اون عکسه رو میزشم فرستاد برام :)) و واضحه که تایید کردش چون الان دارید میخونیدش.

بیژن گفت اون 400.000 تا 20.000 تا بوده و اصلاحش کنم ولی بنا به دلایلی مثل اون فایل صوتیه یکم سخت بود و بپذیرید.

----------------------

ای خدا ببخشید من هی دوباره منتشر میکنم این رو. عکسه رو بیژن برای گذاشتن رو پست نفرستاده بود پاکش کردم. 


سلام

یه پسری بود.

خونشون چسبیده به خونه مادربزرگش بود. از وقتی یادشه اونجا بودن. خیلی خونه مادربزرگش میرفت. 

یادش میومد که بچه تر که بود، خیلی رفت و آمد مردم تو خونه مادربزرگش زیاد بود.

پدر بزرگش رو زیاد یادش نمیومد و ولی یادشه که یک آدم بد اخلاق بود. فقط همین.

مادربزرگش یه اتاق تاریک داشت که توش وسایل عجیب غریبی بود. مردم صف میکشیدن و دونه دونه اون تو میرفتن. یکی دو ساعت در روز. ولی بعد یه مدتی دیگه این رفت و آمد ها متوقف شد. بعد از مرگ پدربزرگ.

۱۵ سالش بود از مادرش پرسید این آدمایی که میان خونه مادربزرگ و ازش سوال میپرسیدن چی میخواستن؟ چی کار میکردن؟

مادرش گفت مادربزرگت آینده شون رو بهشون نشون میداد. ولی یه بار یه اتفاقی افتاد که دیگه تصمیم گرفت این کارو نکنه. 

پسره خیلی ذوق کرد و تند رفت پیش مادربرزگه که بهش آینده رو نشون بده. 

همون طور که حدس میزنید مادربزرگه گفت نه دیگه این کار رو نمیکنم.

پسره هر چقدر هم اصرار کرد مادر بزرگه گفت نه.

این اصرار ادامه داشت و نه گفتن از طرف مادر بزرگ هم. 

کم کم پسره سرد شد نسبت به این موضوع و بعد یه مدتی یه شغلی تو یه شهر دیگه پیدا کرد و سالی دو سه بار برمیگشت و سر میزد. ولی هر دفعه از مادربزرگه میخواست. 

مادربزرگش میگفت به صلاح خودته که ندونی.

تو ۲۳ سالگی یه بار که برگشت خونه، به مادربزرگش گفت من میخوام یه دختر رو انتخاب کنم به عنوان همسر آینده ام. این تصمیم خیلی برام مهمه . میخوام کمکم کنی. اگه فقط نشون بدی این مسیری که میرم درسته یا نه، دیگه ازت هیچ وقت نمیخوام که آینده ام رو بهم نشون بدی.

مادربزرگه گفت این همه سال بهت گفتم که به صلاحت نیست بدونی ولی دیگه بسه. خودت نمیخوای گوش بدی.

گفت بیا تو اتاقم.

اتاق تاریک بود و وقتی مادربزرگه رفت تو دو تا شمع رو روشن کرد. اتاق پر چیز های عجیب غریب بود. جمجمه یه آدم که انگار داشت میخندید، مثل همه جمجمه ها، شیشه هایی که روشون به یه زبون غریبه یه چیزایی نوشته شده بود. نقاشی هایی که رنگای زیادی داشتن ولی نمیشد فهمید که چی رو دارن نشون میدن، کتاب هایی که پوسیده بودن و روشون خاک نشسته بود. 

پسره قلبش تند تند میزد. هم هیجان زده بود هم یکم ترسیده بود. 

رفتن تو و مادر بزرگش گفت بشین روی این صندلی. بعد یکی از شیشه ها رو از اون پشت قفسه ها اورد. یه قاشق روی یکی از شمع ها گزاشت و یکم صبر کرد گرم بشه. در این حین داشت یه چیزی زمزمه میکرد. به زبون خودشون نبود. وقتی قاشق گرم شد پودر رو روی قاشق ریخت و گرفتش زیر بینی پسره. گفت نفس عمیق بکش. پسره نفس عمیق کشید و اولش هیچ حسی نداشت. یکم شک کرد که نکنه مادربزرگش مردم رو سرکار میزاشته. تو این فکرا بود که دید مادربزرگه داره تند تر و بلند تر اون چیزایی که میخوند رو میگه.

چیزی عوض نشده بود ولی چیزایی که مادربزرگه میگفت کم کم انگار معنی پیدا میکرد براش. 

معنیشون رو میشد حس کرد ولی نمیشد به زبونی که خودش صحبت میکرد ترجمه کنه. 

هر کلمه که تموم میشد حس میکرد که سرش سنگین تر میشه. تو حالت گیج زدن بود که مادربزرگه یه ظرف روغن رو از کشو در اورد و شست‌اش رو روغنی کرد. همزمان، چیزایی که میگفت تند تر شده بود. پسره داشت دور و برش رو با جزییات بیشتری میدید. متوجه شد که اتاق یه حالت ۶ وجهی داره. نمیدونست بیناییش بیشتر شده یا اتاق روشن تر شده. ولی الان داشت میدید هر کلمه که از دهن مادربزرگه بیرون میاد، انگار یه سمبل نورانی هست که روی یکی از دیورا ها میشینه. سمبل ها روی دیوار میشستن و اون دیوار روشن تر میشد. ولی روشناییش محو میشد بعد یه مدت. این چرخش ادامه داشت و این آخرا که تند تر شده بود فرصتی نبود که نور محو بشه. نور قوی ای نبود ولی وقتی سمبل گفته میشد انرژی اون دیوار رو میتونست حس کنه. یه حس فشار رو گرما و گزگز روی پوستش حس میکرد از سمت هر دیوار.

توجهش به این حس عجیب بود که مادربزرگ شستش رو زد به پیشونی پسره و گفت

اینم چیزی که خودت خواستی. هر اتفاقی افتاد تسلیم باش.

یهو تمام قفسه ها فرو رفتن تو دیوار و انگار هیچی تو اتاق نبود. هیچی بجز مادربزرگ، دیوار ها و پسر. انگار مادربزرگ روی کلمه ی آخری که گفته بود متوقف شده بود. 

نور دیوار ها محسوس تر بود و فشار روی بدنش زیاد تر شد. فشاری هم که از دست مادربزرگ روی پیشونیش بود رو حس میکرد. شست مادربزرگه داشت خیلی آروم میومد پایین.

پسره ترسیده بود و براش عجیب بود. همه چیز عجیب بود. تو این بیست و خورده ای سال همچین چیزی رو تجربه نکرده بود. اصلا نمیدونست همچین چیزی رو میشه تجربه کرد. 

کم کم نور زیاد تر شد و اتاق خالی تر. دیگه خودش هم وجود نداشت. یه نقطه ی هوشیار تو یه فضای ۶ ضلعی نورانی بود.

با خودش گفت نکنه دارم میمیرم؟ 

یادش اومد که مادربزرگش گفته بود تسلیم باش. 

گفت این همه آدم میومدن خونه مادربزرگم و چیزیشون نشده. احتمالا اینم زود تموم میشه.

ولی یه مشکل کوچیکی وجود داشت. وقتی گفت زود تموم میشه، کلمه ی زود، برای معنی نداشت. یادش نمیومد زمان چیه. ولی همون جوری تسلیم نشست تا ببینه چی میشه.

یه لحظه بالای سرش رو نگاه کرد. 

از وقتی اومده بود به سقف نگاه نکرده بود ولی الان انقدر روشن بود که میشد سقف رو ببینه.

الان دیوار ها دیگه مرزی بینشون باقی نمونده بود و اطرافش فقط بینهایت رنگ و شکل بود. اون رنگ ها خیلی زیبا بودن و یادش اومد شکلی هایی که میدید رو قبلا دیده بود. یادش اومد اون نقاشی های دیوار اتاق مادربزرگه همین شکلی بودن. الان میفهمید از کجا اومدن.

خیلی زیبا بود ولی یه چیزی از درونش بهش میگفت

غرق در زیبایی نشو!

فهمید این صدا از کجا میاد. این یکی از همون ذکر هایی بود که مادربزرگش داشت میگفت. الان معنیش رو میفهمید. 

فهمید که باید جلو تر بره. 

سقف یه گنبد نارنجی بود. خیلی زیبا بود. بینهایت دور بود ولی حس میکرد داره بهش نزدیک میشه.

یه چیزی از پشت بهش فشار میورد. و جلو میبردش.

یادش نمیومد چند ساله اینجاست. چقدر زمان گذشته. اصلا زمان یعنی چی.

به گنبد نارنجی که رسید، یه کلمه ی دیگه از ذکر های مادربزرگه رو فهمید. 

اون میگفت که باید بمیری!

یهو یه حسی از درونش ظاهر شد که انگار داشت وجودش رو می‌درید. انگار هزاران چاقو از درونش داشتن پوستش رو میدریدن و میخواستن پوستش رو پاره کنن. هر چند که الان بدنی نداشت. ولی اون مرز محدوده ای که توش خودش رو حس میکرد، داشت از داخل پاره میشد.

چیزی مشخص نبود ولی حسی که میکرد این بود که چیزایی که باعث درد کشیدنش میشد، تعاریفی بود که اون رو تعریف میکردن. اسمش، بدنش، سنش، خانواده و دوستاش، قدش و همه ی صفاتی که پسر رو از بقیه آدم ها متمایز میکرد. هر دفعه از یکیش دل میبرید، یکی از چاقو ها یکی از این جداره هایی که شبیه یه حباب دورش رو گرفته بودن رو پاره میکردن. 

از طرفی می‌دونست باید تسلیم بشه ولی از طرف دیگه یه صدایی از درونش میگفت واقعا میخوای بمیری؟ این همون مرگه که همه میگفتن.

هر دفعه مقاومت میکرد، بیشتر درد حس میکرد. بعد یه مدت که به اندازه ی هزار سال یا شاید چند ثانیه حس میشد، درد تموم شد و از مرز اون گنبد نارنجی رد شد. مادربزرگ راست میگفت. باید تسلیم شد. باید تسلیم شد و به این حس مرگ مقاومت نکرد.

بعد از این، وقتی هیچ صفتی براش باقی نمونده بود، دیگه محدود به فضا نبود. متوجه شد که `خیلی وقته` که محدود به زمان هم نیست. خنده دار بود. خیلی وقته!. 

به خودش گفت من که الان محدود به هیچی نیستم، نکنه من خدا ام؟ آره من خدا ام! پس چرا این همه وقت نمیدونستم.

یه غرور خاصی داشت. یادش میومد که همه چیز رو خلق کرده. تو این فکر ها بود و می‌خندید. یکم به دور و برش دقت کرد و گفت، این نباید درست باشه. من خدا نیستم. تو خدا نیستی. این هم یه صدای دیگه از درونش بود. یکی از ذکر های دیگه مادربزرگ این بود. یه راهنمای دیگه برای مسیرش.

حالا که تمام محدودیت هاش شکسته شده بود باید دوباره برای خودش یه محدودیت هایی تعریف میکرد. وگرنه بدون گذشت زمان و نداشتن مکان تا ابد تو این فضا گیر میکرد. فضایی که حس میکرد توش خداست. ولی به چه درد میخوره.

به خودش یاداوری کرد که باید جایگاه خودش رو بشناسه. باید بدونه برای چی اینجا اومده. میخواست آینده خودش رو ببینه.

وقتی تعاریف رو برای خودش دوباره ساخت، فضا از بینهایت نور تبدیل، تبدیل به چیز های معنی دار شد.

زیر پاهاش گنبد نارنجی رو میدید. الان روی اون گنبد بود. اطراف اون گنبد ماشین هایی بودن که از جنس نور و جواهرات درخشان بودن. یه موجوداتی هم که نیمه ماشین و نیمه زنده بودن داشتن روی اونها کار میکردن. به چشم‌هاشون که نگاه میکرد، می‌تونست باهاشون تله پاتی کنه. میتونست بدون حرف زدن سوال بپرسه و جواب بده. اون موجودات هیچ احساسی نداشتن. انگار از چند صد هزار سال پیش تا چند صد هزار سال بعد روی این ماشین ها باید کار کنن و نه خوشحال بودن نه ناراحت. وظیفه‌اشون رو انجام می‌دادند. کل هدفشون درست انجام دادن کارشون بود.

همه چیز شبیه چرخدنده و ماشین بود. نمی‌فهمید که چخبره واقعا ولی حسی که داشت این بود که اینا چرخدنده ها پشت دنیایی که توش بود هستن. این موجودات، خیلی رو دقیق انجام دادن کاراشون حساس بودن. شاید برای همین بود که علومی که تو دنیا بود تا حدی دنیا رو قابل پیشبینی میکرد. چون همه چیز بر اساس قوانین جلو میرفت. این موجودات احساسی هم نداشتن پس یه کار رو همیشه مثل دفعه اول دقیق انجام میدادن.

حس میکرد سفرش با ذکر های مادربزرگ هدایت میشد. تو این فضای بینهایت بزرگ حتما گم میشد اگه تنهایی میرفت.

حس عجیبی داشت. اون فضا بوی اون دودی که استشمام کرده بود رو میداد. بوی ف داغ و پلاستیک سوخته خفیف.

رفت جلو و رسید به موجودی که مسئول گذر زمان بود. 

یه دستگاهی جلوش بود که این موجود یه چیزی رو روی اون دستگاه حرکت میداد. همه چیز از نور بود و این همه چیز جدید برای اون قابل توصیف نبود. ولی متوجه شد که این موجود میتونه زمان رو کنترل کنه. وظیفه اش اینه که تو هر نقطه ای از فضا، زمان اونجوری که باید، بگذره. اومد ازش سوال کنه که آینده اش چیه. رابطه با این دختر چه چیزی رو براش رقم میزنه. به چشم های موجوده نگاه کرد . سوال رو تو ذهنش پرسید. موجوده گفت تو حق نداری سوال بپرسی.

اینجا تو فقط ناظری.

چیزی رو که لازم داشته باشی رو بهت میدیم. ولی اون چیزی نیست که تو بخوای بپرسی. ما می‌دونیم تو چی لازم داری.

اگر کسی اینجا بیاد کاری که باید رو براش میکنیم ولی تو خاص هستی. تو رو مادربزرگ فرستاده و این ذکری که همراهت داری، برنامه ی ما رو عوض میکنه. 

ما برای مادربزرگ تو احترام زیادی قائلیم و اون خدمات زیادی به ما کرده. بهش بگو که منتظرشیم و دوست داشتیم مثل گذشته خودش رو ببینیم.

و پسر رو به دستگاه وصل کرد. ارتباط فیزیکی ای وجود نداشت ولی دنیای اطراف پسر تبدیل به یک گوی طلایی شد. بعد یک طرف گوی شفاف شد و پسر خودش رو دید. خودش رو دید! کاملا خودش رو شناخت. موجود بهش گفت که حواست رو جمع کن.

خودش رو میدید که داشت با دختری شام میخورد. چهره دختر معلوم نبود. 

یکم جلوتر رفت و خودش رو در حال خواستگاری از دختر دید. چهره ها محو بودن. هر وقت روی چهره ها تمرکز میکرد یه چهره جدید میدید و تا میومد بررسیش کنه محو میشد

عشق توی این صحنه ها میدرخشید

یکم جلوتر رفت دید که دختر روی تخت خوابیده. یه نفر اومد و یه حجم نور رو بغل کرده بود. اون یه نفر هم صورتش معلوم نبود. نور رو داد به پسر و دختر و گفت اینم دختر شما. تعجب کرد. گفت دختر دار میشم؟ تو زمان میتونست حرکت کنه. رفت عقب و دوباره گوش داد. اون شخص گفت اینم پسر شما!. چند بار جلو و عقب رفت و هر دفعه یه چیز شنید. بعضی وقتا دختر بعضی وقتا پسر. اون نوره هم هر دفعه روش تمرکز میکرد یه بچه ی جدید میشد و محو میشد.

گیج شده بود. برگشت و از اون موجود پرسید که نمیفهمم! یعنی چی؟

اون موجود که الان پشت سرش بیرون کره طلایی بود گفت چیز هایی که میبینی اتفاق هاییه که حتما میفته. ولی جزییات اتفاقات معلوم نیست. اونا براساس بینهایت عامل و اختیار خودت تعیین میشن و هرچقدر هم جلوتر بری محو تر میشن.

الان میدونی که باید ازدواج کنی و میخوای که بچه دار بشی. این دو تا تصمیم قطعیه. ولی صورت بچه ات و دختری که باهاش ازدواج میکنی هنوز قطعی نشده. احتمال هر چیزی هست.

یکم جلوتر رفت. ۵ ۶ سال جلوتر رفت و دید که همسرش مریض شده. افسرده شده. خودش رو دید که سخت باید کار میکرد تا بچه هاش و همسرش رو بتونه تامین کنه. دید که توی ۳۶ سالگی بعد ۴ ۵ سال دعوا با همسرش، بالاخره از هم جدا میشن. هر دفعه میرفت عقب تا ببینه حالتی هست که اتفاق دیگه ای بیفته میدید که همه چیز ختم به این میشه. 

از موجود پرسید مگه نگفتی که همه چیز محتمل هست؟ چرا پس همه ی داستان های زندگی من منتهی به این میشه؟ یکم جلوتر و یکم عقب تر.

بعضیا بدتر، مثل چندتا که همسرش خودکشی میکنه یا بعضیا بهتر که همسرش صرفا جدا میشه ازش. ولی این تراژدی تو زندگیش انفاق می افته.

موجود گفت که هر انسانی یه خط داستان زندگی داره. تو این خط، شادی ها و ناراحتی هایی براش قرار داده شده که بتونه شادی و غم رو تجربه کنه. فرق شما انسان ها با ما، داشتن احساسات هست. شما انسان ها در واقع شبیه ما موجودات بودید.

بزار یکم عقب تر برم.

قبل از انسان ها همه ی موجوداتی که وجود داشتن، همینجوری بودن که من و بقیه ی موجودات هستیم. زنده بودن ولی احساس نداشتن. همونجوری که میبینی فقط ماشین وار کار هایی که بهشون گفته میشد رو تا ابد انجام میدادن.

آفریدگار، میخواست که آفریده هاش رو شبیه تر به خودش کنه و این براش کافی نبود. 

چیز جدیدی آفرید به اسم دنیا و ما رو مسئول تنظیم دنیا قرار داد. که از ابتدا تا انتها دنیا رو به دقیق ترین شکل ممکن اداره کنیم. بعضی هامون مسئولیت های بیشتری داریم بعضی کمتر. ولی هرچه که هست فقط انجام میدیم.

ماها همه از دریای وجود آفریدگار سرچشمه گرفتیم و درسته که موجودیت جداگونه ای داریم، ولی در نهایت چیزی که خودش میخواد هستیم. اختیاری نداریم.

این برای آفریدگار کافی نبود. پس این شد که دنیا، برنامه ی تربیتی شد برای بعضی از ماها که خوش شانس تر بودن. که توی این برنامه برن و احساسات رو تجربه کنن. اختیار رو تجربه کنن. تو هم از دریای هوش آفریدگار بوجود اومدی و سفرت به اینجا باعث شد یک بار دیگه به ریشه ی خودت پی ببری. اونجا که حس کردی که خدایی. همه ی ما خداییم ولی شما، توسط فضا و زمان محدود شدید که بتونید تجربه کنید. اگر بدن دنیایی نداشتید نمیتونستید چیزی رو لمس کنید و اگه به زمان محدود نبودید همه چیز در یک چشم بهم زدن اتفاق می افتاد.

دنیا برنامه ی غم و شادی برای همه داره چون هدفش تجربه ی غم و شادیه. و اون برنامه رو نمیشه تغییر داد.  همه مردم به دنیا میان  و احساس های متفاوت رو تجربه میکنن و میمیرن. خیلی ها این وسط هدف رو گم میکنن. هدف کسب بیشترین احساسات بود. چون احساس شادی جذاب تره، سعی میکنن از غم فرار کنن. خودشون رو وابسته به دنیا میکنن و فکر میکنن راهی هست که شادی ابدی رو تجربه کنن. 

دنیا بی رحمه و بعضیا رو مریض میکنه. تعریفاشون رو از شادی عوض میکنه. تسلط به بقیه، چیز های دنیایی، سو استفاده از بقیه براشون جذاب میشه. درحالی که معیار درستی رو پروردگار توشون گذاشته. 

هدف کسب عشق بود. 

شاید بپرسی از دست دادن همسرت چه ربطی به عشق داره. این که فقط غمه. ولی نه نگاه کن توی تصویر و ببین که شبی که ازت جدا شد، تازه فهمیدی که چقدر از وجودت رو ازدست دادی. هیچ وقت نمیدونستی انقدر عاشق بچه ت هستی تا از دست نداده بودیش. وقتی دارایی هایی که تو این چند سال جمع کرده بودی و نصفشون رو توی دادگاه ازت گرفتن تازه فهمیدی که چقدر دنیا بی رحمه و نباید بهش دل میبستی. اون دفعاتی که همسرت خودکشی کرد فهمیدی که یه بیماری چقدر میتونه بی رحم باشه. 

درس های درست زندگی معمولا تو نقاط غمگین زندگی هستن. فقط باید حواست باشه که غم و تنفر در یک جهت نیستن. تنفر در جهت مخالف عشقه. یه بیماری هست که هر چقدر بیشتر درگیرش بشی بیشتر از داخل میخوردت.

همسرت هم درگیر این بیماری میشه. این انتخاب خودشه و جلوش رو نمیگیره. برای همین هست که توی همه ی داستان ها، داستان تو و همسرت به اینجا ختم میشه. 

پسر پرسید، ولی من که هنوز همسرم رو انتخاب نکردم؟ چجوری ممکنه که همه ی انتخاب هام به اینجا ختم بشه؟ 

موجود گفت این جزو برنامه ایه که برای شخصیت تو و همسرت قرار داده شده. تو بعضی داستان ها برای همسرت، اون به خودش میاد و متوجه اشتباهاتش میشه. ولی وقتی متوجه میشه که خیلی دیر شده و اونجاست که حداکثر غم رو تجربه میکنه. اونجاست که بزرگ میشه. هرچند دیر.

شما وقتی وارد دنیا میشدید، میتونستید داستان های مختلفی رو انتخاب کنید ولی کسب تجربه ی احساس انقدر جذاب بود که چند سال سختی کشیدن واقعا اهمیتی نداشت و بهش دقت نکردید. حتی کسایی که زندگی های بسیار بدی رو انتخاب کردن، میدونستند که تهش به چی ختم میشه ولی هرچقدر هم بد، باز بهتر از ماشین بودن بود.

پسر پرسید حالا که میدونم این تراژدی قراره اتفاق بیفته چجوری از عشق این دختر لذت ببرم؟

موجود گفت دلیلش همین بود که مادربزرگت نمیخواست آینده رو ببینی. تنها ویژگی جذاب دنیا اینه که آینده رو نمیتونی به یاد بیاری. الان که برمیگردی، آگاه باش که هدفت تجربه عشقه و هر اتفاق خوب یا بدی هم که بیفته، جزوی از برنامه کسب احساساتته. از شادی ها لذت ببر و غم ها رو به عنوان یک درس جدید بپذیر. سعی کن باعث بشی که بقیه هم بتونن عشق رو تجربه کنن چون هر ذره عشقی که تجربه بشه، برمیگرده به وجودشون پشت این گنبد نارنجی و از طریق این دریای هوش آفریدگار، خیرش به همه میرسه. بیشتر خدا میشی.


پسره گفت نمیتونم با دونستن این همه اطلاعات به زمین برگردم و عادی زندگی کنم

موجود گفت نگران نباش، وقتی برای اولین بار توی دنیا رفتی، همه چیز رو میدونستی و یادت رفت، این چیزهایی هم که دیدی، عین یک خواب یادت میره. اگر چیزی برات مهمه از این سفر، یادداشتش کن.

پسر از موجود خواست تشکر کنه و تا این فکر رو خواست عملی کنه حس کرد دنیای اطرافش داره کش میاد و کم کم داره جمع میشه روی خودش. و کم کم داره بهش نزدیک میشه.

آخرین چیزی که شنید این بود که موجود گفت سلام من رو به مادربزرگ برسون و بگو منتظرش میمونیم.

و در یک چشم به هم زدن یه صدای خیلی بلندی شدید و پرت شد توی اتاق مادربزرگ و روی صندلی.

دست مادربزرگ هنوز روی پیشونیش بود. 

از مادربزرگ پرسید که چی شد؟ من چند وقته که رفتم؟ 

مادربزرگ گفت ۵ دقیقس که توی اتاق من اومدی.

پسر انقدر چیزای عجیب غریب دیده بود که با تمام وجود حس میکرد حداقل چند صد سال گذشته ولی قبول کرد و کاغذ و مداد رو از اون طرف میز کشید به سمت خودش و روش نوشت:

انتخاب درست وجود نداره، هر تصمیمی غم و شادی با خودش میاره. هر تصمیمی که لازمه رو به سرعت بگیر و غم و شادی ای که همراهش میاد رو با تمام وجود بپذیر.

بعد خواست که تجربه اش رو بنویسه ولی روی هر چیزی که فکر میکرد عین این بود که میخواست با دستای باز از حوض آب، آب برداره. از لای انگشتاش آب میریخت و چیزی نمیموند. خیلی به سرعت همه چیز محو میشد.

به مادربزرگش گفت این واقعی بود؟

مادربزرگ گفت که همه چیز واقعی بود. اشاره کرد به نقاشی های رو دیوار و پسر اون تونلی که در ابتدا داخلش رفته بود رو یادش اومد. لبخند زد.

مادربزرگ گفت که چند سال پیش من زیاد پیششون میرفتم تا آینده مردم رو بهشون بگم. 

پسر یادش اومد که آینده هر چیزی میتونست باشه و ازش پرسید خب چجوری بین این همه داستان انتخاب میکردی؟ مادربزرگ گفت یکی از داستانایی که جالب تر بود رو بهشون میگفتم!. چیزی که نیاز داشتن رو بهشون میگفتم. مردم زندگی جالب میخوان.

پسر پرسید چرا دیگه نرفتی؟

مادربزرگ گفت که پدر بزرگت آدم خوبی نبود. محازات آدمای بد اینه که از خاطره ها فراموش میشن و به زندگی ماشینی برمیگردن. چون عشق کافی رو کسب نکردن. پدر بزرگتم بعد مرگ مسئول کنترل زمان شد و من نمیتونستم هر دفعه اونجا برم و ببینمش. ببینمش که نتونسته از این فرصتش استفاده کنه. که نتونسته شبیه خدا بشه چون به خودش اجازه نداده احساسات رو تجربه کنه.

پسر نگاه به جمجمه روی میز کرد. گفت اگه همه قراره بعد مرگ اینجوری بخندیم چرا انقدر دنیا رو سخت میگیریم؟

مادربزرگ گفت چون فراموش کاریم پسرم.

پسر کاغذ رو برداشت و وقتی از اتاق بیرون رفت، تنها چیزی که یادش مونده بود این بود که باید فرصت زندگی‌ کردن رو غنیمت بدونه. 


سلام

چند تا رفتار خیلی بد تو خودم پیدا کردم. من که این همه راجع به احساسای خوب داشتن حرف میزنم دو تا پست در حالی که عصبانی بودم نوشتم. این باعث شد یه رفتار جالبی رو تو خودم پیدا کنم. البته کم اتفاق می افته ولی خب اتفاق می افته

یکیش اینه که زیادی اشتباهات بقیه رو جدی میگیرم. برای این نیست که احساس بهتری راجع به خودم کنم. برای اینه که تو ذهنم اینجوری میگذره که 

یه نفر یه اشتباهی کرد، پسفردا

جلویی این اشتباه رو میکنه که دهنش چفت و بست نداره و مسخره میشه. ی

این که یه نفر که بالا سری اش هست این اشتباه رو میبینه و راجع بعش قضاوت بدی میکنه

یا یکی میبینه این اشتباه رو و راجع به تربیت خانواده اش/هم شهری هاش/ هم نژادی هاش/ هم کشوری هاش قضاوت میکنه بر اساس این رفتارش

ولی مساله اینه که به من چه. نه یعنی واقعا به من چه که راجع به همه قضاوت خوب بشه. وقتی یه نفر یه کار اشتباهی میکنه، طبیعی هست که قضاوت بد بشه. یعنی یه جای کار مشکل داشته دیگه. یه جای کار مشکل داشته که این سری اخلاق ها توش بوجو اومده و اکه این رفتارش اصلاح بشه ریشه ی قضیه هنوز اصلاح نشده.

و مردم واقعا اهمیتی نمیدن به این اشتباها. شاید کسایی که تجربه مسخره شدن رو داشته باشن و براشون حفظ غرورشون مهم باشه فقط اهمیت میدن. مثلا کسی دلش برا من نمیسوزه که اشتباهاتم رو بگه. چرا من خودم رو آدم عوضی ای نشون بدم و اشتباهاتشون رو بیارم رو سطح. 

و مشکل اینه که دو تا احساس مقدس هست، یکیش شادیه یکیش ناراحتی. یه احساس هم هست که از جهنم میاد، اونم تنفره. این عمل به احتمال زیاد تنفر رو بوجود میاره.

دومین مشکل هم اینه که بنظر من اون رفتار اشتباه هست. ۶.۹۹۹.۹۹۹.۹۹۹ نفر دیگه شاید موافق باشن. من که نمیدونم.

خلاصه به خودم قول میدم از فردا اگه میبینم کسی رفتار بدی داره(نه دیگه در حد خلاف عرف جامعه)، به روش نیارم و تشویقش کنم که تو دنیای خودش شاد باشه.

هر کسی حق داره تو دنیای خودش شاد باشه. 

مثال بزنم،

اگه کسی متریالیسته و فقط دنباله پوله خب باشه به من چه. 

اگه کسی تیر مذهبیه و اینجوری خوشش میاد به من چه.

یا مثلا اگه کسی آدم بی مزه ایه ولی حس میکنه با مزه است به من چه.

یا مثلا اگه کسی به اشتباهات بقیه میخنده ولی چیزی بار خودش نیست به من چه.

یا اگه کسی شادیش از راه روابط خارج از چهارچوب و خارج از کنترل تامین میشه خب خوش بحالش.

یا مثلا اگه کسی از بقیه متنفره خب باشه. 

یا اگه کسی یه جوری حرف میزنه که بقیه حرفش رو نمیفهمن یا نمیتونه گوش بده مشکل خودشه

یا کسی اکه رفتارایی داره که بقیه پشت سرش حرف میزنن به من ربطی نداره

منم کلی مشکل دارم. 


سلام

مرسی از دعوت شدنم

big cat و

فاطمه

سلام مهدی هر سال اول راهنمایی تا 3وم دبیرستان بجز اول دبیرستان :)) 

چیزی رو نمیتونم تو گذشته تغییر بدم چون گذشته.

ولی شاید بتونم طرز نگاهت رو بهتر کنم.

یه واقعیتی که هست و بعدا متوجه میشی اینه که بیشتر بچه های اون سن آدمای بدی هستن. خیلی از بچه ها mean اند و معنی mean یعنی بدطینت که معنی جفتشون رو احتمالا نمیدونی. بابا یعنی آدمای مزخرفی اند. یه 4-5 تا دوست داری همونا رو بچسب و سلامت روانت رو حفظ کن و میگذره.

میدونی خودتم راجع به چه افرادی حرف میزنم.

ولی حداقل بهت بگم یکم صبر کن بزرگتر که شدی یکم اطرافیانت آدمای بهتری میشن. یکم کنترل زندگیت دست خودت میشه.

حداقل تا حد زیادی، آدمایی که برات جالب نیستن رو میتونی از زندگیت پاکشون کنی خیلی وقتا.

نه که معلم و هم کلاسیت باشن و مجبور باشی هر روز تحملشون کنی.

البته نمیگم 0 میشن ها. هستن هنوزم ولی لازم نیست در اون حد زیاد باهاشون تعامل داشته باشی. آدمای بهتر میان.

هر چند از ادبیات متنفری، ولی حداقل سعی کن فارسی نوشتن رو یاد بگیری. نگاه کن بعد خدا سال هنوز جمله هات ساختارشون اشتباهه.

راستی تو ایران بلاگ وبلاگ نساز. سایتش کلا حذف میشه :)))))))

-------------

من کسی رو دعوت نمیکنم چون دفعه های قبلم که دعوت شدم چیزی نمیومد برای نوشتن و حس :/ داشتم.


سلام

شنیدم پست طولانی بی سر و ته دوست دارید؟

امروز ظهر اومدم آزمایشگاه و دیدم کسی نیست. یکم گشتم دیدم یه نفر از بچه ها بود و پرسیدم بقیه کجان؟ گفت بقیه رفتن سلف. سلف اینجا جمعه ها قیمتش خیلی پایین تره و بعضی وقتا بچه ها دور همی میرن. البته که مثلا هفته قبل 2-3 تاشون دل درد گرفته بودن. غذاش خیلی باب میل ماها نیست.

بگذریم.

اومدم یه چیزی بردارم دیدم که یکی از استادای ایرانی که فرصت اومده بودن هم تو آزمایشگاهه. سلام کردم و صحبت کردیم سر سلف رفتن بچه ها. گفتم شما نرفتید باهاشون؟

گفت که مخالفه با سلف رفتن. اعتقاد داشت که غذایی که تو سلف بهمون میدن، چه تو ایران چه اینجا، مخصوصا روزی که قیمتش 1/3 هست قطعا چیز خوبی نیست.

حرف زدیم و خلاصش این بود که اعتقاد شدیدی به صبحانه خوردن و یه چیز سبک برای ناهار و برای شام غذا پختن داشت. میگفت که بالاخره بعد این همه سال دیده که این مدل جواب میده و باعث میشه بازدهیش هم بیشتر بشه.

هر از چند گاهی هم بیرون رفتن ولی جای خوب رفتن چیز بدی نیست. جای خوب رفتنش مهمه.

همچنین به ورزش کردن اعتقاد داشت. میگفت که حتی زوری هم شده باید ورزش کرد. نتیجش رو نشون میده بعدا. 

بعد گفت غذا درست کردن خودش یه تفریح هم هست و منم تایید کردم که به شکل یه تفریح بهش نگاه میکنم چون کاری که میخوام رو میکنم و غذا رو با طعمی که میخوام درست میکنم.

بعد صحبت از تفریح شد و منم چون ذهنم درگیر همین هنر و . که چند روز پیش نوشته بودم بود، گفتم آره، من از وقتی شروع کردم کارای غیر درسی کردن، خیلی بازدهیم بیشتر شده حتی توی کار خودم.

ایشونم آدم جالبیه اهل شعر و ادبیاته. (که تو استادای مهندسی خیلی معمول نیست که بجز درس کاری کنن.)

گفت من به دانشجوهام میگم که حتی با موضوع تحقیق و مقالتون باید رابطه احساسی برقرار کنید. و نتیجش رو میبینید. بچه های مهندسی اتفاقا خیلی احساسی و منعطف باید باشن. کسایی باید دقیق و منطقی باشن که علوم میخونن. دانشمندا باید دقیق باشن. بچه های مهندسی باید بتونن از هر چیزی نتیجه ای که میخوان رو بگیرن. ولی متاسفانه وضعیت بچه ها اینجوریه که انقدر شبیه سازی میکنن که به واقعیت نزدیک بشه تا نتیجه بگیرن. بعد ستاپ عملی رو انقدر با دقت میبندن که شبیهِ شبیه سازی بشه. آخرشم نمیشه. 

این در حالیه که هدف مهندسی اینه که بتونیم

دنیای واقعی رو با استفاده از زبون ریاضی به دنیای قابل فهم فیزیکی تبدیل کنیم و مساله رو توی اون فضا حل کنیم و بتونیم به طور برعکس اون جواب رو از دنیای فیزیکی به دنیای واقعی بیاریم.

بچه ها یادشون میره که نصفه ی دوم مساله هم وجود داره. حسابی با جزییات میرن توی بطن قضیه ولی نمیتونن استفاده ای ازش بکنن. این بخاطر اینه که تو ذهنشون خیلی علوم مختلفی هست که نمیتونن با همدیگه ترکیبشون کنن.

این ذهن شبیه یه اسب خیلی قوی هست که کسی که بتونه سوارش بشه و آرومش کنه میتونه جایزه اول رو بگیره ولی کسی که بلد نباشه آرومش کنه و سوار کاری کنه رو میزنه زمین.

بعد من گفتم که شاید برمیگرده به این که حتی استادا هم نمیدونن چرا بعضی ابزار های ریاضی رو تو درساشون درس میدن. مثال درس کنترل دیجیتال رو زدم. تو این درس مثلا 7 تا فصل ابزارهای کنترل دیجیتال رو میخوندیم که تو فصل 8 بتونیم کنترل دیجیتال کنیم. استاده ولی این تو ذهنش نبود. 8 تا فصل یه سری چک باکس بود که باید پرشون میکرد. آخرشم این شد که 6 7 تا فصل رو با جزییات درس داد و به آخری نرسید. خنده دار بود.

یا یادمه که من بعد درس سیگنال و کنترل خطی و کنترل دیجیتال و . یادمه بلد نبودم چجوری عملکرد یه فیلتر پیوسته رو توی میکرو کنترلر پیاده کنم. علی.س یادشه. خیلی خنده داره الان که بهش فکر میکنم. اگه تو تخصصتون نیست، یه جورایی 30-40 درصد هدف این بود که این رو یاد بگیریم. 

گفت که بچه ها مفاهیم رو یاد نمیگیرن. مثلا گفت یکی از استادای ایرانی که کارش خیلی درسته، یک دانشجو دکتری داشت که کارش جبران توان راکتیو بود. این تو جلسه دفاع ازش پرسید توان راکتیو چیه؟ فرض کن به مادر برزگت میخوای بگی. میتونی تعریفش کنی؟ 

گفت چند سال پیش توی یکی از کنفرانسا یه ارائه بود به اسم War on VAr. بحث این بود که توان راکتیو رو چجوری تعریف کنیم. همه بلد بودن چیه ولی سوال این بود که چجوری تعریفش کنیم؟ من یه مثال زدم که جالب بود براشون. گفتم دیدید بچه ها روی جدول راه میرن؟ هرچقدر پهنای جدول بیشتر باشه انرژی کمتری برای حفظ تعادل لازمه و راحت تر میشه راه رفت. اون عرضه توان راکتیوه :)) حالا خیلی هم تعریف خوبی نبود ولی میتونه یه کلیتی به مادربزرگ ارائه بده. خودش کاری نمیکنه ولی کمک میکنه که کار انجام بشه. 

آره خلاصه قضیه این بود که نمیتونیم از دانش ریاضی برای واقعیت استفاده کنیم چون تعاریف فیزیکی زیادی نداریم.

بعد بحث کنترل شد و میگفت که  خیلی جالبه که توی برق هرجا نگاه میکنی علم کنترل هستش. گفتم آره انگار روح قضیه است. یکم مثالای برقی زد که احتمالا علاقه ای به شنیدنش ندارید در تاییدش و گفت جالبه که این توی جاهای کاربردی تر هم برقراره. مثلا ما یه درسی داشتیم که مربوط به جامعه شناسی بود. مثلا سیستم های جامعه رو به مدلای کنترلی تبدیل میکرد و میشد راجع بهش فکر کرد. مثلا کنترل جمعیت یه معادله مرتبه یکه. مثل یه مخزن میمونه که شیر ورودیش نرخ تولده و شیر خروجیش نرخ مرگ. و مثلا میشه بررسی کرد نرخ رفاه چجوری و با چه شکلی روی اندازه جمعیت که سطح آب مخزن هست تاثیر میزاره. و کنترلش کرد. یا مثلا تکنولوژی یه چیز مرتبه دو میشه و .

بعد مشکل اینه که کسایی که بکگراند ریاضی ندارن میرن تو این رشته ها و بچه های ریاضی هم هیچ ایده ای از چیزای غیر ریاضی ندارن.

بعد من گفتم جالبه که اینو گفتید. من مثلا بنا به دلایلی نشستم چند وقته ویدئو های روان شناسی میبینم و الان که میبینم، انگار هیچی از رفتار انسان ها نمیدونستم قبلش. چرا یه سری کورس روانشناسی و جامعه شناسی برای ماها نمیزارن بجای این درسا؟ 

اونم تایید کرد و گفت من خودم توی چارت دانشگاه خودم و دانشگاه شریف چند بار دخالت کردم که چند تا درس اختیاری مثل دینامیک تکنولوژی توی کشور های پیشرفته یا جامعه شناسی یا کار آفرینی یا کلا یه سری دروس از دانشکده های دیگه توی درسای اختیاری باشه که بچه ها یکم دیدشون رو باز تر کنن. 

بعد گفتم حالا اینا به کنار، حتی نمیتونیم درست با آدمای دیگه ارتباط برقرار کنیم. چون این بکگراند ریاضی باعث میشه ذهن بسیار ابسترکت و غیر منعطف بشه. جالبه که با یکم یادگرفتن چیزای دیگه خیلی سریع میشه این چیزا رو جبران کرد. چون یه سری مسائل که بحران هست، مثل مسائل مدیریتی و اقتصادی و . حل شدست واقعا. یه علم براش وجود داره ولی یا آدمایی که تو اون علوم متخصص هستن نمیتونن ازش استفاده کنن یا این که کسایی که به صورت بالقوه میتونن حل کننشون اون علوم رو بلد نیستن.

گفتم جالبه، اون قضیه که شما میتونی به چیزی فکر کنی که براش کلمه داری، خیلی چیز جالبیه. ریاضی یه زبونه که قابلیت یه جور فکر کردن رو به آدم میده. مثلا با بچه های مهندسی حرف میزنی موقع حرف زدن خیلی وقتا تو صحبتاشون رو هوا شروع میکنن نمودار کشیدن و توضیح دادن اون قضیه رو اون نمودارا. و طرز فکر جالبیه. یه جور زبان ابسترکه برای مسائل پیچیده. ولی مشکل اینجاست که خیلی وقتا زبون آدمیزاد رو یاد نمیگیریم ولی تا تهه این زبون ابسترک رو بلدیم. که بدرد خودمون میخوره.

آره و در نهایتم خیلی اعتقاد به این داشتیم که حداقل زمانی رو برای یه کاری که دوست داریم اختصاص بدیم که مربوط به کار تخصصی خودمون نیست. یه کاری که توش فاعل هستیم نه مفعول! یعنی مثلا فیلم دیدن حساب نیست اگه فقط فیلم دیدنه. اگه تحلیل کردنشه اوکیه. اگه موزیک گوش دادنه، نه اگه موزیک نواختنه بله. یا یه نوعی از هنر، هر چقدر ابتدایی هم باشه. کم کم خودش درست میشه. یا مثلا ادبیات. به هر نوعیش. اگه کتاب خوندنه، اگه شعر خوندنه، هرچی. کوه نوردیه؟ شکاره؟ ماهیگیریه؟ هرچی!


سلام

حال خوندن یا پست طولانی که احتمالا مخالفش باشید رو دارید؟؟؟

شما رو نمیدونم ولی من از وقتی یادمه بی احساس ترین آدمی بودم که میشناختم. خیلی مغزم منطقی بود و هیچ وقت ذوق نمیکردم.

همخونه ایم گفت خیلی آدم سایکوپتی به نظر نمیای

گفتم خب یاد گرفتم خوب نقش بازی کنم.

عجیب نیست که نمیتونم ذوق کنم؟ 

شاید دلیلش همین باشه که بیشتر دوست دارم بقیه رو خوشحال کنم. چون اونا میتونن این حس رو تجربه کنن. بعضیاشون

یکی از دلایلش شاید چهارچوب های مذهبی و خانواده بوده که از اول زندگی درگیرش بودم. و حرف گوش کنی بیشتر از حد من.

خانواده همیشه میخواست که من جدی باشم. خیلی جدی. ولی همزمان میخواست که داخل خانواده جدی نباشم. منم بلد نبودم چجوری باید دو تا شخصیت داشت. برای همین چون برای جدی نبودن و بچه بودن بیرون خانواده اتفاقای بد به وجود میومد و در اثر جدی بودن تو خانواده فقط بهم بی احساس گفته می‌شد، که دردش کمتر بود، جدی بزرگ شدم.

از اون طرفم دین و مذهب دهن منو سرویس کرد. من بنا به دلایلی خیلی مذهبی بودم. در حالی که  یادمه چهارم دبستان رساله رو حفظ بودم. آهنگ گوش نمیدادم. خانواده ام مذهبی بود ولی من نمیدونم چرا خیلی خشکه مذهبی بودم. چون شاید قوانین رو دوست داشتم و پیروی از قوانینی که تو یک کتاب بود راحت بود. یادمه تو اتوبوس مدرسه آهنگ میزاشت راننده گوشم رو میگرفتم! در این حد.

و آدم تا وقتی احساسات رو تجربه نکنه نمیفهمه چرا شاعرا شعر میگفتن یا چرا نقاشا نقاشی میکشیدن و . حالا کم کم تو راهنمایی یکم کوتاه اومدم و آهنگ های بی کلام که غنا نداشتن به نظر خودم! رو شروع کردم گوش دادن. که خیلی هم طول کشید که بتونم بفهمم با چهاچوبام سازگاره یا نه.

دیدید آدمای هنری چقدر عجیبن؟ مخصوصا اونایی که خیلی عمیق فرو رفتن تو قضیه. به طرز آزار دهنده ای عجیبن. برای من تمام اهل ادب و هنر در کتگوری آدمایی که عقلشون رو از دست دادن بودن. و فقط انرژی تلف میکردن تو این دنیا.

و بخاطر این چهارچوب ها هیچ وقت به ذهنمم خطور نکرد برم ریسک کنم ببینم این دیوانه ها چه حسی دارن؟ آیا من که حس میکنم اینا یه تخته اشون کمه کارم درسته یا اینا؟

وقتی طرف میگه مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم، من یه لحظه هم به این فکر نکردم خب برم ببینم چه اتفاقی براش افتاده که همچین حسی کرده.

چون یه آدم مرده بودم.

احساسات نداشتن با مرگ برابره.

تنها چیزی که منو به این دنیا دلخوش کرده بود این بود که برم بگردم ببینم قوانین جدیدی که میتونم یاد بگیرم چیه. که علوم طبیعی مثل فیزیک و شیمی و منبع این قوانین تموم نشدنی بودن.

تا یه مدتی اینا منو سرگرم کرده بودن و جواب هم میداد. یه جور خوشحالی ای از کشف روابط جدید تو این دنیا برام ظاهر میشد. که زیا تجربه نکرده بودم.

از اون طرفم میدیدم من مذهبی هیچ وقت نمیتونم از غنای مجالس مذهبی لذت ببرم چون غنا هست. ولی دوستای غیر مذهبی ترم، حسابی حال میکردن. برای همین همیشه تو آشپزخونه میرفتم که حداقل برای اینا یه کاری کنم. هیچ وقت اجازه نمیدادم موسیقی منو بلند کنه. 

از طرف دیگه، رقص هیچ وقت برام جذابیت نداشت. چون میدونید.

خلاصه هر فعالیتی که بقیه ازش لذت میبردن هیچ جذابیتی نداشت برام.

به خودمم اجازه نمیدادم و حتی تواناییش هم نداشتم بتونم این کارا رو بکنم. حتی الانم موسیقی خیلی آروم میتونم گوش کنم الان که حالا توضیح میدم چرا حس میکنم زنده شدم همچنان نمیتونم خیلی کارا رو بکنم. منظورم از آروم هم سرعت کم هست هم صدای کم.

این چهارچوبا چیزای جالبی اند. احساسات رو یه جوری از بین میبرن که درست کردنش خیلی زمان میبره.

حالا به هر دلیلی، اخیرا متوجه شدم که ۳ سطح ارتباط وجود داره و تئوری جالبی هم هست.

سطح ۱ ناخودآگاه و بادی لنگوئج هست. که گربه ها هم بلدن.

سطح ۲ کلمات هست که منظورم فقط لغات نیست. منظورم

۲.۱ لغات زبانی که حرف می‌زنیم و چیزای منطقی رو منتقل میکنیم که قابل توصیفن. گربه ها و حیوونا تا حدودی انجام میدن این کارو.

۲.۲ هنر که 

۲.۲.۱ میشه هنر که چیزای احساسی که قابل بیان نیست رو توصیف میکنیم و منتقل میکنیم

۲.۲.۲ احساساتی که تجربه میکنیم رو میتونیم توصیف کنیم و منتقل کنیم

سطح ۳ هم تله پاتی هست که نگید مخم تاب برداشته، نمیتونم توضیح بدم ولی مثلا دیدید دو نفر که خیلی به هم نزدیک هستن میتونن نگاه کنن به هم و به یه چیز فکر کنن؟ اون تله پاتیه که آرمان رابطه دو نفر میتونه باشه. من چند بار تجربه اش کردم و از هر لذتی بالا تره. از هر لذتی.و اغراق نمیکنم.

حالا سطح ۳ رو فعلا بیخیال، تو سطح دو، اگه کسی نتونه ۲.۲.۱ و ۲.۲.۲ رو تجربه کنه، هنر بسازه و هنر دریافت کنه، مثل اینه که یکی فرانسوی حرف بزنه و بعد تموم شدن حرفش یک کلمه نفهمیم و بگیم قشنگ بود.

و تا کسی احساسات نداشته باشه، موسیقی نواختن براش فرقی با این که یه ربات نوت ها رو بخونه و بزنه نداره. یه تمرین مکانیکی میشه که یاد میگیره چجوری متن رو به صدا تبدیل کنه. و چیزای دیگه مشابه برای نقاشی.

و من احساسات نداشتم. بلد بودم ادای احساس داشتن رو در بیارم وقتی بزرگتر شدم. و انصافا هم خوب نقش بازی میکردم. و میکنم. یادم نمیاد آخرین باری که کسی بهم گفته سایکو پتی کی بوده یا بی احساسی.

بچه بودم زیاد بهم میگفتن بی احساسی.

و متاسفم که بگم شاعر ها و هنرمندا راست میگفتن. فقط کافی بود یه بار مسیر دیوونگی رو برم و ببینم چه حسی داره و متوجه بشم که مرده بودم.

نمیدونم چرا این چهارچوب ها وجود داره. من آدمی نیستم که چهارچوبام رو بشکنم به این سادگیا. ولی مساله اینه که 

۱. چرا شکستنشون انقدر احساس زندگی رو تو من بیشتر کرده؟

۲. چرا خدایی که ما رو آفریده یه همچین تناقضی رو ایجاد کرده برامون؟

اخیرا که خودم رو درگیر آدم ها و هنر کردم و از شناخت دنیا صرف نظر کردم، حس میکنم جدی جدی یه موجود تک بعدی بودم. از این کلمه متنفر بودم چون برای بچه های درس خون مثل من بکار برده میشد و مشکل این بود که وقتی ابعادت کمتره، نمیفهمی چه ابعادی نداری!

و شنیدن این که ابعادت کمه عصبانیت میکنه!

و واقعا عجیبه. عجیبه که یه چیزایی وجود داره که بخاطر فرهنگ و چهارچوب ها سرکوب میشه. و برای عموم جامعه سرکوب کردنشون چیز طبیعی ایه. مثلا همین هنرمندا، چقدر رفتاراشون پسندیده هست؟ نیست دیگه. ولی زنده ترن.

البته که دوباره جوردن پیترسون میگه که باید یه تعدلی بین ساختار محوری و آشوب تو ذهنمون برقرار کنیم. رد دادن کامل چیز خوبی نیست چون باید بالاخره تو جامعه زندگی کنیم و ساختار مطلق هم مساوی مرگه. هنر و احساس یه جور ساختار شکستن و آشوبه که واقعا به عنوان کسی که تازه داره تجربه اش میکنه و زندگی بی احساسی داشته میگم، زندگی رو بهتر میکنه.

خلاصه بنظرم خیلی اشتباه داریم میکنیم. این درست نیست. مطمعنم خدا مشکلی با هنر و رد دادگی نداره. کافیه تنفر کسایی که ساختار محوری رو تا تهش رفتن رو از اهل عرفان و هنر ببینیم. بنظرتون کدومشون تو این دنیا جهنم ساختن؟ کسی که متنفره یا کسی که روحش آزاده؟ 

من تا وقتی ساختار محور بودم برعکس فکر میکردم ولی الان میبینم که نع. متاسفم برای نظر خودم.

نمیگم نظرتون رو عوض کنید و ساختار ها رو بشکنید ولی یه امتحانش کنید اکه نکردید. جای دوری نمیره.

الان درک میکنم چرا ملت هیات و پارتی و عروسی و . میرن. اون حس اکستاسی(خوشحالی روحی) که این مجالس به آدم میدن، اگه آدم مثل من بی احساس نباشه، چنان حس زندگی ای به آدم میده که اصلا اعتیاد آوره. موسیقی/مداحی و رقص/ی و چیزای مشابه، خیلی آدم رو بالا میتونه ببره. به طرز عجیبی بالا میتونه ببره. اگه درست انجام بشه.


سلام

یه چیزایی راجع به مهارت های اجتماعی هست که خیلی کمتر بهمون یاد دادن.

یه نمونش چجوری گوش دادنه.

یه بحث وقتی نتیجه بخشه که وقتی دو نفر میان توش، آماده ی این باشن که نظرشون عوض بشه. در غیر این صورت وقت تلف کردن هست. عوض شدن نظر هم تو این جمله معنی داره. معنیش اینه که دو نفر قبول کنن که طرف مقابل چیزی برای یاد دادن بهشون داره.

حتی اگه phd تو اون زمینه داریم، حداقل طرف مقابل از دید خودش به موضوع نگاه کرده و یه چیز جدیدی ممکنه دیده باشه که ما ندیدیم.

این جوری یه بحث میتونه ثمر بخش باشه. 

حالا چجوری تمرین کنیم گوش کنیم؟

من چند تا ویدئو دیدم و یه تمرین هایی داشت.

اولیش که گفتم که همین گوش دادن به صحبتای طرف مقابل با این پیش فرض هست که من اومدم یه چیزی یاد بگیرم. حتی اگه نظرش ۱۰۰ درصد مخالفه.

دومیش، وقتی طرف مقابل صحبت میکنه به جواب فکر نکنیم. به صحبتش فکر کنیم و وقتی تموم شد چکیده صحبتش رو تکرار کنیم. مثلا بگیم پس نظر شما اینه که بعد از تایید، تحلیا خودمون رو بیان کنیم.

سومیش، توجه به body language خودمون و طرف مقابله. اگه دست به سینه و پا گره خورده نشستیم و گاردمون بالاست، طرف مقابل هم نا خودآگاه گاردش رو میبره بالا و دوباره یه مشت nonsense تحویل هم میدیدم و تهش هیچی.

پس خودمون رو باید باز کنیم و ریلکس نشستن خودش ناخودآگاه تو ذهن طرف مقابل غالب بودن ما رو القا میکنه.

اگه دیدم طرف مقابل گاردش رفت بالا ریلکس تر بشینیم. هر چند که بدن خودش میخواد تدافعی باشه ولی باز کنید.

دست ها باید باز و جلوی طرف مقابل معلوم باشن. در غیر این صورت ناخودآگاه احساس خطر (شبیه وقتی اجدادمون یه سنگ دستشون میگرفتن و نشون نمیدادن و نزدیک میشدن و تو سر کسی که میخواستن میزدن) برای شخص روبرو ایجاد میشه. 

خیلی جالبه که این چیزا کار هم میکنه و چیزایی هست که واقعا نمیدونم چرا ۳ واحد براشون پاس نکردیم.


سلام

دیشب داشتم توی حافظه ام میگشتم.

میخواستم ببینم اولین خاطراتم چه شکلی بود.

یاد دبستان افتادم. چقدررر بچه بودم. یادمه حیاط مدرسه یه دنیایی بود برای خودش. یه جاهاییش رو نمیرفتم. یه جاهاییش رو زیاد میرفتم. چقدرر زمان دیر میگذشت. بین یاد گرفتن حرف الف تو اول دبستان تا حرف ث یادمه نزدیک یک قرن گذشت! یادمه برای ث، مثالش لثه بود. ذ هم از آخرین درس ها بود که کلمه لذیذ توش بود که خیلی کلمه نچسبی بود.

زمان خیلی خیلی کند میگذشت!

به اندازه ی چند سالِ الان تک تک سال های مدرسه ابتدایی طول کشید. مثلا کتاب ها رو میدیدم و یه جوری به آخرای کتابا نگاه میکردم که انگار هیچ وقت به تهش نمیرسیم.

حس میکردم انقدر رسیدن به ته کتاب انتظار دوری هست. انقدر که بزرگ میشم وقتی به تهش برسیم.

درکی که از گذر زمان داشتم، درک الان نبود. الان همه چیز پکیج شده. روز و ماه و فصل و سال. زمان پیوسته بود اون موقع. صبح تا شب خیلی طول میکشید. حتی وسط ظهر میخوابیدم و بیدار که میشدم انگار یه روز جدید بود. 24 ساعت 48 ساعت بود. حداقل.

تو زمان های مختلف قلمرو های مختلف تو حیاط مدرسه داشتم که توشون میرفتم. مدرسه یه اتاقای اسرار آمیزی داشت که درشون هیچ وقت باز نمیشد. یه بار که مستخدم رفته بود اتاق رو تمیز کنه مثلا انگار یه قاره جدید کشف شده بود. بچه ها اومده بودن و میگفتن نبودی اونجا رو باز کرد و توش چی و چی بود. 

یادمه یه بار معلم گفته بود از روی یکی از درس ها بنویسید که راجع به شتر بود (؟!) 18 خط بود. میفهمید؟ 18 خط! یادمه راجع به پلک هاش بود که توی طوفان شن میتونست یه کاری بکنه.

دستم درد گرفته بود و این به عنوان یکی از سخت ترین تکلیف های زندگیم بود.

یادمه هر چند وقت یه بار متوجه فراموش شدن گذشته میشدم. خیلی عجیب بود که یادم نمیومد بچگی ام چه شکلی بود. و منظورم از بچگی 1 سال قبلشه مثلا. الان به فراموشی عادت کردم. این که یادم نیست هفته پیش چی کار کردم مهم نیست برام.

خیلی زمان بی رحمه. خیلی سریع میگذره و کاری نداره ثبتش کردیم یا نه.

یکی از چیزایی که مدرسه خوب یادمون داد، فراموشی بود. عادت کردن به این که سر کلاس بشینیم و یهو یادمون بیاد که اصلا یادم نیست جلسه پیش چی درس داده معلم. معلم ها هم همیشه میگفتن که بخونید درس جلسه پیش رو که یاد آوری بشه و هیچ وقت تقریبا این کارو نکردم.

ولی ایده ی انجامش رو دوست داشتم :) .

فکر کردن به گذشته خیلی سخته. خیلی وقتا نمیتونم احساساتم رو کنترل کنم وقتی به گذشته فکر میکنم. چون همه چیز ساده تر بود.

سوار شدن روی صندلی عقب اتوبوس، اتفاق مهم اون روزم میشد.

اتفاق مهمی میشد که بعد 20 سال، از یه دوره ای از زندگی یه نشستن روی صندلی عقب اتوبوس یادم میاد.

خیلی همه چیز قشنگ تر بود. همه چیز سورپرایز کننده بود و از دیدنش تعجب میکردم. کنجکاو بودم و سوال میپرسیدم.

یه بار تو مهدکودک یه حرف بدی زدم، 

گویا میرفتم تو کوچه و از بچه های کوچه حرفای بد یاد میگرفتم!!! برای همین از یه زمانی به بعد دیگه من هیچ وقت رنگ بیرون رو ندیدم  :)) چون بچه های کوچه بی ادبن!

یه بار تو مهدکودک یه حرف بدی زدم، مربی گفتش برم دهنم رو با آب و کف و صابون بشورم! هیچ درکی نداشتم که چه کمکی به این موضوع میکنه و چرا باید این کار رو انجام بدم و رفتم دستشویی و صابون رو دیدم و فقط یکم آب ریختم رو صورتم اومدم بیرون. شاید اولین دروغیه که یادمه گفتم :).

بخاطر یه حرفی که نقشی تو یادگرفتنش نداشتم و نمیدونستم یعنی چی، مجازات شدم و نتیجش این شد که اولین کار اشتباه عمدی زندگیم رو بکنم!

کل بچگی یه حجم زیادی Auto pilot بود که تو یه لحظاتی به خودم میومدم و میدیدم چقدر زمان گذشته از آخرین دفعه ای که این کارو کردم. الانم همینه. الانم همینه ولی کمتر آگاه هستم بهش. عادت کردم. مدرسه خوب عادتم داد برای فراموشی.

خداحافظی از کوچه ی اولین خونه ای که یادمه توش بودیم رو یادمه. بچه های کوچه بازی میکردن و دو تا داداش بودن که من باهاشون بازی میکردم. بهم یه آدامس نعنایی شیک داد یکیشون و اون آخرین دفعه که دیدمش بود. فکر کنم اولین آدماس نعنایی شیکی بود که خوردم و یادمه.

یادمه تو خیابون خیلی مادرم رو اذیت میکردم. یه بار رفتش تو یه مغازه و قایم شد و من حس کردم گمش کردم. کلی گریه کردم و نهایتا باعث تربیت شدنم شد ولی انقدر شوکش بزرگ بود که یادمه بعدش، یه بار تو خونه که بودیم مادر و پدر رو دیدم و گفتم اون روز که گم شدم، آیا مادر اصلیم منو پیدا کرد یا اینا یکی دیگه اند؟ اینا کی اند اصلا؟؟ چجوری بفهمم مادر اصلیم این هست؟

یا حتی اولین و محو ترین خاطره ها از خانواده ام رو یادمه و یادمه چقدررررر بچه بودن :)) یکی دو سال از من بزرگتر بودن که بچه دار شدن دیگه :)) خیلی بچه بودن. 25-26 سالگی که سنی نیست! :)

خیلی سخته بچه بودن ولی خیلی باحاله.

از زندگی تو گذشته خوشم نمیاد. خیلی ناراحت کنندس فکر کردن به این که زمان میگذره و چیزای کمی ازش میمونه. یکی میگفت فقط وقتی روحت زخمی بشه یا اتفاق خاصی بیفته تو حافظه ات ثبت میشه و اینجوری حساب کنی، 99.9% زمانی که میگذرونیم گم میشه. خیلی ناراحتم میکنه که نمیتونم کنترلش کنم. 

دلیل وبلاگ داشتنم همینه شاید. دوست دارم حافظه ام رو ثبت کنم. یه حس درونی نیاز به جاودانگیه شاید. شاید حس میکنم به بی رحمی زمان غلبه میکنم. 


سلام

صحنه 1:

چند وقت پیش با یکی از بچه های لب داشتم حرف میزدم راجع به همین چیزایی که راجع بهشون مینویسم و گفت چرا خودت رو درگیر این چیزا میکنی؟ چرا میخوای خودت رو تغییر بدی؟ چرا انقدر زندگی رو پیچیده میکنی.

گفتم خب میخوام آدم بهتری باشم.

گفت هر کسی خوبه دیگه نمیفهمم چرا باید خودت رو تغییر بدی

گفتم اگه درست تغییر بدم میتونم پرفکت و کامل بشم.

اونجا یک لحظه به ذهنم خطور کرد که نکنه راست میگه؟ چرا باید خودم رو درگیر این چیزا بکنم؟

-----

صحنه 2:

چند روز بعد تو یک مهمونی با خانم یکی از دوستام (که دوستم رو انقدر اذیتش کردم باهام قطع رابطه کرد :))) ) داشتم صحبت میکردم و بحث به اینجا کشید که من گفتم خیلی درونگرام و مهمونی ها خیلی اذیتم میکنه. گفت من باورم نمیشه تو درون گرا باشی چون همیشه خیلی تو جمع خودت رو با انرژی نشون میدی. منم گفتم خب نقش بازی میکنم و بعدش که میرسم خونه از خستگی میمیرم. خیلی انرژی میگیره ولی باید بالاخره تو این دنیا اجتماعی بود. من اگه به خودم بود از زیر پتو هیچ وقت بیرون نمیومدم.

گفت که چرا خب میخوای خودت رو عوض کنی؟ خودت رو باید قبول کنی و هر چیزی که بنظرت بهتره انجام بدی! هیچ دلیلی نداره خودت رو عوض کنی!

دوباره یه گره دیگه تو ذهنم خورد

------

صحنه 3:

طبق معمول تو یوتیوب بودم و این ویدئو جوردن پیترسن بهم پیشنهاد شد:

https://www.youtube.com/watch?v=shFbWTEZx_w

که میگه چرا ایده ی Accept yourself ایده ی بسیار بد و نهیلیستی ای هست.

خیلی جالبه صحبتش. 

برداشت من البته اینه که:(فکر کنم بالای 90% شبیه صحبتش باشه)

ماها خیلی وقتا قابلیت این رو داریم که دو تا چیز رو مقایسه کنیم. این توی وجود آدم ها هست. شاید هم دلیل این که در طول تاریخ تو تمدن های مختلف شخصیت های "کامل" وجود داشتن که انسان ها میخواستن به سمتش برن همین بوده. چون انسان ها نیاز دارن به سمت کمال برن. این که هیچ کسی از شرایط فعلیش راضی نیست اینه که همیشه نیاز به حرکت به سمت کمال وجود داره.

و این جالبه که انسان خودش رو قضاوت میکنه و محاکمه میکنه و حق خودش رو از خودش میگیره. که جوردن میگه 

Judge and redeemer are the same person

اشاره میکنه به یه داستان از انجیل که داستان عجیب غریبی هست. یونگ میگه شخصیت حضرت عیسی تو انجیل خیلی شخصیت دوستانه ای بوده و واقعا نیاز بوده یه داستانی باشه که توش حضرت عیسی یکم جدی و پرخاشگر باشه.

 

حضرت عیسی میاد و یه شمشیر از تو گلوش در میاره و مردم رو به دو گروه تقسیم میکنه. رستگاران رو از لعنت شده ها جدا میکنه. تعداد کمی تو گروه رستگاران قرار میگیرین و تعداد زیادی تو گروه لعنت شده ها (نمیدونم واقعا ترجمه بهتری برای damned هست یا نه -- جهنمی ها ؟)

جوردن میگه که خب قطعا "حس" خوبی نداره تو گروه لعنت شده ها قرار بگیری. ولی همین حس بد نیاز رسیدن به گروه رستگاران رو ایجاد میکنه و برای زندگی هدف میزاره.

تو جامعه ی مدرن برای این که احساسات بقیه خدشه دار نشه این گفته میشه که خودت رو قبول کن و خودت بهترینی. و بنظر من این ایده دیوانگی و بسیار پوچ گرایانه است. یعنی که شما تو همین وضعیت الانت خوبی و لازم نیست به سمت چیز بسیار بهتری که میتونی باشی پیش بری و رستگار بشی. 


سلام

نمیدونم چقدر این پست براتون قابل قبوله ولی تجربه شخصی من هست.

اول از همه این که من از ادبیات و هنر به هر نحوی متنفر بودم و اون رو اتلاف وقت و انرژی میدونستم. ولی خب اخیرا متوجه شدم تقریبا اگه 100% برعکس نباشه، کارایی که ما میکنیم اتلاف وقت و انرژی نباشه، تا یه حدود خوبی (80-90%) اشتباه میکردم.

حالا که نظرم عوض شده و خودم رو یکم درگیر این چیزا کردم، یه پدیده جالبی رو متوجه شدم.

حتی اگه زیادی اهل هنر (مثل من سابق) نباشید، اگه فقط یه بار از جلو دانشکده هنری جایی رد شده باشید، میدونید که هنرمندا آدمای عجیب غریبی هستن.

من همیشه فکر میکردم اینا عقده ی توجه دارن و برای همین لباسای روشن و رنگای عجیب میپوشن. یا طرحای عجیب ولی خب الان نظرم چیز دیگه ای هست.

بسیاری از هنرمندا هنر رو نمی آفرینن. یک نقاشی، خلق نمیشه توسط یه هنرمند. عین یه سنگ که یک مجسمه ساز میسازه و از توش یه مجسمه در میاره، هنر تو بطن طبیعت هستش. یکی رو لازم داره که ظاهرش کنه. اون مجسمه همیشه توی اون سنگه بوده 

هنرمندا وسیله اند. وسیله تبدیل اون انرژی و روحی که وجود داره به اثر هنری.

حالا یه بار امتحان کنید، یه روز لباسای جیغ بپوشید و اون روز رو اونجوری بگذرونید. مدیتیشن کنید و به آهنگ گوش ندید(چون قرار نیست با ابزار انرژیتون زیاد بشه و وقتی رفت دوباره بیفتید پایین). با بقیه خوب باشید و لبخند (حتی زورکی) داشته باشید. صدای درونتون رو بشنوید و آخر روز خودتون رو یه اسکن کنید. ببینید چه تغییری کردید. حس میکنید که انرژیتون زیاد شده. 

کاری که هنرمندا میکنن اینه که خودشون رو تو این استیت های انرژی بالاتر نگه میدارن و ازون بالا اثر های هنریشون رو شکار میکنن.

شاید شنیده باشید که بعضی هنرمندا که حالشون بد میشه میگن نمیتونن نقاشی کنن. ولی مثلا ماها اگه حالمون بد بشه بازم میتونیم زور بزنید یه بردی چیزی دیزاین کنیم. چون این از داخل میاد و میشه زور زد و استخراجش کرد.ولی هنر از بیرون میاد و اول باید به سطحش رسید بعد دریافتش کرد و تبدیلش کرد.

یا مثلا بعضیا هستن که میگن من نمیتونم از روی چیزی نقاشی کنم و باید چیزی رو نقاشی کنم که به ذهنم میاد. خیلی چیز عجیبیه.

حالا بگذریم. بعد یه هفته لباس مشکی(خاکستری و .) پوشیدن، امروز یه لباس رنگی پوشیدم و خیلی حس بهتری داشتم. :)

کل قضیه این بود که گفتم و الان یکم بیشتر درکشون میکنم! 

 



سلام


بزارید یکم از امکاناتی که خدا برامون رو زمین گزاشته بگم.

مدلای نفس کشیدن خیلی زیادی هست که برای کارای مختلف استفاده میشه. 

تو این پسته یکم راجع به

مدیتیشن و تنفس گفتم.

ولی این دفعه یه کار جالب تر میخوام بگم براتون.

ویم هوف، یه آقاییه که کارای عجیب غریب خیلی زیادی میکنه. روی فرضیه هایی راجع به امکاناتی که بدن داره و بخاطر زندگی امروزی ازشون استفاده نمیکنیم کار میکنه. مثلا میتونه زمان زیادی بدون هوا تو یخ بمونه و . . کلی تکنیک توسعه داده.

بگذریم، یه مدل تنفسی هست به اسم تنفس Holotropic که میتونید باهاش با تغییر غلظت اکسیژن خون، یخورده از شرایط فعلی ذهنتون فاصله بگیرید و یکم سرتون رو سبک تر کنید. ولی خب معمولا توی جلسات 6-12 ساعته انجام میشه. نیاز به راهنما هم داره.

مدل های کوتاه تر شده اش هم هست که 2 ساعته انجام میشه مثلا ولی همچنان 2 ساعت یه جا خوابیدن آسون نیست.

این آقا اومده یه مدل دیگه تنفس رو توسعه داده که یه پیش نمایش از تجربه کامل هالوتروپیک میشه. خیلی هم سخت نیست.


تو کل مسیر، با دهن نفس بکشید، و تنفس شکمی و ششی و . کلا عمیق ترین نفسی که میتونید و هر جایی از بدنتون که جا دارید. سینوسا، شش، پایین شش که میشه شکم و . 


یه جا که کسی مزاحم نیست دراز بکشید. نفس رو بدید تو، از دهن، 2 ثانیه طول بکشه، سریع هم بدید. بعد آزاد کنید و تو یه ثانیه خودش تا جایی که میخواد بره بیرون. لازم نیست کامل تخلیه کنید شش ها رو. این کار رو 30 بار انجام بدید. تو 30 امین بازدم، تخلیه کنید و دیگه نفس نکشید و همونجوری که هست بمونید. 

بخاطر این که غلظت اکسیژن خیلی زیاد شده تو خونتون احتمالا زمان قابل قبولی بتونید نگه دارید نفستون رو. اصلا هم زورش نکنید. وقتی انجام بدید متوجه میشید که یکم بالاتر میره انرژیتون.

وقتی حس کردید باید نفس بکشید آزادش کنید و بزارید هوا بیاد داخل و 10 ثانیه نگه دارید هوا رو. هرچقدرم حسش خوب بود ولش کنید و دوباره 30 بار نفس بکشید. و کل این پروسه رو روی هم رفته 3 بار تکرار کنید.

هر دفعه احتمالا میتونید بیشتر نفستون رو نگه دارید و هر دفعه حس سبک تر شدن سرتون رو حس خواهید کرد. خیلی حس خوبیه اگه درست انجام بدید. 


این ویدئو، 15 دقیقه است و راهنمایی میکنه. اینایی که نوشتم از رو این ویدئو هست.

https://www.youtube.com/watch?v=LU6Oi80n5J4


اینم خودشه که توضیح میده 

https://www.youtube.com/watch?v=nzCaZQqAs9I



سلام


من به این اعتقاد داشتم که دو نفر، یه حداقل فاصله ای باید داشته باشن. اگه نزدیک تر بشن تنفر ایجاد میشه. دلیلشم این بود که من خودم تو خودم حس میکردم همیشه یه حداقل فاصله ای رو برای اطراف دور و برم دارم و نمیزارم ازیه مرزی دوستیشون بیشتر بشه.

و تو ذهنم این بود که همه افراد اینجوری فکر میکنن.

ازونور کسایی رو میدیدم که خیلی به هم نزدیکن و دوست صمیمی اند و این با تئوری من جور در نمیومد. 

همیشه سعی میکنم که تو روابط یکم زیاده روی کنم که طرف مقابل جبهه بگیره و خودش نزدیک تر نشه، منم حواسم هست فیلم بازی میکنم و اینجوری فاصلمون حفظ میشه. هرچند بعضی وقتا جبهه نمیگرن بعضیا و یهو میبینم دارن زیادی نزدیک میشیم خودم میکشم عقب.


بهر حال، اینو چند وقت پیش دیدم که یه ویدئو روانشناسی بود. میگفت که افرادی که اینحوری اند از خودشون متنفرن. برام گیج کننده بود که من که از خودم متنفر نیستم. چیزی به ذهنم نرسید و ماه ها داشتم سعی میکردم رفتار خودم رو آنالیز کنم ببینم از چی خودم متنفرم. 

هیچی دیگه امشب پیدا کردم چی بود و از کجا میومد. مهم هم نیست چی بود، مهم اینه که باهاش کنار اومدم. 

خواستم بگم که اگه کسی همچین حسی داره، اون جمله درسته باید مشکلش رو با خودش حل کنه. و یه بار زیادی از رو دوشم برداشته شده.


سلام

باز دوباره این اتوبوس اتاوا.

نمیدونم دقیقا چی داره این اتوبوس. شاید چون دانشگاه خودم تو شهر خودمون بوده همیشه و اتوبوس بین شهری خیلی سوار نمیشدم باشه. 

 این اتوبوسای قدیمی یه غمی تو صدای داخل کابینشون هست.


دفعه قبلی که اومدم با این اتوبوسه، داشتم میرفتم برای یه شرکتی این پروژه مشترکی دانشگاه و اون شرکته رو ارائه بدم. دقیقا همین حس رو داشت. الان دارم میرم برای مصاحبه همون جا.

آهنگ گوش دادن تو لرزش این اتوبوسه و صدای موتورش یه حس دیگه ای داره.


دوباره اون حس غربت رو زنده میکنه. حس گذر از نظم به آشوب. وقتی یه جایی تازه جاگیر شدی و راه و چاه رو پیدا کردی و تقدیر هل میدت یه جای دیگه که باید خونه و زندگی و خودت رو عوض کنی. 

یه جوریه. این حس ترنزیشن اصلا یه بو و رنگی داره. بوی صندلی و هوای سنگین داخل کابین و رنگ تاریکی شب. لباسای ناراحت و خواب به هم ریخته. آدمی که بغلت نشسته ولی نمیشه باهاش حرف بزنی چون سرش تو لپتاپشه.


یادم میاد وقتی داشتم میومدم اینجا از ایران، انقدر مسائل پیچیده شده بود که واقعا تنها راه مقابله باهاشون رد دادن بود. بزاری رو اتو پایلوت بره. ولی هر چند وقت یه بار یه فلش بکی تو ذهنت میاد که چه مرگت بود که انقدر زندگیت رو پیچیده میکنی. ازون طرف هم یه صدای دیگه میگه اگه نری، این نعمتایی که بهت داده شده رو ریختی تو سطل. اگه بهت انقدر انقدر داده شده، مسئولیتش هم زیاده. اگه دست بقیه رو نگیری تنه درخت تو آستینت میکنن. ببخشید، یادم نبود که قاضی و محاکمه کننده و گناهکار خودمونیم. تو آستینمون میکنیم چون قدر ندونستیم.


عجیبه. الان واقعا استرس مصاحبه ندارم. چند وقتیه جدی جدی بهش گفتم فرمون دست خودت. اسمش رو خدا یا کائنات یا هرچی میزارید، همون که میشناسیدش. هر اتفاقی بیفته میدونم خیره ولی بحث سر اینه که این ترنزیشن خیلی انرژی میگیره. فاز زندگی عوض میشه. انتظار ها ازت زیاد تر میشه و جمع و جور کردن خودت سخت تر میشه. و جالب تر این که درنهایت چیزی که اتفاق میفته اینه که هر چیزی که بهمون دادن رو قراره بگیرن. یعنی دردش رو یه زمانی باید بکشیم. فقط مسئله اینه که چه زمانی.

بچه های خوابگاهی شاید خیلی زود تر اینو تجربه کردن. احتمالا همه تجربه میکنن تو همین حدود سنی. با ازدواج یا مهاجرت یا شغل جدی یا . . 


چند سالیه موج دردسر های بزرگسالی یکی بعد یکی دیگه میاد و هر دفعه این ترس ازین که این موجه بزرگتر از قبلیه هست! میتونم تحملش کنم؟ میاد سراغم. میدونم تهش میگذره ها، ولی دلم برای آسایش نسبی که تازه دستم اومده بود تنگ میشه.


نمیدونم این اتوبوس چه سری داره که دل آدم رو میشکنه. 

جالب اینه که پلی لیستی که دارم گوش میدم خود به خود رفت رو آهنگای قبل اومدنم به اینجا. 


تاحالا شده حس کنید دنیا باهاتون حرف میزنه؟

این آهنگ ناصر عبداللهی

https://www.bibakmusic.com/24915/music-naser-abdollahi-poshte-in-

panjereha.html

تازه احساس میکنم که چشام بارونیه، پشت این پنجره ها داره بارون میباره


بنده خدا دلش بد شکسته بوده ها. خیلی عجیبه. خیلی عجیبه که احساسات رو میشه تو آهنگ منتقل کرد. خیلی انسان بودن تجربه عجیبیه. کلی اختیار داریم ولی هیچ اختیاری نداریم. تنها چیزی که روش اختیار داریم اینه که دل بدیم به لحظه و خوشحال و ناراحت بشیم یا نه. خدایا شکرت بابت این غربت :)


چند هفته قبل رفتنم احسان، که مجبور شدم اسمش رو سرچ کنم تا فامیلش یادم بیاد، اخوان، حافظه رو ببین، برام آهنگ ed sheeran photograph رو برام فرستاد. فکر کنم یکی از آخرین دفعه هایی بود که تو خونه ی توی روستای پدرم اینا بودیم بود. اگه آخریش نبوده باشه. و الان تو این پلی لیسته اومدش :).


این وبلاگم جای عجیبیه. چیزایی که تو ذهن یه نفر میگذره رو میشه توش پیدا کرد. 

کاش همه آدما وبلاگ داشتن. سخته نفوذ به یه نفر به اندازه ای که به صحبتای وبلاگش برسی.




سلام

تو کلیسایی که میرم بعضی وقتا و راحع بهش نوشته بودم، ۱۰ روز آخر ماه غذا میدن به مردم که اکه حقوقشون زود تر تموم شده، یه وعده داشته باشن. چون تو محله ی خیلی جالبی از شهر هم نیست موقعیتش.
رفته بودم کمک و یه آقایی بود تو اون ۲ ۳ ساعتی که اونجا بودیم، یه جا نشسته بود و نقاشی میکرد. چهره اش حدود ۴۰ میخورد شاید. و به طور ظاهری یکم مشکل ذهنی مشخص بود داره. 
اولش دیدم داره خط خطی میکنه و گفتم شاید این دفترش یه چیزیه که باهاش سرگرمه و درگیر کار خودم بودم. بعد آخر کار دیدم که چیز جالبی کشیده. اصلا هم طرح اولیه نمیکشید و پاک کنه و بره لایه بعدی رو بکشه. یه خودکار سیاه دستش بود و بسم الله، طرح آخر رو میکشید.
نشسته بودم روبروش و بهش گفتم خیلی استایلت رو دوست دارم و یکم همینجوری حرف زدیم. بعد بهش گفتم میشه کارات رو ببینم؟ بهم نشون داد حدود ۳۰ ۴۰ تا نقاشی رو. گفتم خیلی کارت خوبه. گفت خانواده ام میگن این هنر واقعی نیست! گفتم یکی از بهترین چیزایی هست که دیدم. گفتش قبلا گالری داشته چند باری و الان برای خودش میکشه فقط. یه طوری گفت که حس کردم شاید یکی دوبار بوده. چون کلا خیلی خیلی تو خودش بود و حرف زدن سخت بود باهاش نشد خیلی بیشتر حرف بزنم. 
بهش گفتم میشه یه عکس از اولین نقاشی دفترت بگیرم؟

سلام

اخیرا متوجه شدم صدای درون و بیرون خیلی با هم فرق دارن. 

بزارید یکم باز کنم صدای بیرونم رو تا بگم براتون صدای درونم چیه.


مدل انسان تو ذهنم اینجوریه الان که یه صدای درون داره که هم فکر های درونشه هم نظراتش. نظراتش راجع به خودش و بقیه. یه صدای بیرون هم داره که چیزیه که بقیه میبینن از ظاهرش و از کلماتش و  body language اش. و یه چیز دیگه که مهم نیست. 


برای این که این رو تست کنیم، میشه از یه نفر بخوایم ازمون فیلم بگیره، در طول روز و مکالمه هایی که داریم، بدون نقش بازی کردن. یا میشه نظر خودمون رو ضبط کنیم راجع به یه چیزی و دوباره چند روز بعد گوش کنیم. هدف اینه که بکگراند ذهنی ای که داشتیم موقع زدن اون حرف از بین بره و بعد به عنوان یه شخصی که ایده ای نداره از اون صحبت، دوباره گوش کنیمش. ببینیم چیزی متوجه میشیم؟ یا اون چیزی که متوجه میشیم با اون چیزی که تو ذهنمون بوده یکی بوده؟؟

یه راهه دیگش هم خوندن پست های گذشته وبلاگه. 

شما رو نمیدونم ولی من هر پستی رو میخونم یه حسی داره که حتی بعضی وقتا به این فکر میکنم که خودم نوشتم یا نه؟

نشون میده صدای بیرون و درونم خیلی خیلی فرق دارن. 

یه نفر دیگه ممکنه همین کارو بکنه و ببینه که نه اینجوری نیست. نشون میده خیلی خودآگاه تره و همچنین ادبیاتش و زبانش بهتره.


بعد اینجوری که به موضوع نگاه میکنیم، که هرکسی نمیدونه از بیرون چه شکلیه، رفتارمون با آدما عوض میشه. از یه طرف همه یه خورده بیگناه تر میشن و از طرف دیگه این نیاز حس میشه که بهتره 

1- بیرونم رو بشناسم و بدونم چجوری نمایش داده میشم و 

2- سعی کنم بفهمم درون مردم چی میگه. نه اون چیزی که در ظاهر و ویس و ویدئو و نوشته هاشونه.  


چون هر کدوم از ماها یه کپی تو دنیایی که تو ذهن بقیه هست از خودمون داریم. روی اون موجودی که تو ذهن اونا زندگی میکنه خیلی کنترل مستقیمی نداریم و همین حرف زدن و ارتباط برقرار کردنی که روی لایه بیرونیمون اتفاق میفته هست که به نحوه ی برخورد و شخصیت اون تاثیر میزاره. اون موجود درونیه هم با صدای درونی افراد حرف میزنه. 

تو فیزیک دنبال جهان های موازی و چجوری رفتن توشون بودیم. در حالی که شاید هیچ وقت فکر نمیکردم دروازه ی رفتن توی دنیا های موازی، همین کله ی افراده. هر کسی برای خودش یه مدل کوچیک شده ای دنیا داره که توش خلقت انجام میده با تخیلش، مردمی که توش هستن رو مجازات میکنه یا بهشون پاداش میده. هرکسی خدای اون دنیای خودشه و هیچ کسی هم بهش راه نداره! :) زیباست.


همین یه خورده body language رو درست کردن خیلی تاثیر داره. اینو چند وقته دارم امتحان میکنم. خیلی راحت میشه فکر بقیه رو تغییر داد با همین. 


اینا هم بیشترش بلند فکر کردنه. فقط مینویسم که منظم بشه. کلا هرچی تو این وبلاگه همینه. نظره. 


سلام

دو سه هفته درگیر سرماخوردگی عجیبی بودم که زندگیم رو مختل کرد. البته چیزای جالبی هم داشت. مثلا


تنهایی رو تجربه کرده بودم. ولی ۲ ۳ روز با هیچ چیزی ارتباط نداشتن و تو اتاق بودن تجربه حدیدی بود. صداهای تو مغزم بلند تر شده بود و فکر کنم اگه بیشتر ادامه میدادم یه چیزیم میشد. یکی از روش های صوفی ها برای رسیدن به اون بالا ها روزه و تنهاییه. تو جاهای دیگه هم هست البته ولی صوفیا رو مثال زدم که بهمون نزدیکن. البته ۷ ۸ روز حداقل باید تنها باشید

که جالب بود.


از طرف دیگه برای مقابله باهاش، چند تا روش خونگی پیدا مردم. 

تو ایران که تا اونحایی که یادمه و خونواده ما حداقل این کارو میکرد، 

عسل و آبلیمو و آب یا چای بود

شیر با عسلم بود

تو هند، 

شیر با عسل و زردچوبه

شیر با عسل و زردچوبه و فلفل سیاه

ریشه زنجبیل رو گوشه دهن گذاشتن هم به گلو درد کمک میکنه

تو کانادا

شربت آبلیمو و زنجبیل، که اصلا یکی از نوشابه هاشون ginger ale هست که همین که گفته و گاز دار

یکم نوشیدنی الکلی هم مثل gin حتی کسایی که الکل نمیخورن پیشنهاد میکنن. در حد یه قاشق چون کلو رو ضد عفونی میکنه. 

تو روسیه هم

یه لیوان شیر و یه قاشق عسل و یه قاشق سیر خورد شده :/ انقدر هم که بنظر میاد بد نیست. 

یه چیزای جالب تری هم شنیدم.

مثلا یه خانمی تو لب ما ترکیب آب جوش و عسل و برگ نعنا رو برای گلو پیشنهاد کرد که خوب بود.

بعد چغندر که البته معروف بود برای سرماخوردگی خوبه (چغندر امیدوارم اون سفید صورتیه باشه یکی دیگه هست که این دوتا رو با هم قاطی میکنم) ولی این گفت که وسطش رو خالی کن با قاشق و توش رو پر عسل کن. بعد بزار یه مدت تو یخچال و بعد اون عسله رو بنوش. اگه امتحان نکردید بگم خیلی قویه.

استادمم یه چیز عجیب تری پیشنهاد داد که وسط پیاز رو خالی میکنیم و توش عسل میریزیم که من خوب شدم خداروشکر با دستور قبلیه  ولی می‌گفت اینک چیز خوبیه.


سلام

یه آقایی تو مدرسه دبیرستان من بود که فکر کنم مدیر و گنده ترین آدم اونجا بود که مثلا بیشتر سرمایه مدرسه رو صاحب بود و . . من متنفر بودم ازش چون اولا احساس میکرد میتونست ادبیات درس بده، میومد سر کلاس موسیقی سنتی میزاشت و شعر و . می‌خوند یا حداکثر دیگه میگفت یکی از روی درس بخونه. یه سال اومد سر کلاس درس اول که سعدی و هر نفسی که برون میرود و . رو درس داد و گفت کار من اینجا تمومه. یه مدت کلا نبود بعدشم این فارغ تحصیل ها رو می‌فرستاد لغت های تهه کتاب رو بپرسند. آدم نسبتا موودی ای بود و خلاصه بدم میومد. مخصوصا این که اوج ضد عرفانیت زندگیم اون زمان ها بود. الان درک میکنم البته منظورش چی بود ولی دبیرستان تهش یک کنکور داره که زیاد به لطافت روح کاری نداره و به خودم تو اون موقع حق میدم ولی،


یه بار اومد گفت که برید غرورتون رو بشکنید. دست مادرتون رو بگیرید و بوس کنید و بهش بگید دوستت دارم و نوکرتم. راجع بهش حرف زد و یادم نیست چی گفت ولی خلاصه اش این میشد. و خوب هم گفت. طوری که من با تنفر ازش حرفش رو پذیرفتم. البته که کار راحتی نبود انجامش. چراییش رو نمیدونم.


الان که به گذشته نگاه میکنم میبینم که اولا زندگیم رو متحول کرد، توانایی ابراز احساسات رو خیلیا ندارن الان دور و برم. ولی جدای از اون بحث کشتن ego هست که چند بار شاید راجع بهش نوشتم، اینجا به صورت مستقیم با همین اسم نوشته بودم


http://mostfet.blog.ir/1398/05/26/%D8%AF%D9%88%D8%AA%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D9%87


و خب الان که میبینم آدم خفنی بوده. ادبیات و مدیریت بلد نبود بهیچ وجه ولی ضمیر جالبی داشته. یادمه خطاطی میکرد و به هنر و ادبیات کلا علاقه داشت. خیلی هم فاز اپن مایند بودن داشت که همون‌طور که گفتم من تو اوج چسبیدن به اصول تحمیلی خودم بودم و درکش نمی‌کردم.


سلام

تو مینیبوس سرویس مدرسه ابتداییم، 

اون اوایل که جمع و تفریق یاد گرفته بودیم،

یادمه بیشتر از ۱۰۰ بار شاید حساب کردم سال ۱۴۰۰ چند سالم میشه. همیشه هم حدود ۲۶ ۲۷ ۲۸ در میومد جواب :)) بعد خودمو تصور میکردم چه شکلی ام

قدم چقدره، بچه دارم؟

و چرا انقدر دیر میگذره و ۲۷ سالم نمیشه!

خیلی برام جالب بود که ببینم قرن عوض بشه. اون موقع ها مغزم که خیلی کار نمیکرد فکر میکردم قرن ۲۱ ام تموم میشه.

الان که نگاه میکنم، نسبتا زود گذشت.

قرن ۱۵ ام هجری شمسی هم احتمالا خیلی خبر خاصی نباشه.

ولی از همه اینا مهم تر،

فکر میکردم جزو آدم بزرگا شدم تا اون موقع!

ولی الان که میبینم خیلی اتفاق خاصی نیفتاده.

همون بچه هه ام. 

الان امیدوارم تا آخرش همینجوری بچه بمونم.

امیدوارم چند سال نیام بنویسم که ای بابا یاد روزهایی که بچه بودم بخیر.

نمیدونم بزرگسالی اختیاریه یا اتفاق میفته. اگه به خودم باشه که تا ۱۶۵ سالگی همینجوری میمونم.


میگن به کارای عجیبی که میکنی افتخار کن

ساعت ۸:۱۳ و باطری گوشیم ۳۱ درصده.

عاشق وقتایی ام که عددا قرینه میشن(۳۱۸۱۳) یا جمع چند تاشون با یکیشون برابر میشه مثل ۷:۲۵ یا وقتی عددای پشت سر هم(نه ااما به ترتیب) ظاهر میشن مثل ۵:۳۴. اگه جمعشون به ۳ قابل تقسیم باشه که عالی تر میشه. یه زمانای خاصی هم ۱۱:۱۱ مانند میشه که دیگه عالیه. از 619 هم خیلی خوشم میاد. 639 البته ورژن بهتر قابل تقسیم به ۳ اش هست که قشنگه برای خودش

هه ساعت شد ۸:۲۰ و باطریم ۳۷ درصده. جمع جفتشون میشه ده


سلام


خیلی سخت نگیرید به این که این حرفایی که تو این پست هست از کجا داره در میاد و از کی پرسیدم و .

هیچ کدومشم هیچ اثباتی ندارم براش. پس میتونه کلش چرت باشه

میدونستید اگه چشم برزخیتون/ چشم سوم رو باز کنید دقیقا چی میبینید؟

نقاشی های پست بیشترشون نقاشی های بیمارای اسکیتزوفرنی هست که تو گوگل پیدا کردم.

من خیلی بهش فکر کرده بودم. یه چیزای گنگی تو ذهنم بود ولی هیچ وقت فکر نمیکردم چه وحشتی رو میشه باهاش تجربه کرد.

میدونید چی میبینید باهاش؟


1- زیر پوست آدما رو میشه باهاش دید. این که چه چیزی زیر شخصیت اجتماعیشون پنهان کردن. خیلی ترسناکه حجم دروغی که شخصیت ظاهری افراد رو میسازه. وقتی خدا میگه بنده های مخلص، منظورش بنظرم کسایی که این شخصیت بیرونشون با دروغ های کمتری ساخته شده. ااما دروغی که وجود داره خواسته ی خود فرد هم نیست. همین که من باید ادای آدمایی که از بودن تو جمع لذت میبرن رو دربیارم، یه لایه دروغه. اونی که اون داخله یه موجود ضعیفه که داره زجر میکشه. یا مثلا وقتی یه مشکلی داریم و مخفی میکنیمش، حتی برای نیت خوب. کسی که چشمش باز باشه اون زجر رو میبینه اون نقاب رو میبینه. 



2- انرژی محیط رو میبینه. موقعی که دو نفر تو یه اتاق باشن و واقعا در حال لذت بردن از حضور هم باشن، فضای اتاق یه حسی پیدا میکنه که کسی که چشمش باز باشه اون حس رو میبینه. اگه در نیت کسی که داره کاری میکنه خیر نباشه، اون فضا سیاه میشه.

وقتی دو نفر آرومن، اون اتاق آروم میشه. وقتی دعوا میکنن فضاش داغ میشه.


3- میفهمه که با هر آدمی صحبت میکنه، صورت خودش رو میزاره جای صورت اون، شخصیت خودش رو میزاره جای شخصیت اون، خودش رو میزاره جای اون و داره با خودش حرف میزنه. شخصیت خودش رو تصویر میکنه روی طرف مقابلش و با خودش حرف میزنه. میفهمه که آدما رو نمیشناسه و نمیتونه بفهمه تو ذهنشون چه خبره


4- حرف ها رو لازم نیست بشنوه تا بفهمه. صورت افراد، هاله افراد خودشون همه چیز رو میگه. تله پاتی با همه داره و صدا های درونشون رو میشنوه. شنیدنش اینجوریه که انگار تمام دیتایی که تو مغز طرف در اون لحظه هست براش دانلود میشه تو یک لحظه


5- اتفاقایی که براش میفته به هم ربط پیدا میکنه. مثلا اثر یه کاری که انجام داده، دو ساعت بعد دیده میشه. یا مثلا اثر یه کار خوب رو که قراره انجام بده رو چند ساعت قبل حس میکنه. میفهمه دنیا علّی نیست و اتفاقا در دو جهت گذشته و آینده اش تاثیر دارن.


6- اگه کسی خیلی انرژیش منفی باشه حتی نمیتونه کنار این شخص بایسته. ناخودآگاه متنفر میشه ازش.


7- موجودات دیگه ای که از جنس ماده ی معمولی که دور و برمون هست نیستن رو میتونه ببینه. (تاحالا براتون سوال شده فرشته ها چه شکلی اند؟ این شکلی اند)


سلام 

اگه بخوای یه خط دقیق بکشم،

بنظرم

فرهنگ جایی هستش که آدما میتونن بدون توقع یا پول از هم انتظارات داشته باشن.


من دلم خیلی روشن بود. ولی اگه بخوام دقیق بگم، الان فهمیدم که تمدن غرب یه چیز تو خالیه که همه، حتی خود غربی ها دارن fake میکننش. هنوزم باورم نمیشه که به قدری خوب نقش بازی میکنن تو نقش هاشون که دیوونه کنندس. این به فرهنگ ما هم نفوذ کرده. این که لازم داره یه نفر یه چهره خاصی برای شخصیتش درست کنه که توش برای بقیه پذیرفته باشه افتضاحه. کسی که تو اون شرایطه دیگه براش هیچ امیدی نیست. لازم بود از یه فرهنگ مونده و از یه فرهنگ رونده بشم تا خودم به این نتیجه برسم که دنیا فقط یه بازی احمقانه بین کسایی هست که دیوونه تر هستن. هرکسی دیوانه تر هست تو قدرت بالاتر میره. نگاه کنید به اسکیل هایی که یه آدم رو بالا میبره،

۱. بی احساس بودن که بتونه با زندگی یه سری هر کاری میخواد بکنه برای بیزینس یا .

۲. قاطع بودن که یعنی هدف های یه سری توی حرف تو برآورده نشه و ممکنه آسیب ببینن حتی.

۳. بی توجه بودن به بیرون، که بتونه تو هر شرایطی چهره ی poker faceش رو نگه داره.


اسکیل هایی که یه آدم رو تو اجتماع میبرن بالا دقیقا هموناییه که یه آدم سایکوپت داره. 

نمیگم باید دیوونه بشیم، میخوام بگم که چیزی که من میبینم اینه که دیوانه ها همه تو سمت های بالا و مدیریتی تو کل دنیا نشستن و این وسط ما ها، یه سری آدم که از قضا نظام آموزشی ای که همون افراد دیزاین کردن رو پشت سر میزاریم، براشون باید کار کنیم تا اینا به نیاز های احمقانه اشون برسن.


حالا صحبتم اینه که تو ایران که بودم این شاید حس میشد. ولی اینجا، خود جهنم و خود شیطان نشسته و داره هدایت میکنه همه رو. 

جهنم اون دنیا نیست، جهنم هر لحظه ای که تصمیم اشتباه بگیریم تو این دنیاست. موقعی که یه نفر رو ناراحت کردیم و دلش رو شکستیم اون جهنمه. اون نقطه ی کوچیک مشکی یین ینگه سر اتصال قسمت سیاه به سفید، همون جایی که یه نقطه کوچیک سیاه داره بزرگ میشه و صفحه رو سیاه میکنه. اون تصمیم اشتباه تو مقیاس بزرگتر دعوا و جنگ رو ایجاد میکنه. او تصمیم کوچیک رو ما میگیریم. هر روز میگیریم. هر روز باعث جهنم شدن یا بهشت شدن این دنیا میشیم.


حالا حرفم اینه که تو این غرب لامصب به قدری ارزش آدم له شده زیر این نقاب ها که وقتی یه نفر رو میبینی تو یه پارتی که دیگه کنترلش رو از دست داده و شروع میکنه هرچی تو ذهنشه رو میگه، دیگه امیدی برای نجات نسل بشر نمیمونه. دیگه تهش رو میبینی. میفهمی که این بشر، من جمله خودت، یا پول میخواد یا و متاسفم برای همچین بشری. دیگه کجاست اون معنویت، 

مسافریم محترم، متاسفم که بگه آخر زمان خیلی وقته شروع شده. خیلی وقته. و اون جنگ آخرشم انجام شده، تموم شد ما باختیم. الانم کم کم نسل آدم خوبایی که موندن، یا آدمایی که یه ذره نیت خیر توشون مونده باید به سلامتی از زمین کنده بشه تا کره زمین برگرده به همون جنگلی که باید میبوده.

متاسفانه سیمولیشن شکست خورد. شاید دور بعدی. شاید. 

سیمیولشن وقتی داشت جواب میداد که consciousness آدم ها دست خودشون بود. نه دست بالاسری ها. نه تنها رسانه، بلکه آموزش، سیستم حتی دارویی، غذا و همه چیز. هیچ چیزی نداری از خودت. این بود چیزی که میخواستیم؟ تهران رو نگاه کنید توش نمیشه نفس کشید. وضعیت ارتباطی رو ببینید. احمقانه است. اون خلا معنویت میدونید با چی پر میشه؟ با چیزی که کمترین توجه رو بهش میکنیم، با طبیعت و هنر. موفق شدیم گند بزنیم تو معماری اسلامی که داشتیم و به قوطی کبیرتای مرده تبدیلش کنیم. طبیعت رو حذف کردیم و دیگه چی میخوایم. دیگه چه انتظاری داریم. دقت کردید چه بلایی سر موسیقی سنتیمون اوردیم؟ نابودش کردیم. این روش حرف زدن مردم ما بوده ولی الان مثل غربی های با آهنگ های خیلی ساده و بی معنی فرهنگ پاپ مون پر شده.

طبیعت و هنر ها و ادبیاتمون تکنولوژی های مردممون بودن. تاریخچه مردممون بودن. خیلی فرهنگ از دست دادیم و خوب هم داره این بدن در حال احتضار فرهنگ خون ازش میره.


اینم برگی از دیوانگی های شب های تنهایی من




سلام


قدیم تر ها این شکلی بوده که تو یک روستا، یه نفر بوده که پیر دانا بوده. 

به این ترکیب دقت کنید پیر بوده و دانا بوده. ریش سفید بودن با دانایی رابطه داشته. میدونید چرا؟

چون کسایی که عمرشون بیشتر بوده تجربه بیشتری از زندگی می‌داشتن. بیشتر یه جا نشسته بودن و در و دیوار رو نگاه کرده بودن. بغل جوب آب نشسته بودن و گذر زندگی رو دیده بودن. صدای باد رو شنیده بودن از لابلای برگ ها و حرف زدن درختا با همدیگه رو شنیده بودن. هر چقدر هم بی معنی بنظر برسه، آیا تاحالا یک ساعت این کار رو کردیم یا همیشه تو ذهنمون این بوده که می‌دونیم تهش چیزی از این تجربه ها در نمیاد؟ 

بیشتر حضور داشتن

ولی الان اینجوری نیست. اول این که اینجوری نیست که مردم تو ۳۰ سالگی تو یه جنگ بین روستا یا چیز دیگه بمیرند.

 کسی کار احمقانه ای اگه بکنه و آسیب بزنه به خودش سریع خوبش میکنن و همه هم پیر میشن. 

در ادامه هیچ کسی هم به اون اندازه قبل حضور در زمان حال نداره. 

چیزهایی مثل تلویزیون و رادیو حضور آدم ها رو با ساعت ها هیپنوتیزم کردنشون گرفتن.

 دیگه آدما زندگی نمیکنن، زندگی‌ رو از قاب تلویزیون میبینن. دیگه اجرای زنده موسیقی نمیبینن یا خودشون موسیقی یاد نمیگیرند چون هر لحظه اراده کنن میتونن هر آهنگی که میخوان بشنوند.

 دیگه آدما تلاش نمیکنن برای کسب شادی چون تا نیاز به شادی داشته باشن گوشی هاشون رو آنلاک میکنن و ۴ تا جوک میخونند 1*.

 دیگه تو طبیعت نمیرند چون بکگراند گوشیشون عکس درخت هست ولی آخرین باری که صدای درخت شنیدند رو یادشون نیست.

 موقعی هم که کاری کنن در حال فکر کردن به گذشته یا آینده هستند و با حال رابطه ی ضعیفی دارند. 

باز خداروشکر الکل تو ایران مصرفش کمتره وگرنه اگه مجاز بود مثل غرب، به همه ی اینایی که گفتم این رو میشد اضافه کرد که نه تنها تو زندگی حضور ندارند بلکه ترجیح میدن با الکل فراموشش هم بکنن! به این میگن فاجعه. 


قدیم تر ها کسی که پیر میشد علم زیادی داشت ولی الان خیلی ها هستن به حداکثر علمشون تو سن پایینی میرسند و در مغزشون رو می‌بندند و ۷۰ سال باقی مونده از عمرشون رو پیری میکنن. هنوزم همونه. هر کسی پیر بشه به حداکثر داناییش رسیده ولی بعضیا تو ۲۰ سالگی پیر میشن بعضیا ۴۰ سالگی و بعضیا پیر نمیشن و می‌میرند. ملاک پیری دانستن ندانستن هست.



1* اگه کسی علاقه داشت به این موضوع instant gratification میگن که تو نسل جدید داره بوجود میاد. شعار کسی که دچار این نوع اعتیاد هم هست، من همه چیز رو همین الان میخوام هستش. ماها هم تا حد زیادی گرفتارش هستیم.




سلام 

زندگی رو این monk ها میکنن.

یکی داشته از یه جایی رد میشده که بره سر کارش و سر راهش یه monk میبینه. میبینه داره میخنده. ازش میپرسه میتونم بپرسم به چی داری میخندی؟

مانکه میگه به تو میخندم. بیا پیش من بشین.

میره پیشش میشینه و جفتشون شروع میکنن به مردمی که رد میشن میخندن.


واقعا هم آدم از بیرون به داستان نگاه میکنه خودمون رو مسخره کردیم با این زندگی شهری و نظام اجتماعی و مصرف گرایی‌مون


زندگی الان ما از زندگی خیلی مردم گذشته کیفیتش بیشتره. خیلی چیزا رو داریم که آرزوشم نداشتن. ولی همچنان کافی نیست. 


بعد برای بدست اوردن چیزایی که بی معنی اند چیزای معنی دار زندگی رو خراب میکنیم.

چون میخوایم نزدیک فلان پاساژها و مغازه باشیم یه خونه کوچیکتر و زشت تر میگیریم

چون میخوایم یه آپارتمان زشت با یه سری خونه فشرده و کوچیک بسازیم یه پارک پر از درخت رو نابود میکنیم

چون میخوایم زندگی بهتری داشته باشیم، جوونیمون رو با چیزای بی معنی که تلف کردن وقته (در ۹۹ درصدرصد مواقع) حروم میکنیم. مثل درس خوندن مثل کلاس رفتن.

وقتمون رو با تحلیل های ی ۱۰۰ من یه غاز که نه چیزی رو قراره تغییر بده نه کمکی به جامعه میکنه پر میکنیم و در نهایت یه تعداد سایکو برامون تصمیم میگیرن.

تنها چیز spiritualی که از فرهنگمون مونده این دین دست و پا شکسته بوده که اونم دادیم دست یه مشت آدم که پیامبر اگه میدی چی کار با دین کردن دو شقه اشون میکرد. کسایی که هر سال لعنت به یزید میفرستن ولی نمیبینن خودشون همون مسلمونای اتفاقا خیلی آتیش تن لشکر یزید هستن. امام حسین خودش یه جمله گفت دیگه. گفت دین ندارید آزاده باشید. آزادگی، لیبرال بودن، هم تعریف داره. یکی از تعریفاش پذیرفتن دیدگاه های مختلف بدون بایاسه. اینا کجا همچین کاری میکنن. 


آخرین جنگی که تو این دنیا میشه میدونید سر چیه؟ سر اینه که آدما همدیگه رو بپذیرن. بفهمن که با هم فرق دارن و نباید برای همدیگه نسخه بپیچن. خنده داره. این جنگ سر تصاحب سیاره های دیگه یا پردازش تو ابعاد کوانتوم نیست. اونا که مشکلی نیست. حل میشه. آخرین جنگ سر اینه که آدما هرچه را برای خودشون میپسندن برای دیگران هم بپسندن. اگه برای خودشون آزادی تفکر میخوان، همسایشون که دینش، مذهبش، نژادش، گرایش جنسیش، جنسیتش فرق داره رو بدون توجه به خصوصیاتش دوست داشته باشن. خنده داره واقعا که خود آدما، آخرین جبهه ی جنگ سر تکامل انسان هستن.


این مانک ها واقعا خوب میدونن چه خبره.

روی باسنشون نشستن و به من و شما میخندن. میخندن که اصل کاری ها رو ول کردیم و دور خودمون داریم میچرخیم. میچرخیم و حس میکنیم که زندگی داریم میکنیم.


اینا میدونن که هدف از اومدن تو این دنیا اینه که تحملش کنن و بمیرن. میدونن هدف مرگه.


ماها حتی راضی ایم بدن بی هوشمون با دستگاه زنده بمونه. انگار چه گلی به سر خودمون و دنیا میخواد بزنه. انقدر از مرگ ترسوندنمون که یادمون رفته یه سنت طبیعته. ماها باید بمیریم. به قول ترنس مککنا اگه نمیریم we missed the point!!! هدف رو گم کردیم.


بعدم بخاطر این آشوبی که درست کردیم باید روزی خدا ساعت کار کنیم که همون چیزی رو برای خونواده‌مون فراهم کنیم که خیلی ساده تر میشد بهش رسید.هدف والاتر این که بتونیم کسایی که تو باتلاقی که خودمون درست کردیم فرو میرن رو بکشیم بیرون. تازه اگه تا اون موقع که به این قدرت برسیم شخصیتمون به یکی دیگه از سایکو های جامعه تبدیل نشده باشه.


سلام

یکی از چیزایی که همیشه ذهنم رو درگیر میکرد این بود که یه سری آهنگا مثل آهنگای thrash metal کجای زندگی ممکنه به کارم بیاد.

امشب بدردم خورد.

بعد چند روز که یکی دو تا از همخونه ای هام شب خفه نمیشدن و مهمون دعوت میکردن، امشب گفتم یکم خلاقیت به خرج بدم

حدود ۱۲.۳۰ بیدارم کردن و رفتم بالا بهشون تذکر دادم. گوش ندادن.

اومدم پایین هدفون ضد نویزم رو گزاشتم رو گوشم، اسپیکرم که نسبتا صدای بلندی داره رو گزاشتم رو حداکثر، a system of a down و یه سری دیگه  آهنگ شروع کردم پخش کردن. در اتاق رو قفل کردم و با مشت و کله شروع کردم روی در با آهنگ همراهی کردن.

یکم از بیرون صدا میومد. ولی توجهی نمیکردم. تا فیوز رو زدن که بهم پیام بدن. دوباره هم برگردوندنش. داد زدم گفتم این رو باتری کار میکنه. در رو باز کردم و یکم رفتم تو نقش کسی که داره break down تجربه میکنه. با یه سوییشرت گشاد و کلاهش رو انداختم رو سرم. بدون عینک. کلم رو یکم کج کردم و دستم و سرم رو شروع کردم شبیه دیوونه ها لرزوندن.

گفتم قراره یه قانون برای بعد ۱۲ بزاریم یا نه؟ 

اونا از قیافه من ترسیده بودن و فکر میکردن جدی جدی زده به سرم. 

گفتن تو حالت خوبه

گفتم بهتر ازین نبودم

یکیشون گفت چون حس کردم یه break down داری تجربه میکنی.

با یک قیافه سایکو گفتم که به قیافم میخوره؟

گفت kinda

خلاصه خوب ترسیده بودن.

خوبی کسایی که نشناسن آدمو اینه که آدم هر کسی می‌تونه باشه. از جمله یه آدم روانی.

گفتم که ۷ روزه شبا نمیخوابید و آشپزخونه هم که هیچ وقت تمیز نیست. اگه قرار نیست کاری بکنیم منم تا صبح متال پخش میکنم و کلمو میکوبم به در. 

قبول کردن و ریختنشون بیرون.


خلاصه که هر چقدر هم عجیب بنظر بیاد ولی با این کارا درست شد.


حالا پند داستان اینه که خدا یه دهن و دو تا گوش داده برای ارتباط. همچنین ۲ تا دست و دو تا پا هم داده. چون احتمالا میدونسته زبون آدمیزاد بعضی وقتا کافی نیست.


عجیبه. پتانسیل این شاید بود که دنیای امن و بدون مشکلی داشته باشیم ولی همین چیزای ریز میز، باعث میشن آدما وحشی تر بشن و به ذات حیوونی خودشون نزدیک تر بشن. 

البته وقتی اصل کاریا رفتن، رفتم از بقیشون عذر خواهی کردم. یکیشون که خیلی ترسیده بود :))


یه جمله تو انجیل هست که تو یه برداشت ازش میگه زمین خدا به کسایی به ارث میرسه که


He who has a sword, and knows how to use it, but keeps it sheathed shall inherit the earth


کسایی که بلدن از شمشیر استفاده کنن ولی اون رو غلاف میکنن.

بی خطر بودن معیار خوبی نیست. بخوایم رو راست باشیم پیامبر و امام علی و . آدم میکشتن. یعنی توانایی آدم کشتن داشتن. خشن ترین کاری که یه آدم میتونه انجام بده رو به کررات انجام داده بودن. الان ماها اون قسمت از وجودمون رو اصلا میشناسیم؟ میشناسیم که بتونیم شمشیرمون رو غلاف کنیم؟


یه جمله هست که میگه، 

زمانای سخت مردای قوی رو درست میکنن

مردای قوی دوران خوب رو میسازن

زمان های خوب و راحتی مردای ضعیف رو میسازن

و مردای ضعیف زمان های سخت رو


این که الان تو چه دورانی هستیم قضاوتش باشما ولی خلاصه بنظرم باید حواسمون باشه اسیر این قانون تاریخ نشیم.


سلام

ادامه ی پست قبل

خب اینو دوباره بگم که هرچی نوشتم از اون ویدئو اومده. اگه بنظرتون کانسپت هاش یا لغاتش سخته، اگه این متن دو تا پست ها رو بخونید و ویدئو رو ببینید قطعا بیشتر ارتباط برقرار میکنید. چون تصویری تره.


اینجا بودیم که بدن های چگال تر کمتر میتونن روح رو تو خودشون نشون بدن. و بدن های چگالی های مرحله بالاتر کارای خیلی خاصی میتونن بکنن که برای چگالی های مراحل پایین تر خیلی عجیب و خداگونه است. و این اختلاف بین هر مرحله وجود داره. یک موجود 2D برای یک موجود 1D خداگونه است و این اختلاف برای یک موجود 7D و موجود 6D هم وجود داره.

پنجمین سطح، نور و دانش، با رنگ آبی و چاکرای گلو Throat chakra اولین بدنی هست که در این سطوح کاملا از نور ساخته شده. 

در این سطح موجود یاد میگیره که چجوری به بقیه سرویس بده بدون این که فدا بشه. چیزی که در مرحله 4 یادگرفته رو به عنوان بنیادی برای خدمت به بقیه در این مرحله استفاده میکنه. و در این مرحله احساس یگانگی و ارزشمند بودن میکنه. همچنین قدرت های متافیزیکی خیلی قدرتمندی تو این سطح میتونه حاصل بشه.

موجودات در این سطح خیلی وقتا برمیگردن به سطح 3 تا دوباره به خلق خدمت کنن و Vibrational frequency کل سیاره رو بالاتر ببرن. خیلی از انسان هایی که بقیه رو به سمت Spirituality و ت هدایت میکنن، موجودات مرحله 5 میتونن باشن که تناسخ پیدا کردن به مرحله سه برای کمک به بقیه.
برای همین خیلی از متون دینی از نور در جمله بندی هاشون استفاده میکنن. مثلا فرشته ها از نور هستن. 
توجه کنید که این موجودات هیچ وقت اختیار انسان ها رو زیر سوال نمیبرن و این بخشی از دانش و حکمتی هست که دارن. تو هر لحظه، هر شخص خودش باید تصمیم بگیره به سمت نور و روشنی بره یا نه. 
این موجودات مرحله پنجم از فضا و زمان آزاد هستن و قدرت خلق ماده از نور و . رو دارن. دقیقا همون کارایی که شما میتونید تو یک Lucid dream انجام بدید که خدا میدونه چقدر به همه پیشنهاد کردم و هیچ کسی انجام نداده، رو در واقعیت انجام بدن.

در این مرحله، حافظه ی جمعی موجود، به بزرگی یک سیاره هست. همونطور که گفتم، از مرحله 4، کم کم پرده های بین ذهن ها برداشته میشه و تو این مرحله دیگه کل یک سیاره یک موجود میشه.


هر مرحله چگالی از سمت مرحله بالاتر جذب میشه. همونطور که ما موجودات مرحله 3 به سمت عشق و درک متقابل جذب میشیم، موجودات مرحله 5 به سمت چیزی که چگالی ششم داره جذب میشن که بالانس و یگانگیه.



مرحله ششم: رنگ ایندیگو (بین آبی و بنفش) چاکرای چشم سوم  Third eye بدن نوری داره.
در این مرحله بالانس کامل بین عشق و دانش کسب میشه و از این جا ببعد قطبیت منفی اصلا وجود نداره. یعنی کسایی که قطبیت منفی رو هم انتخاب کرده بودن در این مرحله قطبیت مثبت پیدا میکنن.
در این مرحله روح به شکلی که ما میشناسیم به طور نسبتا کامل شکل گرفته و برمیگرده در زمان و برای من و شما نقش روحمون رو بازی میکنه. نقش اون Higher self که از مدیتیشن و صد تا راه دیگه میشه بهش رسید. 
اینجوری باعث میشه که من و شما و تناسخ های قبلیش، بتونن انتخاب درست بین دوتا قطب داشته باشن. 
پس یه جورایی این مراحل پشت سر هم انجام نمیشن و یک ساختار پیچیدست که تو زمان جلو عقب میره. در نهایت شبیه یک موج ایستا به تعادل میرسه و مسیرش تو زمان مشخص میشه.
نشون میده روح شما، همون خود شماست که از میلیارد ها سال دیگه در آینده اومده و داره بهتون میگه چی خوبه و چی بده. بهتره بهش گوش کنیم.

موجود مرحله ششم این هدایت رو برای این انجام میده که قطبیت خودش رو کامل تر کنه تا به مرحله 7 ارتقا پیدا کنه.
این مرحله 75 میلیون سال طول میکشه. 


مرحله هفتم، Gateway یا دروازه، رنگ بنفش و چاکرای تاج یا Crown Chakra  بازم بدن نوری داره.
را خودش یک موجود مرحله 6 هست و هنوز به مرحله 7 نرسیده. ولی یه چیزای جزیی از این مرحله میدونیم.
در این مرحله همه ی خاطرات شخصی از بین میره و به خالق وصل میشیم. این به این معنی نیست که چیزی رو از دست دادیم، به این معنیه که همه چیز رو بدست میاریم. 
این مرحله، مرحله آخر این اکتاو (دنیا) هست. 
موجودات مرحله هفتم راهنما های موجودات مرحله 6 هستن.
موجودات مرحله هفتم انگار یک پاشون در ابدیت هست و یک پاشون در زمان، دقیقا قبل از یکی شدن با خالق.

بعد از این مرحله یک اکتاو کامل میشه و مرحله بعدی مرحله ی اول یک دنیای جدید میشه که غیر قابل وصف  و تصوره برای ماها.


را میگه که این سطوح مختلف چگالی، سطوح مجزایی نیستن. این سطوح هر کدوم 7 زیر سطح و هر زیر سطح 7 زیر زیر سطح داره و اینجوری بینهایت سطح وجود داره که این سطوح رو پیوسته میکنه. اما این تقسیم بندی برای فهم بهتر ماهاست.
این مراحل شبیه کمربند های ورزش های رزمی کار میکنن. هر کمربند که گرفته میشه یک حس کشش درونی برای گرفتن کمربند بعدی در آدم بوجود میاد. این سطوح هم هر کدوم کشش برای سطح قبل دارن و در آخر هم کشش اصلی از طرف خالق میاد و ما از درون میخوایم با خالق یکی بشیم. 


ما اینجا اومدیم که با قطبیت ها آشنا بشیم بینشون انتخاب کنیم. بعد یاد گرفتن این دانش، تازه مراحل اصلی شروع میشن پس آماده باشید :)







سلام


یکی از مدل های متافیزیکی کانچسنس Consciousness (آگاهی؟!) ، مدل The law of One هست که برای کانچسنس 7 چگالی (Density) تعریف میکنه.


این متن از این ویدئو اومده. 

https://www.youtube.com/watch?v=seaJcY0kXjk

و از کتاب The law of One. این مدلیه که مصری های باستان قبول داشتن و اعتقاد داشتن خدا RA براشون اورده. دونستنش خالی از لطف نیست بنظرم اگه اهل این چیزایید. من هیچ نقد و برداشتی هم از مدل های دیگه ندارم. فکر کنید کتاب تاریخ دارید میخونید.


تو این کتاب، زبان خاصی استفاده شده که بخاطر سطح بالایی که داره کمی ثقیل ممکنه بنظر بیاد یا از کلمه های جایگزین که معنی دقیق تر بدن استفاده کرده.

مثلا بجای شخص/انسان از مجموعه ذهن/بدن/روح استفاده شده. برای همین بهتره که با زبونش آشنا باشید. 


این مدل خیلی مفهومی و دقیق به علم پشت ایده ی تناسخ reincarnation و تکامل روح میپردازه.

تو این مدل 7 چگالی (که از این ببعد Density بجاش میگم) برای روح تعریف شده. عدد 7 عدد مقدسی تو متافیزیکه. این 7 Density با 7 رنگ تو رنگین کمون، 7 کانال انرژی اصلی یا چاکرا تو بدن، 7 تا نوت اصلی تو موسیقی مشخص میشه. هر جهان یک اکتاو هست(7 تا نوت موسیقی پشت هم میشه یه اکتاو که 8 امین نوت دقیقا با اولین نوت صداش یکیه منتها فرکانسش دو برابره) 


این مدل جواب های جالبی به سوال های بنیادی داره.


را میگه که جهان، مکانیزمیه برای خالق یگانه بی انتها که خودش رو تجربه کنه.

همچنین بینهایت اکتاو=جهان وجود داره و چیزی که ما داریم تجربه میکنیم یکی از اکتاو های بینهایتی هست که وجود داره یا به زبون دیگه یکی از بینهایت جهانی که وجود داره هست.


را میگه که تکامل کانچسنس توی 7Density اتفاق می افته.  تعریف دنسیتی اینه:

The entanglement of light within a certain vibrational range.

یا به زبون مثلا فارسی(؟)، "ترکیب نور در بازه های لرزشی مشخص" (چند تا کلمه فارسی تو این جمله دیدید؟ چند تا عربی؟). حالا نمیدونم این منظور رو بهتر از متن انگلیسی میرسونه یا نه. توجه کنید که این زبونی که اینجا استفاده شده زبون تخصصی متافیزیکه و خیلی چیزا توش خیلی معنی های مختلف میدن. مثل متون دینی یا .

هر چقدر که Vibration یا همون لرزش کند تر باشه، Density کمتره و ظرفیتش برای نشون دادن Consciousness کمتره.

هر چقدرم Vibration سریع تر باشه، ظرفیت اون Density برای نشون دادن consciousness به معنای واقعیش، بیشتره. و این همون عامل محرک تکامله.



همون طور که میدونیم، تکامل، کامل شدن، یکی از قوانین اصلیه دنیاست. همون طور که هرچیزی در دنیای فیزیکی تکامل پیدا میکنه، تو دنیای متافیزیکی هم روح و Consciousness تکامل پیدا میکنه.

 ازین ببعد به جای Consciousness روح بکار میبرم. چون سخته نوشتنش.


اولین Density که به معنی وجود و آگاهی از وجوده، که با رنگ قرمز و چاکرای ریشه یا Root مشخص میشه، بدن با ساختار اتمی مربوط به این مرحله است.

چیزایی که تو این سطح هستن:

هر موجودی که وجود داره! 

4 عنصر اصلی آب و آتش و خاک و باد

وقتی خورشید شکل گرفت و سیاره های دور و برش بوجود اومدن، کره زمین میلیارد ها سال رو توی این سطح سپری کرد. سطح وجود داشتن. بعد سال های طولانی اثر متقابل چهار عنصر، به صورت آب و ماگما و باد و زمین، روح به سطح دوم تکامل پیدا کرد.


دومین Density که به معنی رشد و حرکت هست و با رنگ نارنجی و چاکرای دوم Sacral مشخص میشه، 

چیزهایی که تو این سطح هستند:

تمام چیزایی که به صورت بیولوژیکی وجود دارن و چیزای زنده که حرکت خودکار دارن. مثلا میکروب ها و گیاه ها و حیوانات.

در این مرحله روح به آگاهی از قسمت های مختلف خودش میرسه که از طریق ارتباطات داخلی خودش با خودشه. با این آگاهی، موجود میتونه با محیط اطرافش ارتباط برقرار کنه. به درکی از زمان و مکان میرسه.

آخرین مرحله های این سطح، حیواناتی هستن که باهوش تر هستند و به عنوان حیوانات خانگی نگهداری میشوند. حیوان به مرحله ای کوچیک از خود آگاهی میرسه. مثلا اسم دار میشه و به صاحبش جواب میده و  


سومین Density مرحله ی خود آگاهی و انتخاب است. که با رنگ زرد و چاکرای سوم که سولار پلکسس Solar plexis مشخص میشه. بدن شیمیایی مربوط به این مرحله است.

ماها این جا هستیم. این مرحله کوتاه ترین و جدی ترین مرحله بین همه ی مرحله هاست و مفاهیمی مثل "پرده ی فراموشی" و "قطبی شدن" توش معرفی میشه.

تو این مرحله حق انتخاب بین قطب های خوبی و بدی وجود داره.

پرده  ی فراموشی مکانیزمی هست که توی اون، موجود تناسخ های گذشته خودش رو فراموش میکنه برای همین به ظاهر، به نظر میاد که روح در تکامل نیست و این باعث میشه که هر موجود بتونه یک انتخاب کاملا مجزا از بقیه داشته باشه و بدون هیچ پیش زمینه ای جلو بره و بین قطب های مثبت و منفی / خوبی و بدی انتخاب کنه. تضاد هایی که برامون بوجود میاد، چالش های زندگی و سختی ها لازمه ی گذر از این مرحله است و این، دقیقا دلیل این هست که این مرحله بسیار کوتاهه و سخت!

رنج کشیدن باعث میشه که روح بتونه از اون نفسی(Ego) که در مرحله دوم ساخته شده استفاده کنه و بتونه حق انتخاب داشته باشه و یک موجود جدا باشه.  

رنج کشیدن در این مرحله خیلی زیاده چون باید دو تا قطب برای موجود به اندازه برابر ارائه بشن و بین اون ها انتخاب کنه.

این که یک موجود به مرحله ای برسه که نفس داشته باشه باعث میشه که احساس جدایی و تک بودن کنه، در بدو شروع این مرحله باعث وحشی گری و خودخواهی میشه که جنگ ها رو به راه میندازه. بعد سال های طولانی تناسخ روح، بالاخره روح این درس رو میگیره که راه درست، عشق و درک متقابله. و در آخر به این مرحله میرسه که یک موجود نا متنهای هست که در حال گذر از یک مرحله موقتی هست. 

اینجاست که موجود شروع به انتخاب میکنه. بین دو تا قطب:

قطب منفی میشه خدمت کردن به خود.

قطب مثبت میشه خدمت کردن به بقیه.


و این انتخاب بقیه مسیر رو انتخاب میکنه و مرحله های بعد میشه قوی کردن این قطبیت.


ویدئو خیلی چیز جالبی میگه. 

روح در سنگ خوابه.

در حیوانات در حال خواب دیدنه.

و در انسان ها بیدار میشه.


و تا اینجاش رو که میدونستیم تا حدودی. ولی از این جا ببعدش رو را ادامه میده.


چهارمین سطح، مرحله ی عشق و درک متقابله. با رنگ سبز و چاکرای قلب Heart chakra، بدن از جنس نور مربوط به این مرحله است.

این مرحله 90.000 سال طول میکشه و را میگه که کل سیکل تکامل 30.000.000 سال طول میکشه.

یادتون سال 2012 رو؟ سال 2012 بر اساس چند تا تقویم و تئوری مختلف سال خاصی بود. 21 دسامبر 2012 روز بسیار مهمی بود که طبق گفته را، سیاره ما وارد چگالی چهارم شد. البته که مشخصه اگه خوب نگاه بکنیم تو چند سال اخیر خیلی چیز ها فرق کرده. یه چیزایی داره تو چشم میاد که اصلا در گذشته اهمیتی نداشت. مردم دارن میفهمن که همه مثل هم فکر نمیکنن و باید همدیگر رو درک کنن، باید کره زمین رو حفظ کنن و نژاد پرستی و چیزای دیگه رو بزارن کنار. و این ها از 2012 ببعد خیلی خیلی بیشتر شده.

ارتباطات داره بیشتر میشه و جهان داره به هم وصل میشه. افراد فاسد دستشون داره بر ملا میشه و اشخاص دیگه اون قدرتی که قبلا داشتن رو ندارن. یا دارن کم کم از دست میدن. خیلی راه هست.


در انتهای این سیکل که میلیون ها سال بعده، روح افراد به قدری به هم متصل میشن که یک مجموعه اجتماعی زنده رو تشکیل میدن. در مرحله های پنجم و ششم این مجموعه ها بزرگتر و بزرگتر میشن و قوی تر میشن.


به عنوان یک پ.ن. قطبیت منفی با خودخواهی، تنفر از بقیه و خودشیفتگی تکامل پیدا میکنه برای همین از مرحله 4 عبور نمیکنه و یک راست به مرحله 5 میره. چون عشق رو چیز کاربردی ای نمیدونه. چون این قطبیت از این مرحله میپره، تکاملش بسیار سخت تر و طولانی تره. 


برای همینه که توی متون متافیزیکی، از ما به جای من استفاده میشه. چون تو مرحله 4 دیگه شخص وجود نداره و یک مجموعه اجتماعی بزرگ مرحله بالاتر هست که اون داده ها رو به شخصی که نویسنده هست داده. 

هرچقدر پیشرفت بیشتری تو این مرحله حاصل میشه، ارتباطاتات بیشتر تله پاتی میشه و عدم صداقت غیر ممکن میشه. 


هر چقدر که بیشتر این تو این مرحله جلو بریم، در سال های آینده، این پرده ی فراموشی بیشتر برداشته میشه و انسان های جدیدی به دنیا خواهند اومد که گذشته خودشون رو به یاد دارند. 



------------------

هرچقدر که از بدن های چگال تر، مثل بدن اتمی یک سنگ به بدن های غیر چگال تر مثل بدن شیمیایی و بدن نوری و . جلو میریم فرکانس نوسانات بیشتر میشه و قابلیت بدن در نشون دادن روح بیشتر میشه. پس این باعث نمیشه که کارای مرحله های بالاتر برای ماغیر ممکن بشه. فقط خیلی سخت تره و از اون طرف، اگه یه موجود با مرحله چگالی بیشتر، تو شکل فیزیکیش سراغ ما بیاد، کارایی میتونه بکنه که بنظر ما خداگونه است. دقیقا مثل ما و حیوانات و حیوانات و بی جان ها. 


بقیش رو بعدا مینویسم. طولانی شد.


سلام 

بعضی کامنتای پست قبلیه اینجوری بود که بنظرم اومد که بنظرشون اومده میخوام کسی رو مسیحی کنم. نمیدونم کجای این وبلاگ به یک مبلغ دین میخوره. میخواستم اولا بگم که قضیه 2000 سال پیش چی بوده. و در ثانی من هیچ علاقه ای به جذب مردم به دین هایی که زنگ زدن ندارم. 

اگه تو قرآن داستان حضرت عیسی نبود، به اندازه خیلی زیادی حتی دلیل وجود داره که حتی ایشون وجود نداشته و داستانش یک حرکت از جانب رومی ها بوده ولی خب من به متن قرآن اعتماد دارم. فکر نکنمم وارد اون بحث بشم. 

من اون معجزه رو ندیدم و مطمعن هستم که کسی ازم انتظار نداره که اون معجزات رو قبول کنم چون تو یه سری کتاب قدیمی نوشته شدن. ولی بنظرم تاریخ لازم نیست اتفاق اتفتاده باشه. همینقدر که مردم قبولش داشته باشن مهمه.   

بنظرم سیر خدا شناسی از درون هر کسی باید اتفاق بیفته و این دین ها صرفا یک مدل فکری هستن که یه جوابایی هم میدن. ولی هر کسی چشم بسته دنبالشون رفته، سرنوشت خوبی نداشته. 

چیزای دیگه ای هم از طرز فکرای دیگه هم من زیاد مینویسم. میخوام کسی رو بودایی کنم؟ یا .؟ نه. اینا صرفا طرز فکره برای باز شدن این چارچوبی که جامعه برامون تراشیده و فرهنگ بهمون غالب کرده که یک موجود محدود به مرز های سرزمینمون نشیم. کسی بشیم که بتونیم در ابعاد کل این سیاره فکر کنیم.

خودمم چیز زیادی بارم نیست. اینا یجورایی یادداشت های سیر درونی خودمه. 

و در ادامه این پست قبلیه.


همچنان حضرت عیسی برای مردم از کارایی که باید بکنن میگن:


کمک به نیازمندان

مراقب باشید که کار درست رو به قصد دیده شدن جلوی بقیه انجام ندید. اگر انجام بدید هیچ پاداشی از "پدر" در بهشت نخواهید داشت.

وقتی به نیازمند کمک میکنید تو بوق و کرنا نکنید. چون این کار رو منافق ها و ریا کار هاست که در سینگاگ(محل عبادت یهودی ها) ها  و در خیابان ها انجام میدن که برای بقیه خوب جلوه کنن و مورد احترام قرار بگیرند. من به حق به شما میگم که اونا پاداشی که میخوان رو گرفتن! (میخواسته دیده بشه و دیده شده) 

وقتی به نیازمندی کمک میکنید، کاری کنید که دست چپتون از دست راستتون خبردار نشه و کارتون در خفا باشه. اون موقع است که "پدر" که دیده چه چیزی در خفا اتفاق افتاده پاداشتون رو میده. 

که جالبه اینم بنظرم. نیت کردن و هدف گذاری کردن برای کار ها برای اینا هم مهم بوده. فکر کنم یکم جلوتر میگه که خودتون مشخص میکنید کارایی که انجام میدید کجا تاثیر دارن. میتونید تو این دنیا ذخیره کنید و بعد مرگ از دستشون بدید یا نه میتونید تو جایی که جاودانه است ذخیره کنید و ازین جور داستانه


دعا/ عبادت

و وقتی عبادت میکنید شبیه منافق ها/ریا کار ها نباشید که دوست دارن در سینگاگ ها و خیابون ها عبادت کنند که توسط بقیه دیده بشوند. من بهتون دوباره میگم که اون ها پاداششون رو دریافت میکنن(مثل بند قبلی) 

وقتی شما میخواید عبادت کنید، به اتاق خودتون برید، در اتاق رو ببندید و عبادت کنید "پدر" رو که دیدنی نیست. بعد "پدر" که میبینه کاری رو که در خفا انجام میشه پاداشتون میده. و وقتی که عبادت میکنید، شبیه پگان ها(یه گروه دینی دیگه) شروع به تند تند و بی معنی حرف زدن نکنید. چون اونها فکر میکنند که چون کلمات زیادی میگن، حرفشون شنیده خواهد شد. شبیه اون ها نباشید چون "پدر" قبل از این که چیزی رو بخواید، میدونه. 

و اینجوری باید دعا کنید:

ای پدر ما در بهشت(عرش خدا)

اسم تو مقدس باد

قلمرو تو جاودانه باد

چیزی که میخوای انجام میشه

روی زمین انگار که زمین بهشت هست(زمین دقیقا همون طور که به عرشت احاطه داری تحت کنترل تو باشه باشه)

امروز، نان امروز ما رو بده

و قرض های ما رو ببخش.

همونطور که ما کسایی که بهمون بدهی دارند رو میبخشیم

و مارو از وسوسه ها حفظ کن و ما رو از شیطان حفظ کن. (کار شیطانی)


استفاده از ضمیر جمع ما برام جالبه اینجا. دوباره برمیگرده به دعا کردن برای همه. برای یه موجود بزرگتر در ابعاد اجتماعی

ر.ک. به 7 چگالی کانچسنس که چند تا پست قبل بود.


و بدونید که اگه گناهای بقیه رو ببخشید، خدا گناهاتون رو میبخشه و برعکس.


البته تو دین یهودیت فکر کنم دعای و عبادت گروهی نداشته باشن. تنها جایی که عبادت گروهی دیدم توی اسلام و یه سری مدیتیشن ها که چند نفر انرژیشون رو همسو میکنن بوده. 


روزه گرفتن

وقتی روزه میگیرید بی حال بنظر نیاید شبیه ریا کار ها!! که چهرشون رو خراب میکنن که به بقیه بفهمونن روزه اند. که دوباره اونها پاداشی که میخواستن رو گرفتن. ولی من به شما میگم که وقتی روزه میگیرید روی سرتون روغن بمالید (ازین کارایی که قدیما که کرم و. نبوده میکردن، بعضیا میگن این روغنی که ازش حرف زده میشه روغن ماریجوانا که CBD زیادی داره هست. که قدیما استفاده میشده و الان دوباره داره محصولات CBD دار برمیگرده. تو کانادا محصولاتش فروخته میشه و برای سلامتی گویا خوبه) و صورتتون رو بشورید. و دوباره همون چیزایی که قبلا گفتن راجع به اهمیت خفا. 


که بنظرم نکته جالبی گفته. نمیخوام مقایسه رو بنویسم ولی ماه رمضون خودمون رو با این چیزایی که میگه مقایسه کنید.

مثلا مجبور میکنن مردم رو ادای روزه گرفتن در بیارن در حالی که روزه نیستن. اصلا کل قضیه سختی کشیدنه. سختی کشیدن تو اون 7 چگالی کانچسنس یکی از کاتالیزور هایی هست که سطح آدم رو بالاتر میبره. و ما به روزه یه جوری نگاه میکنیم انگار خدا گفته حتما انجام بدید وگرنه چوب تو آستینتون میکنم و میخوایم به راحت ترین روش ممکن تمومش کنیم.


بقیش رو با یکم تحلیل بعدا مینویسم. البته که تو کامنتای پست قبلی به خیلی هاش اشاره کردم ولی منظم تر مینویسم بلکه مفید واقع بشه



سلام


امروز حوصلم سر رفته بود و گفتم برم ببینم این که خدا میگه که برید و به آنچه به پیشینیانتون فرستادم ایمان بیارید دقیقا چیه. 

خوندن انجیل خیلی وقتا برام اینجوری بوده که باز کنم و یه چیز شانسی پیدا کنم و سر و تهش رو هم نفهمم ولی این دفعه از اول اول عهد جدید New Testament شروع کردم ببینم داستان چیه.


یه قسمتی همین اوایلش هست که حضرت عیسی میرند بالا و برای مردم شروع میکنن حرف زدن. چند تا حرف جالب میزنه راجع به این که چی کارا باید بکنن.

خیلی خلاصه مینویسم تا لپ کلام رو گفته باشم. دوست دارید خودتون برید با جزییاتش بخونید.


قضیه اینجوریه که انجیل یکم راجع به این که چجوری شد حضرت عیسی(ع) بدنیا اومدن و بعدش حواریونشون رو پیدا کردن حرف میزنه. چهار تاشون ماهیگیر بودن و حضرت عیسی میبینتشون و میگه که بیاید دنبال من که بجای این که از دریا ماهی بگیرید، از مردم ماهیگیری کنیم! (استعاره جالبیه)

بعد راه میفتن به سمت شهر Galilee یا الجلیل به عربی و میرن توی سینگاگ ها(جایی که یهودیا میرن خدا رو پرستش کنن) و شروع میکنه پیامی که براشون اورده رو میگه. یه عالمه بیماری مثل صرع و کسایی که تسخیر شده بودن توسط شیطان (احتمالا بیماری یه دسته از بیماریی که ما الان تو بیمارستان روانی نگه میداریم) و فلج و . رو شفا میدن. و کلی آدم دنبالش راه میفتن.


وقتی که این گروه آدم ها رو جذب کردن، میرن بالای یک بلندی و براشون این ها رو میگن:

1- برکت به کسانی که فقیر هستن در روح (یعنی فکر کنم از بعد بهشون برکت میرسه نه مادی) و عرش خدا(بهشت ؟) برای اون ها خواهد بود

2- برکت به کسانی که عذادار هستند. که آسایش خواهند یافت.

3- برکت به کسانی که meek هستند. که تو پست قبلی یک برداشت ازشون رو نوشتم، کسایی که شمشیر غلاف میکنن و . . که زمین رو به ارث خواهند برد.

4- برکت به کسانی که تشنه و گرسنه حقیقت هستند و از حقیقت سرشار خواهند شد.

5- برکت به کسانی که مهربان هستند که بهشون مهربانی خواهد شد

6- برکت به کسانی که قلب پاکی دارند (بنده های مخلص؟ قلب خالص؟) که خدا رو خواهند دید!

7-برکت به کسانی که صلح آور هستند. که آنها فرزندان خدا خواهند بود.

که البته یه نقدی که به مسیحیت وارده همین مدل حرف زدن حضرت عیسی است. مثلا تو یک سری متون گفته

I am a child of God 

I am the child of God

که جالبه. توی ترجمه این دوتا از زبون حضرت عیسی به یونانی و بعد به زبون های دیگه این گم شده. چون همین جا حضرت عیسی داره میگه که هر کسی میتونه یک فرزند خدا باشه. وقتی هم به خودش گفته من فرزند خدا هستم خیلی منظور اونجوری ای نداشته که اینا برداشت کردن. یعنی یه جور استعاره بوده که استفاده میکرده. حالا بگذریم.

8- برکت به کسانی که مجازات خواهند شد بخاطر راستیشون ! که بهشت و عرش خدا برای آنان خواهد بود. 

که این رو به شخصه دوست دارم.

بعد میگه که برکت به شما که وقتی راجع به من حرف میزنید، مردم بهتون دشنام میدن و مجازاتتون میکنن و حرفای بد بهتون میچسبونن. شاد باشید که امیدوار باشید که کلی پاداش در انتظارتون هست همونطور که پیامبر هایی که قبل شما بودند رو هم مجازات کردند!


بعد یکم بعد راجع به این حرف میزنه که حضرت عیسی، اصولا داشتند میگفتند که شما یهودیا اشتباه میکنید. بعد احتمالا یهودی ها بهش میگن که تو اومدی که قانون رو از بین ببری و انجیل اینجوری نوشته:

حضرت عیسی بهشون میگن که: فکر نکنید که من اومدم که قانون و پیامبر ها رو نقض کنم. من نیومدم که اینا رو از بین ببرم بلکه اومدم که تکمیلشون کنم. و بهتون قول میدم که تا آسمون ها و زمین از بین بروند، یک کلمه یا بهتر بگم، یک حرف یا بهتر بگم، یک حرکت قلم از "قانون" کم و زیاد نمیشه تا وقتی همه چیز کامل بشه. 

من خودم نمیدونم تا وقتی همه چیز کامل بشه دقیقا یعنی چی.

بعد میگند که هر کسی که ذره ای از این قوانین رو بزاره کنار، در عرش خدا خیلی تحقیر میشه و هر کسی که این قوانین رو انجام بده بزرگ خواهد بود در عرش خدا. 

و بعد میگه که اگر عدالتتون از عدالت ها و معلم های قانون ( های اون زمان) بیشتر نشه، وارد بهشت خدا نمیشید که من نفهمیدم منظورشون چیه. منظورش اینه که تعالیم این ها کافی نیست یا همه رو داره فورس میکنه که مطالعه دین کنند؟ 


بعد از این شروع میکنن و یه تعدادی قوانین اجتماعی برای مردم میگن.


قتل:

حضرت عیسی میگن که همون طور که از خیلی قبل بهتون گفته شده بوده، نباید قتل کنید و هر کسی که قتل کنه باید قضاوت بشه. اما من میگم که هر کسی که نسبت به برادر یا خواهرش عصبانی باشه قضاوت خواهد بشه!  هر کسی که به برادر یا خواهرش راکا بگه(که یک کلمه آرامی(زبون حضرت عیسی) است به معنی حرف بد، حرفی که بار منفی داشته باشه) باید در دادگاه قضاوت بشه. هر کسی هم که کلمه احمق رو به کار ببره، خطر آتیش جهنم در انتظارشه. 

که جالبه بنظرم، قوانین سفت و سختیه که اگه کسی بهش عمل کنه واقعا موجود خاصی میشه.

پس اگه هدیه ای برای خدا اوردید(تو مایه های قربانی و زکات و . خودمون) و میدونید که برادر یا خواهرتون چیزی ازتون به دل داره، هدیه رو جلوی در خانه خدا بزارید و اول برید و موضوع رو حل کنید و بعد برگردید. 

مسائل رو سریع حل کنید قبل رفتن به دادگاه. مسائل رو وقتی تو راه هستید با هم حل کنید، چون که بالاخره یک طرف ماجرا حق داره و قاضی شما رو به افسر نگهبان میسپاره و اون هم شما رو به زندان میندازه و تا آخرین ذره پولی که بدهکار هستید رو ندید آزاد نمیشید.

جالبه که این چیزا رو برای مردم لازم دونسته بازگو کنه.


:

اینجاش واقعا بدرد امروز میخوره.

میگن که شنیدید که گفته شده که نکنید. اما من بهتون میگم که هرکسی از روی شهوت به خانمی نگاه کنه، با قلب اون شخص کرده. اگر چشم راستتون باعث لغزشتون میشه در بیاریدش و بندازیدش دور! خیلی بهتره که یک عضو بدن رو از دست بدید تا این که کل بدنتون در آتش جهنم بیفته!

بعضی وقتا حس میکنیم که دین اینا خیلی ساده تره. ولی اینطور نیست.

و اگر دست راستتون باعث لغزشتون میشه، دوباره همین طور. 

که خیلی وقتا این گناه رو خیلی کوچیک درنظر میگیریم. در حالی که شواهد خیلی زیادی راجع به اثرات خیلی منفیش وجود داره.


طلاق: 

واقعا ترتیب قوانینش رو دوست دارم. 

این گفته شده که هرکسی که زنش رو طلاق بده، باید به اون یک برگه تایید بده که طلاق گرفته. (باید رسمی باشه!)

من ولی میگم که هر کسی که زنش رو طلاق بده، بجز به دلیل خیانت جنسی، زنش رو قربانی کرده و هر کسی که با زن مطلقه ازدواج کنه، مرتکب شده. 

که خیلی خیلی جالبه دیدگاهش!


قسم:

دوباره، این به شما گفته شده که قول تون رو نشکنید. اما من میگم که کلا قسم نخورید. به هیچ چیزی قسم نخورید، نه به بهشت خدا، نه به عرش خدا، نه به زمین نه به اورشلیم نه به سرتون! چون حتی یک مو رو نمیتونید مشکی به سفید یا بالعکس کنید، فقط بله یا خیر بگید. هر چیزی خارج از این از جانب شیطان میاد.

که اینم موضوع جالبیه. حالا قدیما به اورشلیم و زمین و . قسم میخوردن ولی الان فرق کرده سیستم قسم خوردنمون. 


چشم برای چشم: (قصاص)

شنیدید که گفته شده، چشم برای چشم و دندان برای دندان،

اما من بهتون میگم که اصلا با یک شخص بد، مقابله و مقاومت نکنید. اگر سیلی به گونه راستتون زد، صورتتون رو برگردونید و اون یکی گونه اتون رو به سمتش بگیرید. اگر کسی میخواد ازتون شکایت کنه و لباستون رو بگیره، کتتون رو هم بهش بدید.

توجه کنید که اون زمانا کت و لباس خیلی چیز ارزشمندی بوده. چند نسل به ارث میرسیده. 

اگه مجبورتون کرد که یک کیلومتر راه برید، دو کیلومتر راه برید. 

دقیقا نمیدونم این کجا به کار میومده!

به کسی که ازتون درخواست میکنه بدید و از کسی که ازتون قرض میخواد رو برنگردونید.


عشق به دشمن:

شنیدید که گفته شده که همسایه ات رو دوست بدار(عاشقش باش) و از دشمنت تنفر داشته باش. 

من میگم که دشمنانتون رو هم دوست بدارید و برای کسانی که شما رو مجازات میکنند هم دعا کنید. که شاید شما فرزندان خدا در بهشت باشید.

این قضیه فرزند بودن خیلی بنظرم مشخصه که به معنی خود کلمه نیست. Alan watts هم یک سخنرانی راجع به این داره که شاید یه بار نوشتمش.

اوست که باعث میشه خورشید بر روی خوبی و بدی طلوع کنه و باران رو برای انسان های راستین و غیر راستین میفرسته.

که بنظرم اینم خیلی مثال جالبیه، چون من خودم اینجوری هیچ وقت فکر نمیکنم. صفت خیلی عجیبیه برای اکتساب

اگر کسانی که دوست دارند رو فقط دوست داشته باشید، چه پاداشی انتظار دارید بگیرید؟ حتی مالیات گیر ها هم(منفور ترین قشر جامعه در اون زمان) این کار رو انجام میدن. و اگر فقط به مردم خودتون خوش آمد بگید، چه چیزی بیشتر از دیگران انجام دادید؟ حتی پیجنت ها(یه گروهی در اون زمان که دین خاصی داشتن) هم این کار رو انجام میدن. پرفکت و کامل باشید چون که پدر آسمانی شما پرفکت و کامل هست.


بقیش رو بعدا مینویسم





سلام

Alan Watts تو یکی از صحبتاش میگه که:


مردم همیشه فکر میکنن که یه روزی ناخواسته وارد این دنیا شدن و یه روزی هم تموم میشه و میرن. این دیدگاه دیدگاه خیلی کوته بینانه ایه. ماها، یه چیز جدا از این دنیا نیستیم. ماها میوه های این دنیا هستیم. ماها این دنیا هستیم که یه چیزی درست کرده که بتونه خودش رو تجربه کنه.


حالا سوالی که پیش میاد اینه که بعد از مرگ چی میشه؟ تموم میشیم؟

جوابش رو خود طبیعت داره میده. هر سال داره میده. داره میگه که به این درخت نگاه کن! این وقتی زمستون میشه و میمیره تموم میشه؟ نه. واقعیت درخت زیبایی و برگاش نیست. وقتی میمیره دوباره زنده میشه و زیباییش رو بدست میاره. واقعیتش یه جای دیگه است که از بین نمیره هیچ وقت. 


-----------------

یکی از حرفای دیگه ی یه نفر دیگه از این بزرگای هندی هم بود که برداشت من از این بود که میگفت،

وقتی که یه چیزی توی زندگی تکرار میشه، اتفاق خوب، اتفاق بد، اتفاق بی ربط که اهمیتی نمیدی ولی تکرار میشه و هی برات اتفاق میفته، این زبون این دنیاست که باهات داره حرف میزنه. اگه اتفاق بدیه، بدون که منتظرتم که نگاهت رو به موضوع عوض کنی و یه چیزی یاد بگیری. اگه اتفاق خوبیه که دارم میگم آفرین. اگه اتفاقیه که واقعا برات اهمیتی نداره داره بهت میگه که من حواسم هست.

این سیکل طبیعتم یکی از اون اتفاقاس. اتفاقای ناخواسته زندگی که تکرار میشن هم از هموناس. این چهارچوب-Framework ای که توش بوجود اومدیم(یه بخشی از ذات خدا که توش جهان رو ساخته)، میخواد ماها کامل بشیم و حواسش به اشتباهاتمون هست.


--------------------

شاید یه کسی بپرسه چرا انقدر از غرب و شرق نقل قول میکنی؟ مگه خودمون کم داریم؟

میگم که نه، پیامبر گفت علم اگر در چین هم بود برید و یاد بگیریدش و بکار بگیریدش. 

حضرت علی میگه ببین چی میگه نبین کی میگه.

علم منظورش علم زندگیه. اون زمان این قصه هایی که الان بهش علم میگیم که معنی ای نداشته. علم Wisdom بوده نه knowledge. علمی که از درون بجوشه و آفریننده باشه و زندگی رو درست کنه مهمه. اون دانش هم باید تو جهتی باشه که این علم رو گسترش بده. اگه دارم مینویسم چاکرا و . معنیش این نیست که بودایی بشیم معنیش اینه که این بدبختا خدا سال وقت گذاشتن و علم معنوی انرژی های درون بدن رو در اوردن. بشینیم ببینیم چجوری میتونیم ازش استفاده کنیم.


سلام


کمربند ها رو ببندید که میخوام خدا رو بهتون نشون بدم :)

توی west world به این نقاشی میکل آنجلو اشاره کرد و میگفت که دقت کردی عرش خدا چیه؟ عرش خدا رو شبیه مغز آدم کشیده. منظورش این بوده که خدا تو مغز آدمه.

من تو ذهنم این بود که منظورش اینه که خدا ساخته ی خود آدمه. 

ولی منظورش این نیست.

منظورش اینه که خدا خود آدمه!!! ما ها خود خداییم که اومدیم اینجا تا تکامل پیدا کنیم و بتونیم خودمون رو تجربه کنیم. این بند و بساط رو آفریدیم که بتونیم وجود خودمون رو تجربه کنیم! چقدر قشنگه. اون پست 7 densities of consciousness نمیدونم چقدر به دلتون نشست ولی خیلی منطقیه. 

مثلا خدا آدم میخواسته که بپرستتش؟

کمبودی داشته که این رو میخواسته؟

نه خدا میخواسته خودش رو تجربه کنه. دنیا رو درست که (دنیا رو درست کردیم که) خود وجود خودمون رو تجربه کنیم. ببینید کلمه خود و خدا چقدر نزدیک همن :))

حالا شاید بگید این با عقاید اسلامیمون مگه همخونی داره؟

فکر میکنید پیامبر رفته بود n سال توی غار به چه نتیجه ای رسیده بود؟

بعد n سال خدا رو توی خودش پیدا کرده بود!!

 


همین الان میخواید خدا رو ببینید؟ برید سرویس و تو آینه نگاه کنید! برید و یه آدم دیگه ببینید اونم خداست !! 

ماها هممون خداییم و این کانچسنسی که داریم همون روحه هست که داره تومون بزرگ میشه. داره تکامل پیدا میکنه.

این بدن لامصب، لازمه ی تکامل منطقی روح آدمه. خدا کار عجیب غریب نمیکنه. همه چیز رو تکامل میده. ما هم برای این که بتونیم خوبی و بدی رو تجربه کنیم تو این دنیا باید این بدن میمون پشم زده رو تحمل کنیم برای مدتی. بعدم میمیریم و راحت میشیم از این قید و بند.

حالا بپرسید شیطان این وسط چی کاره است. 

دوباره همون پست 7DoC. خدمت به خود، خدمت به نفس، راه شیطانه. اگه میخوایم اون راه رو بریم، به صدای خودخواه درونمون باید گوش کنیم ولی مسیر شیطان اتفاقا خیلی هم سخته. RA میگه که برای جلورفتن تو مسیر شیطان نیازه که تا بیشتر از 90 درصد شیطانی و خود خواه باشی. مثل چنگیز خان. میتونید مثل اون باشید؟ نه ؟ پس مسیر راحت تر رو بیاید برم. مسیر خدمت به دیگران. خدمت به آفریده و خدمت به خلق. Ra میگه که اون مسیر فقط به یکم بیشتر از 50 درصد خوبی نیاز داره. اگه تو این زندگی این مسیر رو نتونیم انتخاب کنیم دوباره میندازنمون تو جهنم (این دنیا) تا یه فکری برای خودمون بکنیم. 

بعضیا هستن که تا ابد تو جهنم(این دنیا) میمونن چون انتخاب نخواهند کرد. 


طبیعت و از دست مادیات راحت شدن راه راسته. 

پروسه ای هم نیست که راحت بشه انجامش داد. من خودم دارم یه برنامه 2-3 ساله میچینم برای خودم که قبل سی سالگی این کار رو تمومش کنم. و بعدشم یه 40-50 سال تو جهنم بگذرونم و سعی کنم جهنم رو آباد کنم، بعدم بمیرم و برم به سطح بعدی تکاملم.


این دفعه که تو خیابون راه رفتید، یادتون باشه که شما همه ی این چیزا رو خلق کردید :)) 

یا وقتی نماز میخونید، بدونید که دارید خود والا تون رو، خودی که تو آینده بهش میرسید، رو ستایش میکنید و ازش کمک میخواید که تو انتخاب این راه بهتون کمک کنه.


من که این کار رو خواهم کرد :)




سلام


در ادامه قصه حضرت عیسی (ع)،

گنجینه های بهشتی

در زمین برای خودتون گنجینه جمع نکنید. جایی که بید و ات موزی نابودش میکنن و جایی که ان حمله میکنن و سرقت میکنن. در عرش خدا گنجینه های خودتون رو ذخیره کنید، جایی که ان نمیتونن سرقتش کنن. قلبتون همون جایی هست که گنجینه هاتون رو ذخیره کنید. 

چشم نور بدن است. اگر چشمان سالم داشته باشید، کل بدن پر از نور خواهد بود. اگر چشمانتون نا سالم باشه، کل بدن از تاریکی پر میشه. 

هیچ کسی نمیتونه از دو نفر فرمان بگیره. حتما یا از اولی بدش میاد و خدمت به دومی میکنه یا از دومی بدش میاد خدمت به اولی میکنه. شما نمیتونید هم به خدا هم به پول همزمان خدمت کنید.

یه متن از یکی از بزرگای هندی هست که میگه اگر چیزی رو دوست داری و عاشقشی از شرش راحت بشو، بندازش دور. داستان حضرت یعقوب و یوسف و داستان حضرت ابراهیم و اسماعیل هم همین بوده. از شر چیزی که خیلی دوستش داشتن، که فرزندشون بوده باید راحت میشدن تا خدا رو پیدا کنن. پول و همه ی تعلقات مادی مثل دوستان و خانواده، چشم آدم رو کور میکنه. و قسمت خنده دار ماجرا اینه که در نهایت هم باید از دستشون بدیم! یعنی همه میدونیم که یک روز میرسه که میمیریم.

لحظه مردن خیلی لحظه جالبیه. میدونید چه سوال برامون پیش میاد؟ سوالی که پیش میاد اینه که چی از تو میمونه وقتی تعاریفی که برای خودت ساختی رو از دست بدی. آیا تو با علمی که داشتی تعریف میشی؟ آیا تو با جایگاه اجتماعی که داشتی تعریف میشی؟ آیا تو با خونوادت تعریف میشدی؟ بعد همون رو میان ازمون میگیرن. 

قضیه اون بنده خدا رو یادتونه که آدم خیلی خوبی بود ولی یک ساعت داشت که خیلی دوست میداشتش. توی بستر مرگش که بود، اطرافیانش دیدن داره میگه که نشکن نمیگم، نشکن نمیگم، یکم که حالش بهتر میشه میپرسن چه خبر بود؟ بهشون میگه شیطان اون ساعت رو گرفته بود و میگفت اگه حق رو بگی ساعتت رو میشکنم! منم میگفتم نشکن نمیگم

در حالی که کاریش نمیشه کرد. تنها اتفاقی که میفته اینه که پروسه مرگ بیشتر طول میکشه و زجرش بیشتر میشه. چه بهتره که حسابمون رو نه تنها با بقیه، بلکه با خودمون صاف کنیم قبل این که ازمون به زور بگیرنش.


نگران نباشید 

نگران زندگی نباشید! نگران چیزی که میپوشید و میخورید نگران بدنتون نباشید. زندگی بیشتر از اینها نیست؟ نگاه کنید به پرنده های آسمون، اون لباس نمیبافن و ذخیره نمیکنن و توی آغول ها چیزی نگه نمیدارن و همچنان، "پدر" بهشون روزی میده. مگر نه این که شماها از اون پرنده ها ارزشمند ترید؟ کسی از شما میتونه با نگرانی یک ساعت به زندگی اضافه کنه؟

بعد یکم راجع به این که لازم نیست نگران خوردن و . باشید حرف میزنه

اول خدا و راستی رو جستجو کنید و این ها خودشون میان. نگران فردا نباشید چون هر روز خودش برای خودش کلی مشکل داره :)


که اینم حرف جالبیه. میبنیم که حرفش و حرف عرفا خیلی به هم نزدیکن. قضیه هم اینه که نقشه شیطان کاملا مشخصه. نظام اجتماعی یک ماز هست که آدم رو به یه سری اهداف بی هدف سرگرم کنه تا پیر بشه. وقتی پیر شد هم انرژی برای جستجوی حقیقت نداشته باشه. مثلا یه مثال بزنم.

خورشید این بالای سرمون بود، نصف روز هم نور میداد. اومدیم درختا رو کندیم و زمین رو خراب کردیم و . که نیروگاه هارو راه بندازیم و برق تولید کنیم و دو ساعت بیشتر برق داشته باشیم. در حالی که اصلا از اون اول نیازی به این نبود! واقعا نیازی نبود. بعد بیایم وقت زیادی بزاریم و این پدیده رو مطالعه کنیم و من برم لیسانس و فوق این رشته رو بگیرم. 

منظورم این نیست که این چیزا بده. منظورم اینه که بیخوده! اگه اینا هدف زندگی بشه اشتباه چون پوچه. سرگرمیه. وقتی که استادم تو دانشگاه تهران رو میبینم که استرس و فشار خون و . امانش رو بریده خب چی بگم. الان این کمکی کرد به زندگیمون؟ این که طبیعت رو نابود کردیم کمک کرد بهمون؟

خدا زمین رو گزاشته بود که بکاریم و درو کنیم و بخوریم از توش، و این زندگی تموم بشه بره دیگه. این مسخره بازیای بی سر و ته رو درست کردن برامون و خود به خود توی مسیرشون افتادیم و یه جوری با کله وقت میزاریم روشون که انگار اینا واقعا جوابن. در حالی که نیستن.


اتفاقا این تکامل تکنولوژی برای رسیدن آدما به هم لازم بود. وقتی آقای بهجت فکر کنم میگه وقتی آخر زمان میشه همه ی چیزهای تو خونه با هم حرف میزنن (لامپ و کتاب و .) منظورش همین بوده. این وصل شدن آدما به همدیگه توی چهارچوبی که شیطان نمیتونه جلوش رو بگیره، کاتالیزگر آخر امانه. 

یعنی لازم نیست ولی تو این داستان آدم ها و تکامل روحشون، لازمه که آدما بتونن همدیگه رو بیدار کنن از طریق ارتباطات.


و داستان آدم ها:

همه تو یه چیزی دنبال جواب میگردن. تو نگاه بقیه، خنده داره همه فکر میکنن بقیه جواب رو دارن. سلبریتی ها جواب رو دارن ولی یادشون رفته این هنرمندا شغلشون نقش بازی کردنه!. تو خریدن یه آشغال جدید که دو روز بعد ورژن بعدیش میاد، بعدم همه غر میزنن چرا آیفون 68 با آیفون 69 فرق زیادی ندارن و همچنان تو صفش وای میستن. انگار اینا شادی میاره. خب نمیاره دیگه. کی میخوایم بفهمیم. یه سری دیگه جواب رو تو راهنمایی کردن بقیه میبینن. خیلی خنده داره. فکر میکنن خودشون به جواب رسیدن و میخوان برن بقیه رو ارشاد کنن. خیییییلی خنده داره. بعد تو صحبتاشون نفرت از بقیه موج میزنه. اینه الان مثلا جوابی که بهش رسیدی؟ این که بگی هنر حرامه جوابته؟ خدا مگه زیبا نیست و زیبایی رو دوست داره، این قطب نمای زیبایی سنج تو وجودت گذاشته شده. وقتی از هنر متنفری یعنی انسان عزیز من داری اشتباه میزنی. به خودت بیا. 


جواب بنظرم واضحه.


این داستان حضرت عیسی رو نوشتم که یکم بخندید. به این بخندید که دغدغه های چند هزار سال پیش با الان خیلی فرقی نداره و هنوزم این آدمیزاد نفهمیده منبع خوبی از کجاست. هنوزم داریم بیرون از خودمون دنبال خدامون میگردیم. از اون طرف این رو نوشتم که بگم که قانونی که قانون بوده، توسط این پیامبر عوض شده. مگه موسی هم پیامبر نبود؟ مثلا اون نمیتونست همین چیزا رو بیاره برای مردمش؟ چرا لازمه که دین کامل بشه؟


این که پیامبر ما آخرین پیامبر بود معنیش این نیست که چیزی که اون اورده آخرین ورژنه. این معنیش اینه که دیگه آدمیزاد به یه جایی رسیده که لازم نیست با چوب دنبالش بیفتن. دیگه خودش میتونه حقیقت رو پیدا بکنه. دیگه چوپان لازم نداره. معنیش این نیست که دوباره بشینیم از توی حرف بنده خدا قانون در بیاریم. دیگه این قطب نماهه خودش رو نشون میده.


میخوام براتون بگم که چقدر پیامبر ها مخالف فرهنگ بودن. 

خیلی مخالف فرهنگ بودن.

زمان عرب ها که گذشتگانشون رو عملا میپرستیدن و بهشون افتخار میکردن. زمان این بنده ی خدا عیسی هم که وضعیتی درست کرده بودن خشکه مقدس هاشون. زمان موسی که مردم به بردگی گرفته شده بودن و اون فرهنگشون بود. کار هر پیامبری تو زمان خودش انجام داد، نجات آدما از بردگی شیطان بود. این کار رو با شکستن فرهنگ با شکستن Mindset هایی که درست فرض میشد انجام میداد.


مثلا فکر میکنیم زمانی که موعود بیاد چی میخواد بیاره؟ طناب میندازه مار بشه؟ نه. وقت این داستان ها تموم شده. یا مثلا یه نصفه رکعت به نمازا اضافه میکنه؟ نه. وقتی موعود بیاد دقیقا میگه آهای مردم، جمع کنید این بساطی که درست کردید رو. به خودتون برگردید. خیر برای همدیگه بخواید و بشینید با خودتون خلوت کنید. به شکل نماز یا هرچیزی که صلاح میدونید. از دست این نفس راحت بشید خیلی  واضحه. خیلی واضحه. 

میاد میگه که توی چی دنبال خدا میگردید؟ شماها خدایید! شما ها خدایید که داره خودش رو تجربه میکنه. همتون باید برید سیر آفاقی (حرف زدن با آدما) و انفسی (شناختن خودتون) رو طی کنید و به انا الحق برسید. بفهمید که خدا درونتونه نه بیرون. بعد اونجاست که گردنش رو میزنیم. مثل همیشه. 

فکر میکنیم مثلا موعود چی میخواد بیاره. میخواد یه آمپول یا دارو بیاره که بزنیم و آدم بشیم؟ شاید بیاره 

(و میاره- شک نکنید، پذیرفتنش البته به اختیار هر کسیه و خیلیا قبول نخواهند کرد - ر.ک. فیلم Matrix فیلم بسیار دقیقیه. ببینید که تحمل خوردن اون قرص قرمز سخته و ممکنه خیلیا دوست داشته باشن همه چیز رو فراموش کنن و به زندگی پوچ پر زرق و برق عادی برگردن) 

ولی هیچ چیزی اختیار انسان ها رو سلب نخواهد کرد. در آخر، هممون باید بین این دوتا راه انتخاب کنیم. یعنی معجزه که کل زندگی رو درست کنه وجود نداره. در آخر همه چیز به این برمیگرده که چقدر شخص تمیزه، چقدر هنر دوسته، چقدر به طبیعت نزدیکه و چقدر به خودش و دیگران احترام میزاره. اگر اینا رو ول کنه، دوباره شیاطین توی روحش ریشه میکنن و کاریشم نمیشه کرد، قانون زندگیه.

میگه که شبیه چیزی که جدم انجام میداد، چاه بکنید و درخت بکارید و زمین رو آباد کنید. کاری که ما نمیکنیم. چند تا درخت کاشتیم؟ چند تا درخت قطع کردیم؟ مستقیم و غیر مستقیم؟ چقدر گند زدیم به کره زمین؟؟


آخرین مرزی که آدما قراره فتح کنن اینه که بفهمن حق با هیچ کسی و هیچ جایی نیست. حق درون هر کسیه. و هرکسی برای خودش خداست. یه چشمه از وجود خداست و باید بفهمیم که شناختن بقیه لازمه. باید بفهمیم که آدما طرز فکرای مختلف دارن. 


فرهنگ و چهارچوب دقیقا نقشه واضح شیطانه برای خشدن چشمه روشنگری افراد و تلف کردن وقتشون که وقت نکنن خودشون رو پیدا کنن. که نتونن خدا بشن.



سلام

یکی از درس های تاریخ اینه که وقتی به حق رسیدی باید حواست باشه کله ات رو از دست ندی.

یعنی کسی که به حق رسیده متاسفانه نمیتونه خود حقیقت رو بگه. چون شیاطینی که بدن آدما رو تسخیر کردن، موجودات جالبی اند

در مقابل حقیقت یه کاری میکنن که آدما گارد بگیرن و احساس ناراحتی(راحت نبودن) کنن!!

قطب نمای حقیقت خیلی عمیق و درونمونه این می‌تونه راهنمای خوبی تو این راه پیدا کردن خدا باشه. ا

این متن هم یه سیگنال از قطب نمای حقیقت جوت ای آدمیزاد

یه نشونه هم میتونه باشه برای خودمون که خودمون رو تو نقشه کثافت این دنیا پیدا کنیم. ببینیم چند چندیم؟ 


بنظر بنده هر وقت فکر کنیم خدا رو پیدا کردیم دقیقا نقطه شروع کثافت کاری شیطانه. دقیقا همون جایی که خدا رو پیدا کردیم و تعریفش کردیم کار تمومه.

همون جایی که یه نفر حرفی از چیز حقیقی تر زد و خواستیم دهنش رو ببندیم یه نشونه است.

شیطان یه چیز بیرونی نیست. درونمونه و با احساسات کار میکنه. هر وقت از چیزی بدت اومد بهش زل بزن. ببین که دقیقا چیه. اگه سرتو میخوای برگردونی بدون این از جنون درون خودته.

اگه کثافت و حالت تهوع حالت رو بهم میزنه، شاید یه سیگناله به خودت که ببینی این غذایی که خیلی دوست داشتی بخوری حقیقتش چه شکلیه. حقیقت این دنیا که shit رو خوشگل میکنه و دلت براش ضعف میره چیه.


سخته زنده بودن. تو ریک اند مورتی یه موجودی هست به اسم meesek یا همچین چیزی. تیکه کلامش اینه. وجود داشتن درد داره :) 


 

سلام

https://www.youtube.com/watch?v=9dqtW9MslFk

 

یکم از این موضوعات دینی بیام بیرون و برم سراغ یکی از فرضیه های جالب فیزیک.

https://en.wikipedia.org/wiki/One-electron_universe

یه بار آقای Wheeler وقتی یه دانشجوی تحصیلات تکمیلی بود، با خودش فکر کرد که چرا همه ی الکترون ها یه خاصیت دارن؟ همشون یه بار دارن همشون یه مشخصات دارن. 

میدونی ویلر چی گفت؟ زنگ زد به آقای فاینمن و گفت که آقای فاینمن، تاحالا فکر کردی چرا همه الکترون ها جرم و بار برابر دارن؟ چون فقط یک الکترون وجود داره که تو زمان داره جلو عقب میره.

وقتی جلو میره الکترونه و وقتی عقب میره آنتی-الکترون = پوزیترونه. بعدا ویلر (بطور غیر جدی)گفت که احتمالا پوزیترونه توی پروتون مخفیه. پوزیترون هایی که توی زمان عقب میرن و بخاطر طبیعت Anti-electron بودنشون بار مثبت دارن.

میگه این دنیا توسط یک الکترون که داره تو زمان جلو و عقب میره بافته شده. و این سطح مقطعی که بهش میگیم حال، که یه سطح بسیار بسیار نازک بین مفهوم گذشته و آینده است*، این وهم رو برامون بوجود اورده که چندین تا الکترون وجود داره. این الکترون 10 به توان 80 بار در این

جهان قابل رویت جلو و عقب میره و دنیای ما رو میسازه.

این رو برای همه ذره ها بسط میشه داد. ویدئو میگه میشه اینو به شکل شاعرانه ای گفت: یه جورایی میگه که کل هستی، از یک ذره که داره جلو و عقب میره تو زمان ساخته شده. اینجوری همه ی ما، همه چیز فیزیکی تو این دنیا از این یک ذره ساخته شده. 

 

* این قضیه حال موضوع خنده داریه. یکی از چیزایی که تمرین های مدیتیشن میاره توانایی توی حال زندگی کردنه. کار آسونی نیست. ماها معمولا توی گذشته یا آینده زندگی میکنیم ولی مساله اینه که هیچ کسی گذشته و آینده رو تجربه نکرده چون اصلا وجود ندارن! نمیشه وارد گذشته و آینده شد چون اگه واردش بشیم میشه حال. مدیتیشن کمک میکنه که آدم بتونه این سطح مقطع بینهایت نازک رو که خیلی راحت میشه گمش کرد رو یکم ضخیم تر بکنه و حضورش رو توش بیشتر بکنه.

مدیتیشن سکوت رو خواهشا با نماز و . مقایسه نکنید. دو تا چیز کاملا متفاوتن

 

تمرین مدیتیشن: بشینید یه جایی و کمر صاف و بدن ریلکس و چشماتون رو ببندید. به پلک هاتون نگاه کنید و با شکم نفس بکشید و ذهنتون رو تماشا کنید. ببینید چجوری شکم جلو و عقب میره و هوا از مجاری وارد بدن میشه و میره بیرون. به ذهن نگاه کنید که چجوری منحرف میشه به سمت فکر کردن. فکر کردن به گذشته و آینده. اگه خوب دقت کنید میبینید که غیر ممکنه اصلا این کار بخاطر آشوبی که تو ذهن هست. تو مدیتیشن هر وقت دیدید ذهن منحرف شد بگید آفرین، باشه، قبول، و دوباره برگردید به تاریکی پشت چشم ها. و دوباره منحرف میشه. این مثل باشگاه رفتن و وزنه زدن میمونه. هی منحرف میشه هی برمیگردونیمش و هی منحرف میشه. بعد یک ماه من شخصا فکر کنم میتونستم 5 تا 10 ثانیه به چیزی فکر نکنم. این باعث میشه آدم حضور بیشتری تو واقعیت داشته باشه و ارتباطش با آدما و تصمیماتش بهتر میشه. 

 

اینم بگم که اصلا کار آسونی نیست و اولش خسته کنندس ولی بعد 10 روز روزی 5-15 دقیقه انجام دادنش که اثرش رو تو زندگی ببینید میخواید بیشتر انجام بدید. من بیشترین باری که رفتم توی خودم حدود 1 ساعت بوده که اصلا آسون نبوده. تمرین

Wim Hof رو اگه انجام بدید میتونید خیلی حضور بیشتری داشته باشید. باورتون نمیشه به چند نفر پیشنهاد دادم و تا الان یک نفر فقط انجام داده. 

این ویم هوف عین اینه که بگم یه جایی پول ریخته رو زمین و کسی دنبالش نره. چون نه وقتی میگیره نه کار عجیبیه. کلی هم اثر خوب برای سلامتی و ذهن داره و بعد یکی دو ماهم اگه چربی بدنتون کم باشه 6 پک در میارید چون روی شکم خیلی کار میکنه. P:

 

علم اگر توی چین هم بود برید و کسبش کنید - برداشت من به زبون خودم از حدیثی از پیامبر (ص)

 


سلام دوستان

این چیز میزایی که مینویسم، بلند بلند فکر کردن های خودمه. اکه بنظرتون جاییش چرت و پرت یا با منطق یا متن قرآن ناسازگاره حتما بگید. قطعا چند تا مغز بیشتر از یه مغز کار میکنه.

چیزی که واضحه اینه که حضرت موعود قراره یه برداشت دیگه از این دین رو برامون بیاره و من هم توانایی صبر کردن ندارم. مطمعن هستم چیزی هم که میاره با منطق سازگاره و میخوام خودم پیداش کنم. تا جایی که میشه. 

چند تا سر نخ خیلی کت کلفت پیدا کردم که فعلا به اون مرحله نرسیده که بتونم منتشرش کنم و این فکرایی هم که مینویسم آخرین چیزای منطقی ایه که به ذهنم میرسه. هر لحظه هم ممکنه اشتباه بودنشون ثابت بشه. ولی مینویسم چون ذهنم مرتب میشه.

ولی چیزی که هست اینه که باید یادمون باشه که این دینی که دستمون هست اون چیزی که موعود میاره نیست. و علما هم تو پیشگویی ها قراره باهاش مخالفت کنن پس هرچی نظر بحث برانگیز دارید بگید.

قرآنم با ترجمه نخونید من تازه فهمیدم که یه سری کلمات هستن که کلا فقط کاربردشون تو عربی تو قرآن بوده و معلومم نیست ترجمش رو کی اورده. تو المعانی هم که میزنم چیزای عجیبی بعضی وقتا میاد که شبیه ترجمه فارسی نیست. کلمه ها رو با ریشه هاشون بررسی کنید. فکر نمیکردم به نقطه ای تو زندگی برسم که آرزو کنم کاشکی عربیم بهتر بود.

من بشدت ایمان دارم که این مساله رو حل خواهیم کرد.


 

سلام 

*ببخشید این پسته قرار بود نظر دکتر چمران باشه ولی فکر کنم 10%ش نظر ایشون شد بقیش دوباره حرفای خودم شد اون قسمتی که رنگی کردم P:*

برای این پست دوباره بنظرم اون پست

7 Densities of consciousness رو لازمه تا حدی بدونیم. 

به پیشنهاد

دردانه - شباهنگ سابق - تورنادوی اسبق! کتاب انسان و خدا ی دکتر چمران رو از

این آدرس گرفتم

داشتم مطالعه میکردم و دیدم چه نظر جالبی راجع به خدا داره. 

میگه که خدا تو قرآن به چه شکلی اثبات شده؟ هی داره میگه بابا نگاه کنید آفرینش رو نگاه کنید درخت رو نگاه کنید خودتون رو از چی بوجود اومدید و به من ایمان بیارید. 

میدونید مشکل از کجا میاد، مشکل از دیدگاه یهودی/مسیحی خدا شناسی میاد که تو پس زمینه ذهن ما هست. 

خدا رو به شکل یه نفر میبینیم که میشه باهاش حرف زد و داره نگاه میکنتمون. خیلی دیدگاه بچگونه ایه. و باهاش معامله میکنیم، انگار مثلا گفته فلان چیز 70 تا ثواب داره، ماشین حساب در اورده داره ثواب میزنه. در حالی که به زبون مردم اون زمان نگاه کنیم اعدادی مثلا 7، 40، 70 معنی های مفهومی داشتن. مثلا 7 عدد مقدسی بوده، تقدس داشته، 40 نماد یه دوره بوده، 70 نماد زیاد بوده. 100 نماد خیلی زیاد بوده. 1000 نماد خیلی خیلی زیاد بوده. وقتی میگه لیله القدر خیر من الف شهر، منظورش این نیست که بهتر از 1-2-3-4.-1000 شبه منظورش اینه که کلا شب خیلی خیلی مهمیه. یا سلام کردن 70 تا ثواب داره یعنی مهمه، سلام کن آدم!.

  

این در حالیه که خدا اون نیست، خدا همینه. خدا همینه که توش الان هستیم. خدا هر چیزیه که میبینیم و نمیبینیم. دیروز با خیلی ها چت کردم ولی فکر کنم احمد رضا بود که یه شعر از مولوی فرستاد که توش، میگفت از یه ماهی میپرسی آب چیه نمیفهمه چون همیشه دور وبرش و توش پر آبه :). قضیه ما هم همینه. دنبال مرز بندی خدا هستیم که بشه بفهمیممش و این طرز تفکر یهودی/مسیحی خیلی فهم راحتی داره و متاسفانه توی فرهنگ ماهم به نحوی رسوخ کرده. 

 

این تیکه پایین یه مشت rambling فیزیکیه، سخت نگیرید اگه فیزیک دوست ندارید. (rambling = تند تند حرف زدن برای رسوندن یه موضوع و هی بسط دادنش)

--------

خدا همون خلاء کوآنتومی و عشقش به خودش همون انرژی لرزش های توی خلاء کوآنتومی هست که ما آدمیزادم الان تونستیم با ریاضی بهش برسیم. به این برسیم که بدون هیچ دلیلی از خلاء کوآنتوم میتونه ذرات تشکیل بشه و یک جهان حبابی(Bubble universe) رو تو هر نقطه ای بوجود بیاد. به این تونستیم برسیم که واقعیت برای وجود داشتن نیاز به observer داره. برای همینه که فاینمن میگه اگه کوآنتوم رو فهمیدید کوآنتوم رو نفهمیدید. چون درک اتفاقات عجیبی که توش میفته درک خداست. خدا عاشق اینه که توسط خودش دیده بشه و همین عشقشه که این بند و بساط رو درست کرده که ماها از توی خلاء و نیستی بوجود بیایم و در حالی که آنتروپی کل دنیا داره زیاد میشه، بتونیم با جاذبه و عشقی که از خدا میاد و توی خودمون هست، آنتروپی رو تو نقاطی متمرکز کنیم. خودمون ناشی از کم شدن آنتروپی توی یه محدوده هستیم. نظم یعنی همین جاذبه ی آفرینش که همه چیز رو کنار هم نگه میداره در حالی که تو اسکیل بزرگ داره بی نظمی زیاد تر میشه. دنیا، توی پس زمینه، مکانیزمایی داره که نظم ایجاد میکنن. به طرز تشکیل یه کریستال نگاه کنیم، ساختارش همیشه همینجوری هست که هست. ما هم هیچی نمیدونیم که چرا هست. فقط میتونیم بررسیش کنیم و ببینیم که همیشه اتفاق می افته.  

--------

 

خلاصه برای همینه که مادرمون خداست، زمین خداست، خورشید خداست، کهکشان راه شیری خداست، بقیه چیز ها هم خدا اند. این دنیا هم ماشین تمرکز عشقه (عشق = جاذبه). که این عشق خدا توی ماها، توی این بدن (دوست دارم بگم بدن میمون پشم زده ولی نمیگم) متمرکز بشه و بمیریم و از دست این حبابه راحت بشیم.

همیشه این پروسه برام شبیه این عکسه بوده. از چپ به راست. او چیزای رنگی تو بستر دنیا شکل میگیرن و آخرش باید از دست این بدن و دنیا راحت بشن تا برسن به چیزی که باعث تکاملشون میشه.

 

شبیه فیلم The fountain بوده. یه جمله داره توش که میگه Death is the road to awe یعنی مرگ مسیر رسیدن به آ هست. آ اون حس خوبیه که وقتی یه صحنه خوب میبینیم یا آهنگ به جایی میرسه که تنش توش یهویی کم میشه و تو دلمون میگیم آخی و مور مور میشیم و موهای دستمون سیخ میشه و . به اون حالت Awe میگن. دیدید وقتی گربه یا سگ ملوس میبینن این انگلیسی زبونا میگن awweeee همونه. همون آخییییی ما هست. من دیروز تازه فهمیدم که این فیلم، که به هر دلیلی خیلی دوستش داشتم، منظورش چی بوده. پیشنهاد میکنم حتما ببینیدش. مخصوصا اون فضا نوردی رو که توی حبابش داره سمت اون nebula میره. آخرش نتیجه میگیره که راه آزاد شدن، شکستن این حبابه و وقتی از دست حبابه راحت میشه به نور میرسه. خیلی فیلم خفنیه. 

 

نمیگم پاشیم خودکشی کنیم با هم. خودکشی کنار کشیدن از بازیه. کار کسیه که بخواد بازی رو به هم بزنه. که مشکلش اینه که برمیگرده به همین دنیا دوباره تا یه بازی جدید رو شروع کنه.

 

میخوام بهتون بهشت و جهنم (حداقل برزخی رو که قبول دارم) نشون بدم. 

فکر میکنیم بهشت و جهنم برزخی مثلا کجاست؟ همین کره ی لامصب زمینه دقیقا. ما انسان ها هممون یه حقیقتیم که داریم تو شکل های مختلف این وجود داشتن جدا گونه رو تجربه میکنیم. بعد مرگ هم دوباره برمیگردیم هی به این زمین تا بالاخره یه روزی قطبیت درست رو انتخاب کنیم و تموم بشه. برای چی خدا تو سوره واقعه آدما رو 3 دسته کرده. یه سری ها اصحاب میمنه یه سری ها اصحاب مشئمه یه سری ها هم سابقون. کسایی که کار خوب برای خودشون و این دنیا کردن دوباره برمیگردن تو این دنیا تا برای اون چیزی که براش تلاش کردن، پاداششون رو بگیرن. و میگیرن. کسایی هم که کار بد کردن دفعه بعدی تو یکی از hell hole های کره زمین ظاهر میشن. ولی یه گروهی هستن که خدمت به بقیه رو ترجیح دادن. اونا هستن که از دست این دنیا (دنی - پست) راحت میشن. همون طور که تو اون پست حضرت عیسی نوشتم، حضرت عیسی میگه خب میخواید ریا بکنید بکنید. این یعنی نیتتون اینه که تو این دنیا وضعیتتون بهتر بشه تو چشم بقیه. و میشه !. مشکلی نیست اصلا. 

 

خیلی جالبه میگه این اصحاب سابقون گروه زیادی از آدمای نخستین هستن و گروه کمی از آدمای آخر امان. میدونید یعنی چی ؟ یعنی گند زدیم رفته :)). چند صد هزار ساله هی داریم میایم روی این کره زمین و هنوز انتخابمون رو نکردیم! برای همین هی کش دار داره میشه. 

توی یکی از کتاب های انجیل فکر کنم Revelation، آخر زمان و قیامت رو اینجوری تصویر میکنه که خدا دیگه همه ی آدم های خوب رو میبره و آدمای بد هم با شیطان روی زمین تنها میشن. فیلم This is the end که اونم خیلی دوست داشتم و خنده داره این طرز فکر رو نشون میده. و بنظرم منطقیه. آدمای خوب هی میرن و قطبی تر میشن به سمت خوبی و آدمای بد هم کشت و کشتار رو انقدر ادامه میدن و تا ابد با چیزی که باهاش حال میکنن روی زمین خواهند بود که کشتن همدیگه باشه و خودخواهی و . 

وقتی ما از بهشت یه خونه ی خوب میخوایم، یعنی که تو بهشت خاک میخوایم، تو بهشت بدنمون رو میخوایم، تو بهشت سنگ میخوایم، درخت میخوایم، کوفت میخوایم. خب این چیزا، چیزاییه که فقط توی دنیا پیدا میشه. اگه اینا رو میخوایم برمیگردیم همینجا و زنده میشیم. Alan watts میگه حواست باشه که از جهان چی میخوای(چه آرزویی داری) چون ممکنه بهت بده! مثلا وقتی میگی یه دختر خوشگل میخوام، آیا پرسیدی که دختر خوشگلی که مادرش روانی نباشه؟ یا مثلا دختر خوشگلی که خیانت بهت نکنه؟ میگه برای هرچیزی که آرزو میکنید تو جزییاتش برید و ببینید چی میخواید ازش.

 

برای چی وقتی خدا رستاخیز رو توضیح میده انقدر بدیهی توضیحش میده؟ یعنی این که همینه! هرچی بخوای همین میشه. میگه همین جوری که از یه مقدار منی بدنیا اومدید همینجوری دوباره به این دنیا میارمتون. 

 

بعد اینایی که تو جهنم خالدون فیها ابدا میشن هم مشخص میشه چجوری اینجوری میشن. یه لحظه این کشورایی مثل سودان و . ور نگاه کنیم. کل مملکت هیچ چیزی برای از دست دادن نداره. همه گشنه اند و . و عین چی به جون هم افتادن و آدم میکشن. کسی که اینجوری پیش میره هی دوباره برمیگرده به همون جهنم. و هی دوباره تلاش میکنه که برگرده به همون جهنم. کاریشم نمیشه کرد همینه که هست. دقت کردید وضعیت این کشور ها هیچ وقت عوض نمیشه؟ 

دیدید تو فرهنگ ما هم هست که میگیم من چه گناهی کردم که این اتفاقا برام داره می افته؟ باحاله دیگه. همینه.

این چیزی از مسئولیت ما در برابر بدبخت تر ها کم نمیکنه. چون بالاخره راه رهایی از این دنیا خدمت به بقیه است. خدمت به بقیه انسان ها و مادر هامون که اولیش که مشخصه ولی دومیش سیارمونه. بریم باهاشون آشتی کنیم و این جهنم رو تموم کنیم. یا حداقل اون بخشی که توش هستیم رو بهشت موقتی کنیم تا تموم بشه بعدشم بریم مرحله بعد.


 

سلام

 

انیمیشن  The Prince of Egypt رو نمیدونم دیدید یا نه. اگه ندید خیلی خیلی توصیه میکنم. یکی از قشنگ ترین و Underrated (مورد کم توجهی قرار گرفته ترین؟) انیمیشن های DreamWorks هست. این فیلم رو از بچگی دوست داشتم. هرچند که اصلا نمیفهمیدم چی میگه چون زیر نویس بود نسخه ای که داشتیم و سواد نداشتم :|. خیلی فیلم عمیقیه اگه توضیحاتش رو از یوتیوب ببینید.

از روی کتاب Exodus انجیل/تورات(انجیل دو بخش داره عهد عتیق و عهد جدید که عهد عتیق توراته و عهد جدید یا Gospel چیزای مربوط به حضرت عیسی) ساخته شده. 

یکی از آهنگای خیلی قشنگش، آهنگ When you believe هست. آهنگ ساز این فیلم هم هانس زیمره. خلاصه که بله، قعطا پشیمون نمیشید. 

این آهنگ رو وقتی از مصر فرار میکنن و آزاد میشن میخونن. کل حرفش اینه که راه رهایی اینه که به معجزه اعتقاد داشته باشی. :)

کلیشه تر از این نمیشه ولی ایمان اوردن یعنی دیگه کار رو بسپاری به خودش. ایمان=احساس امنیت کردن. قدم بعدی ساکت بودنه و بعدش صدای خدا رو آدم میشنوه. هر کسی، هر چیزی با آدم حرف میزنه. هر چیزی که میشنوی، هر حسی که میکنی، به سمت چیزی که باید بری میبرتت. 

شاید بگید این بچه رو ببین چی داره میگه ولی مگه حرف همه پیامبرا غیر از این بود؟

امام علی میگه ببین چی میگه نبین کی میگه. 

https://www.youtube.com/watch?v=NieC8KA0EvI

 


دریافت
مدت زمان: 4 دقیقه 44 ثانیه

 

یه ورژنش هست که Whitney Houston و Mariah Carey خوندنش. اون معروف تر از خود این کلیپه.

 

Many nights we prayed

شب های زیادی عبادت کردیم
With no proof anyone could hear

بدون هیچ اثباتی
In our hearts a hope for a song

در قلبمون نوایی بود
We barely understood

که به سختی متوجه میشدیم

Now we are not afraid

اما الان دیگه از چیزی نمیترسیم
Although we know there's much to fear

هرچند که میدونیم چیزای زیاد دیگه ای پیش رومون هست
We were moving mountains

ما داشتیم کوه ها رو جابجا میکردیم
Long before we knew we could, whoa, yes

خیلی قبل از این که بدونیم میتونیم این کار رو بکنیم.

There can be miracles

معجزه ها واقعا اتفاق می افتند
When you believe

وقتی که باور داشته باشی
Though hope is frail

هرچند که امید شکننده اس
Its hard to kill

اما کشتنش سخته

Who knows what miracles

کی میدونه چه معجزه های دیگه ای
You can achieve

رو تو میتونی بهش برسی
When you believe somehow you will

ولی وقتی باور کنی، به یه شکلی 
You will when you believe

معجزه اتفاق می افته

Mmmyeah

.
In this time of fear

 

در این زمان ترس (ناامیدی شاید)

When prayer so often proves in vain

 

که خیلی وقتا نماز و دعا کار نمیکنه

Hope seems like the summer bird

امید مثل یک پرنده
Too swiftly flown away

به سرعت پرواز میکنه و میره
Yet now I'm standing here

اما من الان اینجا وایسادم
My hearts so full, I can't explain

قلبم به شدت پره و نمیتونم توضیح بدم

Seeking faith and speakin' words

دنبال ایمان میگردم و کلمه هایی رو میگم
I never thought I'd say

که هیچ وقت فکرشم نمیکردم بگم
There can be miracles

معجزه ها اتفاق می افتند
When you believe (When you believe)

وقتی باور داشته باشی

Though hope is frail

هرچند که امید شکننده است
Its hard to kill (Mmm)

ولی سخت میمیره
Who knows what miracles

هیچ کسی نمیدونه چه معجزه هایی رو
You can achieve (You can achieve)

میتونی دست پیدا کنی

When you believe somehow you will

وقتی که باور میکنی یه جوری خودت
You will when you believe

باور میکنی وقتی خودت باور میکنی
(Hey)
(Ooh)

They don't always happen when you ask

 

اونا اینجوری نیستن که هر وقت بخوای اتفاق بیفتن (این جزو آهنگ بود؟ یادم نیست)

And its easy to give in to your fears

 

و راحت میتونی به ترس هات تسلیم بشی
But when you're blinded by your pain

ولی وقتی با درد هات کور شدی
Can't see the way, get through the rain

نمیتونی راه رو پیدا کنی و از بارون رد بشی

A small but still, resilient voice

  یه صدای کوچیک ولی قوی

Says hope is very near, oh (Oh)

میگه که امید نزدیکه
There can be miracles (Miracles)

بقیش تکرار بالاییاس دیه :))
When you believe (Boy, when you believe, yeah) (Though hope is frail)

Though hope is frail (Its hard)
Its hard to kill (Hard to kill, oh, yeah)
Who knows what miracles
You can achieve (You can achieve, oh)

When you believe somehow you will (Somehow, somehow, somehow)
Somehow you will (I know, I know, know)
You will when you believe (When you)
(Oh oh)

 


 

سلام

*ببخشید یه اصلاح کوچیک داشت دوباره منتشر کردم*

پیشگویی مصر رو یادتونه؟ که مصر نابود میشه و . فکر کنم تو سریال حضرت یوسف بود اگه اشتباه نکنم.

متن کامل انگلیسی و فارسیش: 

و این رو آقای گراهام هنکاک خونده و یه انیمیشن خیلی جالب هم روش گذاشتن که دیدنش خالی از لطف نیست 

https://www.youtube.com/watch?v=xvzZ56ZbWy8

متن سختیه و ترجمش امیدوارم خیلی طول نکشه.

مصری های باستان برای ما مردمی بودن که فرعون ها رو میپرستیدن و خیلی ببخشید ولی ابله و ستم دیده برای ما تصویر شدند. چون بت میپرستیدن ولی اگه عمیق توی فرهنگشون بریم میبینیم که اون خداهایی که میپرستیدن از اول به این شکل بت پرستی نبوده و چیزای خیلی منطقی ای پشتش بوده. حالا فرصت شد مینویسم. ولی خداهاشون، صرفا افراد بسیار بسیار بودند که شبهه انسان/خدا بودن عملا. طبق قانون 1، مثلا افراد چگالی های بالاتر بودند که برای آموزش نوع سوم آفرینش اومده بودن. خود قانون 1 توسط RA یکی از خدا های دیگه مصر به ما رسیده 

این رو THOTH به Asclepius میگه. THOTH یکی از خداهای مصری ها بوده. اسکلیپیوس یکی از شاگرداش بوده.

 

Do you not know, Asclepius, that Egypt is an image of heaven, or, to speak more exactly, in Egypt all the operations of the powers which rule and work in heaven have been transferred to earth below?

نمیدونی اسکلیپیوس، مصر تصویری از عرش الهی است، یا به طور دقیق تر، در مصر تمام عملکردهای قدرت به طوری که در عرش خدا کار میکنن به زمین منتقل شده. (عملا فرعون مصداق خدا روی زمین بوده)

(مصری ها توانایی های عجیبی داشتن و به قدرت های متافیزیکی خیلی زیادی رسیده بودند. نمونش همین اهرام که بلوک های سنگ چند صد تنی رو چند صد کیلومتر جابجا کردند. قطعا تکنولوژی بالایی داشتن و به شبهه خدایی رسیده بودند. که همین باعث از بین رفتنشون شد چون از این قدرت سوء استفاده کردند.)

 

 

Nay, it should rather be said that the whole Kosmos dwells in this our land as in its sanctuary.

نه، بهتر است گفته شود که تمام جهان در این سرزمین زندگی میکند به صورتی که انگار انگار پیشگاه مقدس خداست -- منظورش به صورت استعاری هست. چون اون خداهاشون همه درگیر بهتر کردن وضعیت زندگی توی این کشور بودند.

And yet, since it is fitting that wise men should have knowledge of all events before they come to pass, you must not be left in ignorance of this:

و چون بهتر است انسان های خردمند از وقوع حوادث پیش از اتفاق افتادنشون با خبر باشند، تو هم نباید بی خبر نسبت به این موضوع بمانی:

there will come a time when it will be seen that in vain have the Egyptians honored the deity with heartfelt piety and assiduous service; and all our holy worship will be found bootless and ineffectual.

زمانی خواهد رسید که عبادت از صمیم قلب و دینی و بی چون و چرای مصری ها به خدایانشان بی ثمر و بی نتیجه به نظر خواهد رسید. و تمام عبادات مقدس ما بی نتیجه و بی اثر خواهد بود.

For the gods will return from earth to heaven.

چون خدایان از زمین به عرش خواهند رفت

 

Egypt will be forsaken, and the land which was once the home of religion will be left desolate, bereft of the presence of its deities.

مصر به صحرا تبدیل میشود و زمینی که مهد دین بود، شبیه خرابه ها رها میشود به دلیل عدم حضور افراد مقدس(خدایانشان). 

 

This land and region will be filled with foreigners; not only will men neglect the service of the gods, but . ; and Egypt will be occupied by Scythians or Indians or by some such race from the barbarian countries thereabout. In that day will our most holy land, this land of shrines and temples, be filled with funerals and corpses.

این سرزمین با افراد بیگانه پر خواهد شد که نه تنها صرف نظر از خدمت به خدایان میکنند، بلکه مصر با سیثین ها یا هندی ها یا نژاد های دیگر از سرزمین های بی تمدن پر خواهد شد. آن روز، سرزمین مقدس ما، سرزمین معابد و مکان های مقدس، با تشعیع جنازه ها و جسد ها پر خواهد شد.   

To thee, most holy Nile, I cry, to thee I foretell that which shall be; swollen with torrents of blood, thou wilt rise to the level of thy banks, and thy sacred waves will be not only stained, but utterly fouled with gore.

برای تو، ای نیل مقدس، گریه میکنم، برای تو پیش بینی میکنم که با سیلاب خون پر خواهی شد. سطح تو بالا به اندازه سواحلت بالا خواهد آمد و نه تنها موج های مقدست رنگ میبازند بلکه با خون رنگی میشوند.

 

 

Do you weep at this, Asclepius? There is worse to come; Egypt herself will have yet more to suffer; she will fall into a far more piteous plight, and will be infected with yet more, grievous plagues; and this land, which once was holy, a land which loved the gods, and wherein alone, in reward for her devotion, the gods deigned to sojourn upon earth, a land which was the teacher of mankind in holiness and piety, this land will go beyond all in cruel deeds.

اسکلیپیوس، آیا تو برای این گریه میکنی؟ اتفاقات بد تر خواهد آمد. مصر همچنان باید زجر بکشد. او در شرایط بسیار ناراحت کننده ای خواهد افتاد و آلوده به طاعون کشنده خواهد شد. و این سرزمین که زمانی مقدس بود، سرزمینی که خدایان را دوست داشت به تنهایی، به عنوان پاداش برای خدمت و سرپردگی اش، خدایان لحظه ای بالای زمین درنگ میکنند. سرزمینی که آموزگار بشریت برای تقدس و دین بود، این سرزمین به بلاهای سختی دچار خواهد شد.  

The dead will far outnumber the living; and the survivors will be known for Egyptians by their tongue alone, but in their actions they will seem to be men of another race.

تعداد مردگان از زنده ها بیشتر میشود و نجات یافتگان تنها بخاطر زبانشان مصری شناخته میشوند ولی در عمل، بنظر میرسد که از یک نژاد دیگر هستند.

 

O Egypt, Egypt, of thy religion nothing will remain but an empty tale, which thine own children in time to come will not believe; nothing will be left but graven words, and only the stones will tell of thy piety.

ای مصر، ای مصر، از دین تو هیچ چیزی به جز یک داستان خالی باقی نمیماند که حتی فرزندان خودت هم باور نمیکنند. هیچ چیزی بجز حکاکی ها و سنگ هایی که نشان از دین تو میدادند باقی نمیماند. 

And in that day men will be weary of life, and they will cease to think the universe worthy of reverent wonder and of worship. And so religion, the greatest of all blessings, for there is nothing, nor has been, nor ever shall be, that can be deemed a greater boon, will be threatened with destruction; men will think it a burden, and will come to scorn it.

و در آن زمان، مردم از زندگی خسته میشوند و از فکر کردن در مورد جهان و تعجب کردن و پرستش کردن دست میدارند. و دین، بزرگترین نعمت ممکن، که هیچ نعمتی بزرگتر از آن نه بوده و نه خواهد بود، با نابودی تهدید میشود و مردم به آن به چشم یک بار اضافی نگاه میکنند و آن را کوچک و خار(خوار؟) میکنند.  

They will no longer love this world around us, this incomparable work of God, this glorious structure which he has built, this sum of good made up of things of many diverse forms, this instrument whereby the will of God operates in that which be has made, ungrudgingly favoring man’s welfare, this combination and accumulation of all the manifold things that can call forth the veneration, praise, and love of the beholder.

آنها دیگر این جهان اطراف ما را دوست نخواهند داشت، این ساخته ی بی همتای خدا را. این سازه ی بی نظیر که او ساخته، این مجموعه خوب که از چیز های زیادی به فرم های گوناگون ساخته شده، این ساز که با خواست خدا کار میکند، بدون تامل روزی مردم را میدهد، این مجموعه و جمع همه ی چیز های بیشماری که زبان را به پرستش و ستایش و عشق صاحبش وا میدارد. 

 

Darkness will be preferred to light, and death will be thought more profitable than life; no one will raise his eyes to heaven ; the pious will be deemed insane, and the impious wise; the madman will be thought a brave man, and the wicked will be esteemed as good.

تاریکی به روشنی ترجیح داده میشود و مرگ از زندگی با ارزش تر میشود. هیچ کسی امیدی به عرش خدا ندارد. افراد (واقعی) دیوانه انگاشته میشوند و دیوانگان بی خرد به عنوان افراد شجاع تلقی میشوند و بدجنسی به عنوان خوبی دیده میشود. 

As to the soul, and the belief that it is immortal by nature, or may hope to attain to immortality, as I have taught you, all this they will mock at, and will even persuade themselves that it is false.

و درباره روح و باور این که به ذات جاویدان است یا امید است که جاودانگی پیدا کند، همان طور که به تو آموختم، همه ی این ها مورد تمسخر قرار میگیرند و حتی دروغ انگاشته میشوند. 

No word of reverence or piety, no utterance worthy of heaven and of the gods of heaven, will be heard or believed.

کلمه ای از احترام و دینداری گفته نمیشود، هیچ دعایی که شایسته خدایان و عرش خدا به زبان نمی آید یا باور نمیشود.

 

And so the gods will depart from mankind, a grievous thing!, and only evil angels will remain, who will mingle with men, and drive the poor wretches by main force into all manner of reckless crime, into wars, and robberies, and frauds, and all things hostile to the nature of the soul.

و برای همین خدایان، انسان ها را ترک میکنند. چه چیز وحشتناکی. و فقط فرشته های شیطانی باقی میمانند که با مردم مخلوط میشوند و انسان های بد بخت را با تمام همت به سمت جنایت ها و جنگ ها ی ها ی ها و هرچیزی که آسیب زننده به طبیعت روح است میکشانند. 

Then will the earth no longer stand unshaken, and the sea will bear no ships; heaven will not support the stars in their orbits, nor will the stars pursue their constant course in heaven; all voices of the gods will of necessity be silenced and dumb; the fruits of the earth will rot; the soil will turn barren, and the very air will sicken in sullen stagnation.

زمین دیگر بدون لرزه نمیماند و دریا کشتی ها را روی خود نگه نمیدارد، نه آسمان ستاره ها را در مدارهایشان نگه میدارد و نه ستاره ها مسیر خود را در عرش نگه میدارند. تمام صدا های در خواست های ضروری خداها مورد سکوت قرار میگیرد و احمقانه فرض میشود. میوه های زمین میپوسند و خاک بایر میشود و هوا به س و تاریکی بیمار میشود.   

After this manner will old age come upon the world. Religion will be no more; all things will be disordered and awry; all good will disappear.

بعد از این، جهان پیر میشود. دین دیگر وجود ندارد و همه چیز بی نظم و به همریخته میشود. خوبی از بین میرود

 

But when all this has befallen, Asclepius, then the Master and Father, God, the first before all, the maker of that god who first came into being, will look on that which has come to pass, and will stay the disorder by the counterworking of his will, which is the good.

 اما وقتی همه ی این ها سقوط کرد، اسکلیپیس، پس استاد، پدر و خدا، اولین قبل از همه، آفریننده ی اولین خدا(خدای مصری ها)، به چیزی که اتفاق افتاده نگاه میکند و نظر خود را عوض میکند و بی نظمی را به نظم تبدیل میکند که برگرداندن خوبی است. 

He will call back to the right path those who have gone astray; he will cleanse the world from evil, now washing it away with water-floods, now burning it out with fiercest fire, or again expelling it by war and pestilence.

او کسانی که راه اشتباه رفته اند را به مسیر درست برمیگرداند، جهان را با سیل و آتش شدید و وحشتناک از بدی پاک میکند یا دوباره جهان را با جنگ و فجایع طبیعی تبعید میکند.  

And thus he will bring back his world to its former aspect, so that the Kosmos will once more be deemed worthy of worship and wondering reverence, and God, the maker and restorer of the mighty fabric, will be adored by the men of that day with unceasing hymns of praise and blessing.

و با این کار، جهان را به شکل پیشین خود در می آورد تا بار دیگر جهان شایسته پرستش و احترام شود. و خدا، سازنده و باز آفریننده این ساختار جهان، بار دیگر توسط مردک آن دوران با ستایش های غیر منقطع پرستش میشود.   

Such is the new birth of the Kosmos; it is a making again of all things good, a holy and awe-striking restoration of all nature; and it is wrought in the process of time by the eternal will of God.

که این تولد دوباره جهان است. این تبدیل دوباره همه چیز به خوبی است. یک بازیابی مقدس و شگفت انگیز دوباره طبیعت. و همه ی این ها با اراده ی بی نهایت خدا انجام میشود. 

For Gods will has no beginning; it is ever the same, and as it now is, even so it has ever been, without beginning.

و برای خدایان، سنت الهی هیچ شروعی ندارد. همیشه همینطور بوده که هست پس هیچ شروعی نداشته است. 

For it is the very being of God to purpose good.

که آن سنت این است که وجود خدا برای خوبی است. 

صلوات.

 

 

سنت خدا این هست که اگر روح از جامعه بیرون بره، که طبیعت باشه و ستمگری زیاد بشه، خشم خدا نصیب مردم اون جامعه میشه. که معمولا از دل طبیعته. به دور و برمون نگاه کنیم، هوا غیر قابل تنفس شده، زمین خراب شده و بارون نمیاد، این خشم خدا نیست؟

 

اگه اشتباه نکنم، کار امام علی قبل خلافت کاشتن درخت و حفر چاه بود در کنار میانجی گری و مشاوره مردم

 

زمانی روح از جامعه میره که مردم نفس خودشون رو بیشتر از همه چیز دوست داشته باشن.

این باعث میشه که طبیعت رو از بین ببرن، تو قرآن گفته شده زمین رو آباد کنید

به همدیگه ستم کنن، حتی یک لبخند هم میتونه زندگی رو بهتر کنه ولی خودخواهی و به همدیگه گیر الکی دادن چقدر الان زیاد شده؟

ایمانشون رو به چیزی بزرگتر از خودشون از دست بدن و باعث بشه خودخواه تر بشن.

 

این سنت خداست و کاریش نمیشه کرد. حواسمون به خودمون باشه چون این پیشگویی فقط برای مصر نیست. برای همه ی تمدن های باستانی روی کره زمین که به خودخواهی رو اوردن پیش اومده.


سلام

*ببخشید یه سری مشکل فنی تو این پست بود که تو یک کامنت دریافت کردم و اصلاح کردم. ممنون*

999 امین پست وبلاگم رو اختصاص میدم به یک تئوری جامع خدا شناسی از نظر یه جمله ی فلسفی که منطقیه، فیزیک، بیو،

قانون 1، یکم دین.

یک خدای بینهایت چجوری میتونه به خودش ثابت کنه که بینهایته؟ 

چون اگه نتونه ثابت کنه، معلوم نیست کامل و بینهایته درسته؟

راهش اینه که به نحوی خودش رو درک کنه و خودش رو امتحان کنه.

 

جهان: کل دنیای قابل رویت که 90 و خورده ای میلیارد سال نوری عرضشه. دور ترین فاصله ای که از زمین میشه دید.

 

فیزیک کوآنتوم امکان وجود جهان های موازی رو تایید میکنه. یعنی دلیلی نداره وجود نداشته باشن. این چیزیه که ماها هیچ وقت نمیتونیم تست کنیم چون که جهان های موازی توی فاصله ی بیشتر از جهان قابل رویت ما وجود خواهند داشت. ولی فیزیک کوآنتوم امکانش رو میده.

حالا این تئوری اینجوری میگه که خدا برای تست خودش، یه قطره از وجود خودش رو تو بینهایت جای مختلف گزاشته و بینهایت بیگ بنگ بوجود اومده. جهان ما یکی از این بیگ بنگ هاست. 

 

وقتی به آسمون ها نگاه میکنیم میتونیم تاریخچه کل جهان رو ببینیم. چون هر چقدر به دورتر نگاه میکنیم، نور ستاره هایی که اونجا هستن زمان زیاد تری طی کرده تا به ما برسه. مثلا یک ستاره که در 4 سال نوری از ما قرار داره و به سمت ما داره نور میده، نورش 4 سال طول میکشه تا به ما برسه. حالا ستاره ای 400.000.000 سال نوری با ما فاصله داره. وقتی الان داریم میبینیمش، داریم به 400.000.000 سال قبلش نگاه میکنیم.

 

 

پس آسمون شب، یک کتاب تاریخ از کیهانه. با این نگاه کردن ها ما به این نتیجه رسیدیم که بیگ بنگی اتفاق افتاده. به این معنی که 14 میلیارد سال پیش، بدون هیچ دلیل خاصی، یک انفجار از یک فضای بسیار کوچیک و انرژی بسیار بالا، باعث بوجود اومدن این چیزی شده که ما توشیم. 

فیزیک الان میتونه تا 10 به توان منفی 43 ثانیه بعد از بیگ بنگ رو توصیف کنه. قبل اون رو جوابگو نیست. و این واقعا لحظه کوچیکیه. یعنی یک ثانیه رو 1000 قسمت کنیم، اون 1000 قسمت رو 1000 قسمت کنیم و این کار رو 14 بار حدودا انجام بدیم! خیلی لحظه ی کوتاهیه.

بعد از بیگ بنگ تا 0.001 ثانیه ذرات اصلا وجود نداشتن، فقط 4 نیروی اصلی فیزیک درحال شکل گرفتن بودند و بعد از 0.001 ثانیه تازه ذراتی که الان باهاشون سر و کار داریم بوجود اومدن.

تا الان این شبیه سازی خدا، خودش رو به صورت این نیرو ها تجربه میکنه.

از 0.001 تا 3 دقیقه ذراتی مثل پروتون ها، نوترون ها، الکترون ها و . شکل گرفتن.

این شبیه سازی خودش رو به صورت این ذرات میتونه تجربه کنه الان ولی همچنان خیلی باهوش نیست.

تا 500.000 سال، دنیا یک سوپ پلاسما از ذرات با انرژی بالا بوده و کم کم داشتن خنک تر میشدن. 

هرچقدر میریم جلوتر ماده متمرکز تر میشه. مثلا مثالی که همیشه زده میشه اینه که در یک اتم هیدروژن که ساده ترین اتم هست، اگر هسته قد یک گیلاس باشه، الکترون در فضایی به اندازه یک استادیوم داره حرکت میکنه. یعنی خود هسته اتم و تقریبا هیچه در مقابل سایز کل اتم.

تا 1میلیارد سال اول، دیگه این سوپ خنک شده و هیدروژن ها در نقاطی متمرکز شدند و ستاره های اولیه رو تشکیل دادند. 

باز هم تمرکز ماده رو میبینیم. یک ستاره نسبت به فضای خالی ای که بیرونش هست هیچ چیزی نیست.

یک نقطه است.

ستاره ها یکم باهوش تر بودن نسبت به اون وضعیت اولیه. یعنی منظم تر بودند.

این ستاره ها کم کم داخل خودشون با همجوشی هسته ای اتم های سنگین تر از هیدروژن رو بوجود اوردند تا اتم هایی تقریبا به اندازه آهن با عدد اتمی 56 که اتم سنگینی هست. در یک ستاره بیشتر از این نمیشه همجوشی اتفاق بیفته و ستاره هسته ی آهنی داره.

بعد این ستاره های اولیه یکی یکی منفجر میشن و به شکل Super nova ها در میان. دل و روده ستاره که گرد و غباری از عناصر نسبتا سنگین هست، پخش فضای بزرگی شده که مهد تولد ستاره ها و منظومه های جدید هستند. 

 

در این مرحله، این شبیه سازی خدا، به اینجا رسیده که ستاره های کوچیکی قرار هست به وجود بیان و برای خودشون سیاره هایی انتخاب کنن. و آروم آروم منظومه هاشون رو تشکیل بدند. 

دقت کنید باز هم ماده در حال تمرکز هست.

ستاره ها به سیاره هاشون انرژی میدن تا حیات به شکلی در سیاره شکل بگیره. 

مثلا در سیاره ما، به مدت زیادی فقط ماگما و مواد مذاب داشتن روی هم بالا پایین میرفتن. تا کم کم سیاره سرد شد و اتمسفر و آب پیدا کرد. از اونجا، مدت زیادی رو به شکل یه سوپ از عناصر مختلف گذروند تا از این ظرف بزرگ سوپ که به اندازه یک سیاره هست، کم کم ملکول های آلی به وجود اومدن و مولکول DNA به عنوان اولین ملکول زنده به وجود اومد. 

اینجا اولین جایی بود که دیگه دنیا خودش رو به صورت ساختار های اتمی تجربه نمیکرد. دنیا میتونست با خودش اثر متقابل داشته باشه. به یک مرحله ی جالبی از خود شناسی رسیده بود.

کم کم این سیمولیشن جلو میره و سلول ها شکل میگیرن. سلول ها و تک سلولی ها بوجود میان و شروع میکنن مدت زیادی با هم تقابل کردن و کم کم به چند بخش گیاهی و جانوری، می، قارچی و آغازیان و. تقسیم میشن و هر کدوم یک مسیر جداگونه رو میرن.

 

ددر این مرحله حیوانات و گیاهان غریزه خودشون رو ادامه میدن و هیچ کدوم از این غریزه سرپیچی نمیکنه. کل طبیعت به شکل یک روح یکتا خودش رو احساس میکنه و زندگی رو تجربه میکنه تا یک جایی

تا جایی که میمون ها به مرحله ای از تکامل میرسند که از غریزه سرپیچی میکنند. 

داستان آدم و حوا و شیطان داستان جالبیه. تا قبل از آدم شیطان شیطان نبود، ولی آدم و حوا یه کاری کردند تا طبیعت رو به مرحله ی بالاتری از هوش برسونند. به مرحله ی اختیار. قرار بود که این دو نفر از میوه ی درخت دانش رو نخورند. اگر نمیخوردند، هیچ وقت ثابت نمیشد که اختیار دارند. سرپیچی از قوانین غریزه لازمه ی اختیار داشتن انسان شد. پس تو اون سیبه چیزی نبود. خود این حرکت سرپیچی بود که قدرت اختیار رو به آدم داد. 

پس جهان وارد مرحله ی دیگه ای شد. مرحله ی اختیار. در این مرحله انسان ها خودشون رو جدا از طبیعت میدونستن و این لازمه ی گذر از این مرحله است. داشتن نفس به معنی این هست که ما خودمون رو از میزی که جلومون هست جدا ببینیم تا بتونیم براش تصمیم بگیریم ولی برای طبیعت اینجوری نیست. کل کره زمین خودش رو به طول کامل، یک چیز حس میکنه. پس تو این مرحله تکامل به داشتن نفس رسید که ما برای خودمون مرزی قائلیم و اسم داریم و خودمون رو جدا از بقیه میدونیم. این باعث میشه بتونیم بین خیر و شر انتخاب کنیم.

خیر به معنی شکستن این نفس با انجام دادن کار هایی که خلاف امر نفس هست

شر به معنی موندن در این نفس به معنی تبعیت از نفس.

 

 

 

و نگاه کنیم، تمام عرفا و بزرگان که راه رو پیدا کرده بودند، انسان ها را به شکستن نفس دعوت میکردند.

این وسط بین تولید مثل انسان ها، این مولکول DNA مورد تغییر و تحول زیادی قرار میگیره. الان ما به درصد خیلی خیلی کمی از DNA آگاهیم ولی ریسرچ های اخیر داره نشون میده که احتمال داره که حافظه در DNA ذخیره شده باشه. این به این معنی میتونه باشه که ماها در حال یدک کشیدن حجم زیادی از خاطرات پدرانمون هستیم و رسیدن به درجات عرفانی رو معادل باز کردن این قفل DNA و بدست اوردن اون دانش زیادی که مدت خیلی زیادیه روی هم جمع شده میدونستن. دلیل این که قدیما دانشمندایی بودند که به N تا علم تسلط داشتن هم شاید همین بوده. به مجموع خاطرات و حافظه ی هزاران نسل آدم دسترسی پیدا میکردند. علم لدنی هم شاید همین باشه. علمی که مولانا ازش حرف میزنه هم شاید همین باشه. حالا راجع به این موضوع حرف و تجربه های خودم هست که بعدا میگم.

 

در واقع ماها با بچه دار شدن، یک شانس دیگه داریم به این روح بزرگ طبیعت که توی ما محدود شده میدیم تا از این قالب نفس خارج بشه. مولانا میگه که تو یک قطره توی دریا نیستی. تو یک دریا تو ی قطره هستی. شکستن نفس باعث میشه که این مرز خود و غیر از خود از بین بره. وقتی آدم به این مرحله برسه دیگه همه کس و همه چیز براش خدا میشن. همونطور که مولانا به هر کسی میدید تعظیم میکرد. یا این پستم در باره

نظرم راجع به پیامبر

* اگر قرآن رو درست ترجمه کنیم، که خیلی غلط ترجمه شده، متوجه میشیم که خدا وقتی صفات جنت رو میگه راجع به غذای خوب، خونه های خوب، دختر های زیبا و . حرف میزنه. این چیزا توی خود کره زمین مگه پیدا نمیشه؟ 

* اگر قرآن رو درست ترجمه کنیم، راجع به آخرت حرف میزنه، راجع به فرصتی دیگر!

* اگر قرآن رو درست ترجمه کنیم، راجع به معاد جسمانی حرف میزنه. یعنی که اعتقاد داره جسم آدم زنده میشه. این تو چه جایی به جز کره زمین اتفاق می افته؟ 

این ها نشون میده که برزخی وجود نداره. فقط این دنیاست که وجود داره و برای همینه که بهشت و جهنم انقدر مادی توصیف شده. یعنی بعد مرگ تو یه جای خوب دوباره در میاد کسی که از بعد مرگ همچین انتظاری داشته باشه.

ولی مشکل اینه که تو جاهای خوب کره زمینم در عین وجود غذای خوب و دخترای خوشگل و خونه های خوب و ازین جور حرفا، بدبختی وجود داره. شاید این یه سیگنال از خدا بوده که بهمون بگه درست دعا کن.

این پستم. یعنی وقتی میگی خونه ی خوب میخوام، خب خونه وسط جنگل ولی تو کشوری که اوضاعش خراب باشه چه لطفی داره؟ یا غذای خوب وقتی که بچه ات مشکل ذهنی داره چه لطفی داره؟ یا مثلا اگه همسرت خیلی زیبا باشه ولی خودت افسرده باشی یا بچه ات رو نتونی کنترل کنی و هر کاری میخواد بکنه چه خوبی ای داره؟

این یه سیگنال از خداست که بگه آقا!! اینجا خبری نیست. یه روزی باید خسته بشید و خودم رو بخواید. همه چیز رو بخواید و بیدار بشید.

از اون طرف ما داریم تکنولوژی رو پیشرفت میدیم تا یک کپی از خودمون بسازیم. 

همین الانش یک کپی خیلی ساده از هممون تو اینترنت هست. مثلا این کسی که دارید میخونید مگه وجود داره؟ یه سری سیگنال الکترومغناطیسیه(نوری) هست که معلوم نیست چجوری از من به شما رسیده.

یعنی بشر یه چیزی ساخته که هیچ شخصی تنها نمیتونه انجامش بده. اینترنت و تکنولوژِی ما واقعا چیز عجیبیه. 

خلاصه که بشر همینجوری خودش رو پیشرفت میده تا بتونه خودش رو توی هوش مصنوعی کپی کنه به طور کامل. اونجا میشه که یک ابر انسان به وجود میاد که قدرت تفکرش خیلی بیشتر از هر آدمی هست. این ابر انسان/ ابر انسان ها با همدیگه فکر میکنن تا دنیا رو بیشتر بشناسن.

خلاصه معلوم نیست چند هزار سال دیگه، ما به اونجا میرسیم که اندازه ی هوشیاریمون، به اندازه کل سیاره میشه. اینترنت هوشیار میشه. 

دوباره تمرکز هوشیاری رو میبینیم. این سیاره همین الان انقدر آدم داره ولی به اندازه ای که جمله قبل توصیف میکنه هوشیار نیست.

بعد دقت کردید که ستاره ما هیچ خصوصیت خاصی نداره؟ توی پهنه ی گیتی ما هیچ چیز خاصی نیستیم. این نشون میده که احتمال وجود تمدن های دیگه هم هست.

وقتی این تمدن ها همه با هم مرتبط بشن، اندازه ی این هوشیاری به اندازه کل جهان آفرینش میشه و اونجاست که این سیمولیشن خدا میتونه خدا رو تست کنه. 

همچنین پیش بینی قیامت که زمانی که ستاره ها بی نور بشن و زمین به لرزه دربیاد و . مربوط به زمانیه که سوخت همه ستاره ها تموم بشه و دیگه نور ندن. فکر میکنم حدود 100 میلیارد سال دیگه است. البته که خورشید ما 5 میلیارد سال دیگه عمر داره و بعدش بزرگ میشه و دو تا سیاره زهل و عطارد و قورت میده و تا نزدیک زمین میاد. گرماش به اندازه ای هست که حیاط به اون شکلی که میشناسیم دیگه وجود نداشته باشه. تا اون موقع این هوش به اندازه ی کافی بزرگ شده. تو یکی از برداشت ها، سیاه چاله ها ستاره هایی هستن که به تکامل وجودیشون رسیدن و از این عالم خداحافظی کردن. شاید ما هم از طریق اونها این سیمولیشن رو تموم کنیم به نحوی. قیامت زمانیه که ما خدا رو تست میکنیم. 

خلاصه نتیجه تست این میشه که اون موجود میگه که:

سبحان الله : خدایا هیچ چیزیت کم نیست

والحمدلله: ممنون که این فرصت رو به من دادی

و لا اله الا الله: و الان که میتونم بررسیت کنیم، هیچ چیزی به جز تو نیست

و الله اکبر: و هر چقدرم که من بزرگ شدم اهمیتی نداره، همچنان بزرگتر از اونی هستی که بتونم توصیف کنم.

 

و خدا خوشش میاد. بینهایت تا شبیه سازی رو شروع کرده و نتیجه تک تکشون درست در میاد. نتیجه اش این میشه که بله، خدا کامله.

 

اینجاست که آدم میفهمه این نماز، درواقع در اوردن ادای به وجود اومدن، گذشتن زمان و پیر شدن ، به خاک افتادن، دوباره متولد شدن، و بررسی کردن خدا و اعلام نتیجه شناخت خداست. 


خدا هم ما رو جزوی از خودش میکنه بخاطر زحماتی که کشیدیم! 

 

نتیجه اخلاقی: آدم باشیم تا تموم بشه زود تر!!!


سلام

یکی از شباهت های جالبی که از وقتی اینجا اومدم درگیرش بودم، شباهت قشر مذهبیشون به قشر مذهبی ما بود.

 

اینجوری هست که مذهبی هامون فکر میکنیم چیزی که دستمونه جواب همه چیز هست و تا یکی رو میبینیم میخوایم شیعه اش کنیم، دقیقا همین شکل تو این مسیحی ها هست. من رو ببخشید که جمع بستم فعل رو، من که حداقل اینجوری بودم یک سال پیش.

و جالبه خیلی جالبه که ایمانشون بسیار قویه، 

 

کمترین چیزی که ایمان دارن بهش 1- تولد حضرت عیسی - پسر خدا وقتی حضرت مریم باکره بود 2- به صلیب کشیده شدنش و 3- بازگشتش بعد فکر کنم 3 روز هست. 

 

مشکل جالب اینه که همونطور که ما به وحی بودن کتابمون اعتقاد داریم و یه اعتقادیه که کاریش واقعا نمیشه کرد، یعنی همه ی بحث هامون بر اساس اینه که این کتاب 100% حرف خداست، بحث های اونا هم همینجوری میشه که چون 100% اعتقاد به این سه تا اصل دارن قابل بحث نیست.

من خودم خیلی وقتا فکر میکنم واقعا نمیدونیم چه خبره! چرا انفدر اداش رو در میاریم انگار میدونیم چخبره. 6.9 میلیارد نفر دیگه تو این دنیا، که عدد بزرگیه، مسلمون شیعه نیستن و ما خیلی وقتا بررسی نکردیم ببینیم چی میگن. بعد میخوایم بقیه رو بکشونیم سمت چیزی که میخوایم.

 

تازه این هم تو اعتقادمون هست که اما زمانی قراره بیاد که دینی که میاره اصلا شبیه این چیزی که ما قبول داریم نیست. 

 

بعد جالبه همه ادای این رو در میارن. هندو ها هم به این خداهاشون یه جوری اعتقاد دارن که غیر قابل بحث میشه. حتی یه مورد بود که من به یکیشون گفتم یه استاد دعوت کن یا خودت بیا با هم مدیتیشن Kundulini کنیم، که مدیتیتشن عجیب خفنیه و واقعا آدم رو به بالا وصل میکنه ولی میگفت که نمیخوام چشم سومم باز بشه چون یکی از خداهاشون وقتی چشم سومش باز بشه قیامت میشه. :|

 

تو ذهنم این بود خب الان این چه ربطی داره به شقیقه. دقیقا چه ربطی داره. یعنی اینا هم حتی تعالیمشون رو درست انجام نمیدن و چرت قاطیش شده. تهش گفت من بیشتر از اون میدونم دین هندو چیه :|. من بعد 6 ساعت مطالعه حداکثر.

 

بعد دیروز پریروز داشتم میدیدم علمای ما راجع به مدیتیشن سکوت چی میگن، که همینجوری ساکت نشستن و تمرکز روی فکر نکردنه. یکی از سایتای مذهبی نوشته بود که چون کار بیهوده ایه حرامه. دادااااااشششش مثلا در طول روز داریم موشک هوا میکنیم که یه ساعت ساکت نشستن وقت میگیره؟ مثلا حرف زدن راجع به ت و فوتبال دیدن و وقت تلف کردن تو ترافیک و سریال های آبدووغ خیاری دیدن کار مفیده؟ یا مثلا حروم کردن زیبایی و هنر که انجام میدی شما کار مفیده؟ یا تنفر زایی تو جامعه که خوب بلدن خیلیا؟ 

 

کلا این جایی که یه چیزی پیش میاد که بحث رو غیر قابل بحث میکنه خیلی اذیتم داره میکنه. یه چیزایی دیدم که نمیدونم چجوری به یه چیزایی ربطش بدم. 

یه پیشنهاد یکی از دوستان با تفسیر المیزان دارم جلو میرم ببینم چیکار میشه کرد بالاخره.

چیزی که مطمعنم اینه که حق نیاز به دفاع کردن نداره. Terence McKenna میگه اگه بدون بایاس نگاه کنی، حقیقت وقتی میاد، لبخند روی صورتت میاره. اگه نیورد باید دنبال یه حقیقت عمیق تر بگردی. 

 

بعد چند هفته پیش دوستم گفت بیا بریم جلوی کلیسا که Altar نام داره، و نسبتا مقدسه، بریم دعا کنیم. بعد ازون روز ببعد مردم کلیسا چند تاشون وقتی منو دیدن تبریک گفتن که بالاخره راه درست رو انتخاب کردم و تصمیم رو گرفتم. توهم دونستن همه چیز هممههه جا هست. اه.

 

کلمه ایمان و اسلام یعنی احساس امنیت کردن و تسلیم شدن در پیشگاه حق! یعنی حق یه چیزیه که تسلیم شدن بهش کار راحتی نیست، اگه بود دین نمیوردن این همه. بعد به من یاد دادن ایمان یعنی قبول کردن چیزی که معلم میگه. بقیه هم اشتباه میگن.

تو یکی از کامنتای خصوصی هم داشتم میگفتم،

امر به معروف بنظرم یعنی امر به شناخت چون معروف از عرف میاد که یعنی شناخت

نهی از منکر یعنی جلوگیری از نشناخته شدن حقیقت. منکر، شبیه نکره، ناشناس 

کفر یعنی پوشوندن حقیقت. معنیش اون چیزی که به من یاد دادن نیست.

 

حضرت عیسی یه چیزی شبیه این میگه که همیشه برای همه چیز دو تا در وجود داره، یه در بزرگ که خیلیا میرن به سمتش، یه در کوچیک که کمتر آدمی میره توش. در کوچیک معمولا در حقیقته. 

 


 

سلام

 

نمیدونم قسمت های جدید ریک & مورتی رو میبینید یا نه ولی تو آخرین قسمت فصل 4، جری یه گربه میبینه که حرف میزنه و ادامه داستان. دو شب پیش دیدمش.

دیشب خواب دیدم رفتم خونه دوستم، که هفته بعد واقعا باید برم، و گربه اش رو دیدم. بعد این گربه هه حرف میزد و منم باهاش کلی وقت گذروندم. گربه چاقی بود و بسیار محترم! بلندش کردم روی دوشم گزاشتمش و بهش دنیا رو از ارتفاع کله آدم ها نشون دادم! 

گربه هنرمندی بود نقاشی میتونست بکشه و انیمیشن درست کنه :/

فکر کنم دیشب بود یا پریشب داشتم راجع به آتلانتیس یه ویدئو میدیدم، تو خوابه ساعت و تاریخ کامپیوتر 2450BC بود و لوکیشن رو هم زده بود آتلانتیس.

داشتم به این فکر میکردم که چقدر خنده داره تو زمان قبل حضرت عیسی باشی و تاریخ کامپیوترت سال رو به BC، قبل تولد مسیح نشون بده :))

 


 

سلام

 

در مورد حضرت نوح داشتم فکر میکردم. خودم رو گفتم بزارم اون زمان و تصور کنم چجوری بوده. 

 

فکر کنیم تو همین شهر خودمون، یک نفر بلند میشه میگه که من از خدا شنیدم که باید یک کشتی بسازم. اونم وسط یه دشت. یک اتفاق آخر امانی قراره بیفته و تنها راه نجات این کشتی خواهد بود.

و میره شروع میکنه به ساختن کشتی. 

 

من و شمای الان حال حاضر بودیم میرفتیم کمکش؟

 

بعد جالب تر این که به مدت 40 سال هم این اتفاق نمی افته و بعد 40! سال یه سیل میاد. پسر نوح دقیقا چه گناهی کرده بود که به پدرش ایمان نیورده بود؟ 40 سال نزدیک 2 برابر سن بنده است.

 

چجوری باید مردم فرق یک نفر که دیوانه شده و پیامبر خداست رو تشخیص میدادن؟

 

شاید یه چیزی بوده که واقعا پسرش و بعضی مردم بهش ایمان نمی اوردن. چیزی که میشده دیده بشه، احساس بشه ولی بنظرشون توهم و بی ارزش بوده؟

 

این نشون میده که قدیما مثل الان فکر نمیکردن. الان ما به چیزی از عالم غیب چندان اعتقادی نداریم چون تقریبا هیچ کدوممون جلوه ی خاصی ازش رو ندیدیم. یک سری داستان که معلوم نیست کدومشون درسته و کدومشون صرفا داستانه رو شنیدیم.  

 

درواقع کسایی که چیزایی که ماها نمیبینیم رو میبینن رو ما یه جاهای خاصی نگه میداریم. مغزشون رو با دارو بی حس میکنیم چون کاراشون برامون ناراحت کنندس شاید؟ یا کارایی که باعث میشن چیزایی که دیده نمیشن رو ببینیم رو غیر قانونی کردیم و به کسایی که انجام میدن فرقه ضاله و یا منحرف میگیم؟ 

 

یه فرق هایی کرده زندگی آدما، الان با چند هزار سال قبل. الان فقط به چیزهای قابل لمس اعتقاد داریم. بقیه چیز ها توهم حساب میشه.

 

ما داریم درست میزنیم؟

 

این شکلای توی غار ها که انسان های اولیه کشیدن، شکلایی هست که توی طبیعت دیده میشه؟ خیر.

البته که منظورم اونایی که نیست که به وضوح راجع به شکار و انسان هاست. شکلای Abstract مثل این تصویری که گزاشتم.


 

سلام

 

امروز موقع برگشتن از باشگاه، هوا تاریک شده بود و داشت برف هم میومد.

داشتم فکر میکردم این دونه های برف دارن به هم چی میگن؟

 

شاید یکیشون نگرانه که وقتی برسه زمین چی میشه. شاید دونه هایی که آخر کارن و به زمین دارن میرسن، بیشتر به این فکر میکنن و یه داستان هایی برای خودشون سر هم کردن و یه فرضیه هایی دارن ازین که بعد این چی میشه. بعد اون داستان ها گوش به گوش منتقل شده به دونه هایی که بالاترن. این دونه کوچیکه هم که تازه از ابر جدا شده و شکل کریستال برف رو به خودش گرفته، یکی از این قصه ها رو شنیده. شنیده ولی نمیدونه چرا باید قبولش کنه.

از یه طرف میترسه که نکنه این آخر خط باشه؟ براش مهمه که از ابر جدا شده و وجود مستقل پیدا کرده. یه شکل خوشگل داره. شکلی که با هر دونه ی برف دیگه ای که دیده فرق داره. بعضی دونه برفا میگن که هر کریستال برف یه شکل داره و هیچ دونه ای شبیه اون یکی نیست. بخاطر همینه که فکر میکنه خیلی خاصه و به استقلالش افتخار میکنه.

ولی میترسه. میترسه از عمر محدودش. 

 

من که داشتم اینا رو نگاه میکردم، میدونستم که این آخر خط دونه ی برف نیست. دونه ها روی زمین جمع میشن و یه کپه برف درست میکنن. بعدم آب میشه و برمیگرده به زمین. بعد دوباره هرچی هست بخار میشه و سال بعد همین اتفاق دوباره میفته.

ولی اون دونه برف که این رو نمیدونه. 

برای خودش غرور داره. برای خودش استقلال داره و شکل خودش رو دوست داره. بعضی وقتا خودش رو با بقیه دونه های برف مقایسه میکنه.

شاید عمرش 20 دقیقه باشه ولی تو این عمر 20 دقیقه ای، زندگی میکنه، تصمیم میگیره، با باد اینور و اونور میره و فکر میکنه این مسیر رو خودش انتخاب کرده. 

ولی نمیدونه. نمیدونه این جدا شدنش از ابر بزرگ، قسمت کوچیک و غیر قابل پیشگیری از یه چرخه ی بزرگ بوده، برای این که بتونه این چرخه ادامه داشته باشه لازم بوده که یه دونه ی مستقل بشه. هیچ وقت به شکل ابر نمیتونسته بیاد پایین و به زمین برسه.

 

بیچاره دونه های برف :) کاشکی میشد بهشون بگم ناراحت نباشید. بعد از این هم هست.


 

سلام

چالش نامه ای به گذشته رو یادتونه؟

داشتم فکر میکردم اگه یه نامه از آینده، مثلا وقتی 70-80 سالم بود دریافت کنم چه شکلی میشه.

شاید این شکلی باشه:

 

مهدی عزیزم در سن بیست و خورده ای سالگی!

 

بچه جون، الان که من آخرای کارم، تازه دارم میفهمم که این زندگی، چه بازی بامزه ای بود،

 

یه روز از هیچی بوجود اومدم، تو این فاصله که یادمه از این زندگیم، 70-80 سال وقت داشتم هر کاری دوست دارم بکنم. هر کاری. خیلی کار ها رو از ترسم انجام ندادم. خیلی کارای عجیب و بنظر ریسکی هم انجام دادم. نمیدونم هیچ کدوم از کار هام اهمیتی داشت یا نه. تو این سن، روز شماری میکنم و معلوم نیست کی وقتم تو این دنیا تموم بشه، واقعا نمیدونم انجام هر کاری مهم بود یا نه.

 

از الان تو خیلی چیزی یادم نیست. توی حافظم، روی اون بازه ی چند ساله ی وسط دهه سوم زندگیت یه برچسب فقط هست. یادمه آخرای دانشگاه بود و دنبال خدا هم میگشتی. از من میشنوی این رو بدون که چندان اهمیتی نداره چی کار میکنی. دنیا خودش اتفاق می افته. تو حق داری تلاش کنی و هدف گذاری کنی و به هدفت برسی، یا به همون اندازه حق داری که نرسی ولی خود خوری برای چیزی نکن. چون هیچ چیزی دست تو نیست و عملا همه چیز خودش اتفاق می افته.

 

این سال های زندگیت، دوران خوبی بود. زندگیت یک هدف خیلی قشنگ داشت. الان فهمیدم که بهترین هدف ها، هدف های دست نیافتنیه. چون الان که بیشتر بازی های زندگیم تموم شده، دیگه زندگی برام جذابیت چندانی نداره. به هرچی میخواستم یا رسیدم یا نرسیدم و کار زیادی هم نمیتونم بکنم. این یک فرصت بود که بیام و تو وجود این دنیا سهمی داشته باشم.

بزار برات از یه هدف دست نیافتنی بگم.

الان میتونم بهت بگم که یه هدف خوب و دست نیفتانی، اجازه دادن به اختیار بقیه میتونه باشه. یعنی نگاه کردن و برچسب نزدن. ببینم میتونی این کار رو انجام بدی؟ هر چیزی رو که دیدی، خوب یا بد، راجع بهش قضاوت نکن، به این فکر کن که اونم یه مدلیه که خدا دوست داشته خودش رو توش ببینه و تو نمیتونی تغییر زیادی تو بقیه ایجاد بکنی.

برای همینه میگن از خودت شروع کن. بشین و 50 سال دیگه روی خودت کار کن و فقط به بقیه نشون بده، بدون هیچ اجباری. هرکسی خودش احساس کنه که راه خوبی رو داری میری، میاد و هم تو یه چیزی ازش یاد میگیری، هم اون یه چیزی از تو یاد میگیره ولی اجبار هیچ وقت جوابگو نیست. حواست باشه که بخاطر کار های بقیه تو رو نه جهنم نه بهشت، هر معنی ای که این دوتا کلمه میدن، نمیبرن. ببینم میتونی دیگران رو قضاوت نکنی؟ ببینم میتونی خودت رو کامل بکنی؟

از من میشنوی این رو بدون که خوبی و بدی به چشم تو خوبی و بدی اند. همه چیز نسبیه و هر کسی برای خودش تعریفی داره. چیزی که تو باهاش حال میکنی ااما چیزی نیست که بقیه ازش لذت ببرن. و تو هم اامی نداره که با چیزی که بقیه باهاش حال میکنن حال کنی.

تو خودتم یه تجربه بودی. یه تجربه توی بازی خدا که میخواسته ببینه حالا این یکی آدمه چجوری زندگی میکنه. یه آدم جدید، یه زمان جدید، یه جای جدید، ببینه که این یکی چی میشه. 80 سال توی ابدیت خدا چیزی نیست. ازین 80 سال ها خیلی داشته و خیلی دیگه هم داره. زندگی واقعا چیز خاصی نیست. سعی کن حالش رو ببری و یه تجربه جالب بین بقیه تجربه هایی که آفریده های خدا کردن باشی. 

 

خدا بازی باحالی با خودش میکنه. 

 


سلام

*ببخشید بابت انتشار مجدد از 4 نفری که پست رو دیدن یه تیکه ی کوچیک بهش اضافه کردم. اگه خوندید خیلی تغییری نکرده به اونصورت*

یکی از رفتارای باحال ما آدم ها ارتباط احساس و هنره.

 

تو مقیاس بزرگ نگاه کنیم، یعنی اگه از بیرون سیاره بهش نگاه کنیم این رو میبینیم که همون طور که تو بهار و تابستون محصول میشه کاشت برای زمستون که چیزی در نمیاد، همین وضعیت سر اجساسات و هنر هم هست.

 

بزارید اینطوری بازش کنم

 

هنرمند ها رو اگه از نزدیک دیده باشید،

 

بد بختن.

 

واقعا معمولا بدبختن. شاید بد بخت کلمه خوبی نباشه. چون طرف معروف میشه و با یه استانداردایی زندگی جالبی داشته. زندگی پر هیجانی داشته و تهش به دپرسی رسیده ولی باحال بوده.

ولی حداقل وقتی نگاه میکنی، طرف یا شکست عشقی خورده، یا یه نفر نزدیکش فوت کرده، یا دوستش بهش خیانت کرده یا تنهایی کشیده یا خودش یه مرگیش بوده بالاخره. آدم نرمالی نبوده. ولی جوشش هنر دقیقا از همین چیزاست.

 

دقیقا مثل تابستون که گرماش غیر قابل تحمله، این بدبختیای آدمیزاد هم که اجساسات منفی و ناراحت کننده با خودش میاره، میتونه باعث بوجود اومدن هنر بشه.

 

ثمره ی زجر کشیدن آدما زیباییه. هنری که میشه به بقیه نشون داد که ازش لذت ببرن. که محیط اطرافشون رو زیبا کنن یا وقتشون رو با یه چیز زیبا بگذرونن. منظورم تو هر شکلشه، نقاشی، موسیفی و بقیه ی هنر ها مثل حتی مهندسی به معنی آفرینشش.

 

توی EEvblog، که یکی از بلاگ های راجع به الکترونیک هست، بعضی وقتا وقتی میخواد بگه یه چیزی خوب طراحی شده میگه، designed by grey beard nude virgins(طراحی شده توسط پسر های باکره ریش خاکستری). قبلا ها بهش فقط میخندیدم ولی الان میبینم واقعیتم همینه. خیلی جمله ی طنز جالبیه. جوون مردم رو تنهایی بده از توش دستگاه و نرم افزار و . در میاد. بیشتر تنهایی بده بیشتر در میاد. واقعیته. چیز بدی نیستا خودم یکیشون. البته لباس تنمه.

 

خلاصه دقیقا بخوام بگم ماشینی هستیم که اگه زجرمون بدن از تومون احساس و آفرینش در میاد، بخوایم برای آینده نگهش داریم، کتاب در میاد نقاشی در میاد شعر در میاد و مهم تر از همه ایده، ایده در میاد. 

 

این خلقت خدا هم عجیبه. آدم میفهمه خدا خودش چجوری حس میکنه. موجود عجیبیه که ماها رو اینجوری آفریده. یه چیز پیچیده از زجر و خوشحالی با همه. همه چیز رو هم با هم داره. خودش رو زجر میده که زیبایی از خودش ببینه. خیلی جالبه. درباره این yin-yang مینویسم بعدا وقت بشه یه متن کاربردی جمع کنم که فقط بررسی نباشه.

 

اگه هنری هم در نیاد، تو ناراحتی هاست که به هم نزدیک میشیم و این انگار تو ذاتمونه. قدر چیزا رو تو ناراحتی از دست دادنشون میدونیم. یعنی یا میشه به شکل هنر ذخیره اش کرد، یا میشه همون موقع مصرفش کرد.

 

اگه هیچ چیزی در نیاد - اگه یه نفر بی حس باشه - میشینه یه کاری میکنه که حس کردن رو توی بقیه تجربه کنه. بقیه رو خوشحال کنه یا زجر بده و ببینه چی میشه. بنظرم این طبقه بندی، یه طیفه البته هرکسی یه جاییش قرار میگیره. 

 

اگه واقعا هیچ چیزی در نیاد و نتونه حتی حس رو تو بقیه هم تجربه کنه خیلی کیس جالبیه. کسی که از همه چیز متنفر باشه، دقیقا همه رو مسئول میبینه که چرا خوشبخت نیست. به این موجود خود خواه یا بیمار Narcisist میگن

 

این موجود میاد شروع میکنه گیر دادن به بقیه که چرا فلان کارو نمیکنی چرا بهمان کارو نمیکنی.

 

این موجودات عجیب اگه به اندازه کافی باهوش نباشن، فقط اطرافیانشون رو زجر میدن و اگه خیلی باهوش باشن تو ساختار جامعه میرن بالا و ازشون تبعیت میکنیم.

چون به هر دلیلی ساختار جامعه ای رو درست کردیم که ازشون حفاظت میکنه.

من داشتم تو این 4.5 میلیارد سالی=39 میلیون میلیون ساعت که زمین کم کم داشت شکل میگرفت نگاه میکردم، اون یه ساعتی که خدا درگیر انداختن آدم و حوا رو زمین و تنبیه کردنشون بود رو داشتم خمیازه میکشیدم. تقصیر من نیست. چیزی که دیدم این بود:

شامپانزه ها باهوش تر شدن و از مورچه ها یاد گرفتن چجوری ساختار داشته باشن و نظام اجتماعی رو درست کردن. بعد این کار کرد و شروع کردن خونه ساختن و اینی شده که هست.  

این تو ذاتمونه شامپانزه رو با مورچه یا زنبور قاطی کنی چه انتظاری داری؟ یه سیستم خوب تشکیل میده به اسم جامعه.

خوشمونم میاد. نمیگم بده. خیلی جوابه. بهتر از زندگی کردن تو جنگله برای بقا. احتمالا.

یه سری چیز جالب جلومون میریزن و سرمون رو گرم میکنن. به بدبختیمونم نگاه میکنن و یه خرده احساسی بهشون دست میده. برامون قانون میزارن و بهشت و جهنم ندیده و نشنیده رو برامون میبافن که پول بگیرن ازمون که دقیقا راجع به بهشت و جهنم ندیده و نشنیده برامون بگن. جوابم میده. بخدا جواب میده! اینم یه راهه زندگیه.

بدی قضیه اینه که یه دروغ رو اگه زیاد بگی، همه باورشون میشه. حتی کسی که خودش دروغ رو میگه. بعد یه سری که آدمای خوبی هم هستن میان و فکر میکنن این راهه درسته و شروع میکنن تبلیغش و . 

 

یه دروغ هم اگه میخواد کار کنه و آدم ازش خوب بره بالا، باید خوب ساخته بشه. به این سادگی ها نیست.

 

تو این فیلما یزید و معاویه و دار و دسته رو یه جوری به تصویر میکشن که آدم میبینه میگه خب این که معلومه آدم بالذاته پفیوزیه اصلا معلومه از مدل ریشش. خود به خود شخص میره توی جبهه مقابل اینا.

 

در حالی که این آدما اگه کاریزماتیک نبودن چجوری این همه آدم رو قانع میکردن که اون کارا رو بکنن. 

 

مثلا یه سوالی که خیلی دوست دارم،

چجوری بعضی اصحاب پیامبر انقدر بد شدن؟

چون پیامبر بهشون فهموند که اختیار دارید هر کاری میخواید کنید. اگه میخواید به خودتون برسید این بازی رو اینجوری باید برید. اگه میخواید خیرتون به بقیه برسه اینجوری برید. منتها خودش تو سمت خوب قضیه بود، اینا سمت غیر خوبش رو گرفتن. چون هر وقت چیزی به وجود بیاد متضادش هم به وجود میاد. قانونه طبیعته (حدیث جعلی و غیر قابل استناد از طرف بنده بپذیرید - قربه الی الله اگه چرت و پرت میگم خدا ببخشتم اگه حرفمم حقه که دمم گرم. ولی حداقل این قضیه چرا بعضی صحابه به اون وضعیت افتادن رو توجیه میکنه)

 

کسایی هم که به خودشون میخواستن برسن گفتن حالا که بازیه، ما هم خوب بازی میکنیم.

 

بعد مرگ پیامبر بنده خدا اومدن این قصه ها رو درست کردن و شروع کردن بهشت و جهنم به مردم فروختن. دروغ بدی هم نیست. 95% دروغه خوبیه. مثلا یه جایی رو آباد میکنن و مردم میبینن ولی تو 5% بقیه اش تو مقیاس مالیاتی که کل مردم میدن، به جیب خودش میره. که عدد خوبیه. برای انجام هیچ کاری. یا قدرت چیز باحالیه. آدم بی هنر و بی احساس، قدرت دوست داره. کسی که با خودش به صلح نرسیده با اجبار کردن بقیه به انجام کاری که خودش فکر میکنه درسته به صلح میرسه. اینم یه تایپ شخصیته. من دوست ندارم ولی خب خیلیا اینجوری اند. دوست داره به بقیه بگه که چجوری باید زندگی کنن با کی و چه جنسیتی باید ازدواج کنن و چند تا بچه باید بیارن و . 

 

همین الان تو مبلغ های دینمون، کسایی که یکم هنر از دستشون میاد رو با کسایی که فقط بلدن داد بزنن مقایسه بکنید. کدوم جذاب تره؟ اگه دین نبود اصلا آدم های گروه دوم رو چیکار میکردیم؟

 

چیز باحالی هم هست. نمیگم خوبه یا بده. چیزیه که هست. کسی هم دوست داشته باشه بازی رو از بیرون ببینه میفهمه. تو این بازی واقعا هر کاری میتونیم بکنیم. اگه نه که اختیار نداشتیم ای انسان خوبم. اختیار یعنی هر کاری دوست داری بکن، نتیجه همونم میگیری. باهاشم حال میکنی، مادی باشه نتیجه مادی میگیری غیر مادی باشه غیرمادی میگیری. 

 

بیدار شدن دقیقا معنیش اینه که بفهمه آدم میتونه همزمان هم همه ی داراییش رو وقف کنه، از جمله دارایی های مادیش، از دست دادن نزدیکانش، و در مقام آخر هم از دست دادن این بدن دنیایی(مودبانه ی بدن شامپانزه پشم زده با مغز دو برابر) اش و هیچ وابستگی ای نداشته باشه

و همزمان

این قابلیت رو تو خودش ببینه که جون چند میلیون آدم رو بتونه بگیره. چند میلیون نفر بی گناه. اگه کسی نتونه آدم بکشه و نکشه که هنر نکرده. باید در مقام قدرت اختیار رو ثابت کنیم وگرنه هنر نکردیم.

 

منم نمیگم بیدار شدم.

آدم وقتی بیدار میشه که این رو "واقعا" حس کنه. دستش رو تو هر جای این طیف باز ببینه و چیزی که بالانس خودش رو تامین میکنه رو با اختیار انتخاب کنه. خودخواهی یا دیگران خواهی.

 

وقتی که این دیده میشه، اختیار معنی پیدا میکنه. که بنظرم اگه پیامبر چیزی اورده بوده این رو اورده. که یه سریا براش خون دادن وگرنه کی برای 5 تا نماز و ازین جور داستانا خودش رو به خطر میندازه. قانون کجاش اون برادری صدر اسلام که همه ازش حرف میزنن رو میاره؟(و کسی نمیدونه چه بلایی سرش اومد) 

 

نمیاره. قانون برادری نمیاره. قانون دوگماتیک که باید کاری که من میگم رو انجام بدی برادری نمیاره. 

 

پیدا کردن آدمِ هم فکر، برادری میاره. پیدا کردن آدمِ هم درد، برادری میاره. آدمایی که تو این طیف کرم ریختن به بقیه یا کرم ریختن به نفس یکی رو انتخاب کردن و خوب و آگاهانه هم جلو رفتن میتونن برادر باشن. 

 

کلا اومدیم تو این جا که حس کنیم. خدا فضا برای اتفاقات جالب درست کرده که حس کنه. اگه حس نکنه چی کار کنه آخه :))) حس نکردن = نبودن. اینو تو خودمون هم دیدیم. 1 ماه بشینید و حس نکنید، بیماری افسردگی میگیرید به همین راحتی. خدا هه هم تو مقیاس کیهانی و فراجهانی باید حس کنه. مجبور به حس کردنه و خوششم میاد. 

 

این وسطم یه سری خل و چل پیدا میشه مثل من شروع میکنه به این بازیه فکر میکنه و میخوان فرمول از توش در بیاره.

بابا بشین بازیتو بکن، از این بدن نگهداری بکن و محیط زندگیتو درست و زیبا کن یا وقتتو بگذرون تموم شه بره دیگه. راهش مشخصه دیگه. صبحا زود بیدار شو، غذای سالم بخور، دوش آب سرد بگیر، مدیتیشن و دعا و عبادت کن، به بقیه آسیب نزن(به اندازه ای که حال میکنی) کارت به کار کسی نباشه، بشین وبلاگت رو بنویس و هنر درست کن و از هنر لذت ببر و کارت رو بکن دیگه. آسونه سخت نیست.

 

کل قانون بازی پیدا کردن این نقطه بالانس تو این تضاد هاست. حالا راجع به تئوری Zen تو این فرهنگ بوداییا مینویسم. باحاله و کاربردی 


سلام 

Alan Watts یه صحبت خیلی قشنگ داره:

https://www.youtube.com/watch?v=wU0PYcCsL6o

اگه حال دیدنش رو ندارید:

 

بیاید تصور کنیم که شما هر شب، میتونستید هر خوابی که دوست داشتید رو ببینید.

و میتونستید هر مقدار زمانی رو خواب ببینید. مثلا در یک شب 75 سال خواب ببینید.

و به طور طبیعی، میومدید و هر خواسته ای دارید رو براورده میکردید. هر آرزویی که الان دارید رو در خواب تجربه میکردید.

هر نوع لذتی رو تجربه میکردید. تو این خواب ها شما خدا بودید و هر چیزی میخواستید داشتید.

بعد از چند شب 75 سال لذت بردن، بیدار میشدید و میگفتید، خب خوب بود، حالا بزار یکم سورپرایز داشته باشیم. بزارید یه خوابی ببینم که توش چیزی اتفاق بیفته که ازش خبر ندارم.

و بیدار میشدید و میگفتید، واو جالب بود

و بعد شروع میکنید بیشتر ماجراجویی میکنید و خوابتون رو بیشتر به شانس میسپارید.

در نهایت، رویاتون میشه زندگی ای که الان توش هستید.

شما خواب دنیایی رو میبینید که الان دارید توش زندگی میکنید.

خوابی که توش خدا نیستید و اتفاقات بیشماری براتون میفته که تحت کنترلتون نیست.

طبق این ایده، بهترین توصیف خدا اینه که یه جوری خودش رو تجربه کنه که انگار خدا نیست.

این بهترین و بالاترین نوع تجربس که کسی که خدا باشه میتونه داشته باشه.

طبق این ایده هر کسی، به معنی واقعی، هر کسی خداست، فقط داریم وانمود میکنیم که خدا نیستیم.

 

راجع به خدا بودن همه هم چند تا پست نوشتم قبلا که چرا خداییم. خدا روشکر تو این دوران زندگی میکنم. وگرنه یه انا الحق گفتن یادمه

حاج منصور حلاج رو بالای دار برد. بیچاره :)) 

تو همون صفحه یه بیت از حافظ راجع بهش هست:

گفت آن یار کزو گشت سر دار بلند / جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد

امیدوارم یه روزی برسه منم بتونم تو "بیداری" به انا الحق بودنم برسم و فقط حرفش رو نزنم و مهر بر دهانم بکوبند و اسرار حق بیاموخته کنندم!

عکسه هم از

این پست تو ردیت چند روز پیش گرفتم. 

اگه اکانت دارید upvote کنید ثواب :) داره. یکی از بهترین نقاشی هایی با مضمون "بیدار شدن و نگاه کردن تو چشمای خدا" که دیدم بوده


سلام

 

نمیخواستم اینو بنویسم ولی دیدم که پست های وبلاگم خیلی جنبه تحلیلی و خشک و بی مزه دارن گفتم یکم چیز شاید جالب هم توش بیارم. 

چند وقت پیش روز تعطیل بود و دیر بیدار شده بودم. چند روز قبل خیلی حالم خوب بود و این دیر بیدار شدنه خیلی حس منفی ای داشت. گفتم برم بیرون قدم بزنم نزدیک درختا. یه جایی هست همیشه میرم. هیچ کسی نیست میشینم با خودم و طبیعت یه یه ساعت فکر میکنم. 

گفتم سنگ تموم بزارم، یه ساندویچ خفن برای خودم درست کردم، مایونز و خیار شور و گوجه و کالباس. البته تو ذهنم خیلی خوشحال نبودم چون ناهار سوپ خورده بودم و سیر بودم. گفتم برم حالا ببینم چی میشه شاید گشنه ام شد. یکی از خواننده ها هم یه حدیث جالبی گذاشته بود که میگفت اگه اشتها نداری غذا نخور و اون داشت میگفت درست نکن، خودم میگفتم درست کن. 

حالا ساندویچ رو درست کردم و گذاشتم تو یه ظرف و یه پتو هم که یکی از همخونه ای هایی که رفته بود داده بود بهم(پتو نازکیه، چند وقت بود داشتم فکر میکردم باهاش چی کار کنم چون کم کم باید از شر وسایلم راحت شم برای جابجایی) رو برداشتم و تو کیفم چپوندم. 

بلند شدم رفتم و تو راه داشتم آهنگ گوش میدادم. 

یه 300 متر مونده بود به اونجا برسم، داشتم به این که دنیا یه بازی سیمولیشنه و جدی جدی فقط برای تجربه کردن و درس زندگی گرفتن ساخته شده فکر میکردم، تو این حال و هوا یهو یه باد خیلی خیلی شدید زد تو صورتم که نمیشد جلو برم.

یهو به ذهنم رسید اگه بازیه، اگه من سازنده بازی بودم چجوری جهت هایی که میخوام رو به بازیکن ها نشون میدادم؟ باد میتونه یکیش باشه نه؟؟ :)) عین بازی هایی که ما میکنیم و رو زمین یه نشونه های نورانی ای هست که میگه این سمتی برو. 

خلاصه که گفتم بزار بازی کنم پس. گفتم با باد میرم ببینم چی میشه. خیلی باده من رو اینور اونور کشوند. یه جایی رسیدم که تقریبا آخرین ساختمون های شهر بود و ازونجا ببعد دیگه چیز زیادی نبود. اتوبان میشه و طبیعت. کنار یه درخت باد وایساد. نشستم پیش درخته، روز سردی بود و برف هم رو زمین بود. یه ربع نشستم و سعی کردم با درخته حرف بزنم ولی سردم شد بعد یه ربع بیست دقیقه. بلند شدم برگردم. یکم رفتم جلو دیدم دوباره باد شدت گرفت.

تو این فکرا داشتم میگفتم من که گشنه ام نیست بزار یه بیخانمانی چیزی دیدم بهش ساندویچه رو میدم که یه خیری هم به یکی برسه و حال کنه. از قضا اون روز تو این شهر یک نفر هم نبود که بی خانمان باشه. چون احتمالا باد میومد و سرد بود.

خلاصه که آره داشتم میگفتم که باد هم دوباره تو جهت مخالف شدت گرفت. گفتم بزار برم ببینم تهش چی میشه. رفتم و رفتم به یه جایی رسیدم که یه فنس بود که روش نوشته بود ورود ممنوع. ولی فنسه با سیم بر باز شده بود و انگار یه مسیری پشتش بود. رفتم تو و یهو از فضای شهری وارد یه فضای جنگل طور شدم. جنگل خاصی هم بود.

راستی نگفتم. معمولا بی خانمان ها این سبد های خرید چرخدار فروشگاها که توش وسایل میزاریم رو ور میدارن و توش وسایلشون رو میزارن. تو این مسیر از وقتی باد شروع شد هی داشتم هر از چند گاهی یه چرخ چپه شده بود یه جایی. 

به این جنگله که وارد شدم، یه مسیر خاکی خیلی نازک بود و درختای خیلی نزدیک به هم و لاغر دو طرف مسیر رو پر کرده بودن. یه فضای خوف ناکی بود. روشن بود ولی این حس که دیگه تنهایی وارد یه جای نا معلوم شدم که آدمی نیست یه جوری بود.

رفتم جلو و جلوتر دیدم که یه جایی رسیدم که شاید 20 تا ازین سبد خریدا چپه شدن. رفتم جلو تر و دیدم یه چادر هست. گفتم برم ببینم کسی توش هست، شاید این همون بی خانمانیه که دنبالشم. رفتم دیدم که توش چند تا کاپشن هست و علائم این که یه نفر زندگی میکنه هست ولی کسی نیست.

تو فکرم این بود که الان یه دیوونه ای رو میبینم باهاش یه نیم ساعت حرف میزنم. دیوونه های این شهر آدمای جالبی اند. بعضیاشون واقعا عارفانه رد دادن و حرفای عمیقی میزنن. یعنی از آگاهی اومده و این مسیر بی خانمانی رو انتخاب کرده. خلاصه که کسی نبود و یکم دلسرد شدم. رفتم جلو تر دیدم نمیشه دیگه رفت. ساندویچ و پتو رو گزاشتم و گفتم حداقل از دست این دوتا راحت شدم. 

یکمی صبر کردم کسی نیومد. 

برگشتم و دیدم چقدر راه اومدم. برگشتنی تو مسیر بعد اون فنسه پاره دیدم که دو نفر که یکیشون یه مرد گنده بود و یکی دیگه که شاید دوستش بود یا هرچی دارن به اون سمت فنسه میرن. سلام کردم بهشون و اونام سلام کردن و راهمو گرفتم رفتم.

 

تجربه هیجان انگیزی بود. فقط آخراش دیگه پاهام رو حس نمیکردم از سرما. خیلیییی راه رفتم. خیلی.

تاحالا با باد اینور اونور نرفته بودم. داشتم فکر میکردم دیگه اگه قرار باشه طبیعت یه نشونه جلوی آدم بزاره که دنبالش بره، واضح ترینش باده دیگه :))  


سلام

 

امروز تعطیل بود. صبح بیدار شدم صبحونه خوردم و رفتم بیرون با یکی از دوستام و برگشتم خونه ساعت حدود 10 صبح.

کاری نداشتم و گرفتم خوابیدم.

تو خوابه، تو خونه ی خودم بودم و میدونستم هم خونه ای هام نیستن(واقعا یکی دو هفتس برای کریسمس نیستن). داشتم به این فکر میکردم که همزان با این که احساس تنهایی دارم، اصلا دوست ندارم برم بیرون. با خودم داشتم فکر میکردم که آیا تنهایی آدم رو دیوونه میکنه؟ بعد یهو دیدم که دو تا از دوستای دبیرستانم اومدن. بعد یکی دو ساعت حرف زدن باهاشون رفتن پایین و یادم اومد که اینا رو خیلی وقته ندیدم. بعد یادم اومد که من حداقل 10000 کیلومتر باهاشون فاصله دارم چی شده که یهو دیدمشون بعد یادم اومد که اینا رو بیشتر از 5-6 ساله اصلا ندیدم.

خیلی ریلکس گفتم خب تنهاییه دیگه. چه انتظار دیگه ای داری؟

بعد این وسط داشتم یه آهنگ گوش میدادم،

در این حین هم داشتم فکر میکردم بعضی وقتا که خواب میبینم، و شک میکنم که خوابه و شروع میکنم تست محیط اطرافم که ببینم خوابم یا نه، یهو متوجه میشم که چند روزه خوابم(تو مقیاس زمانی خواب) و همه ی اتفاقات اون چند روز الکی بوده. 

بعد سعی کردم ببینم تا چند روز پیش رو یادم میاد؟ دیدم که اتفاق عجیبی نیفتاده که شک برانگیز باشه و ادامه دادم.

صحنه بعد یه مراسمی بود که یه عده نوازنده بودن و خواننده هم هم خونه ای سابقم بود. 

بعد یهو شروع کرد همون آهنگی که داشتم گوش میدادم رو خوند.

برام جالب بود.

بعد رفتم جلو تر تو ردیف اول، با آدمایی که اون ردیف نشسته بودن یکم حرف زدم دیدم که 2-3 نفر هستن که همشون خواهر برادر همخونه ایم هستن. همخونه ایم تک فرزند بود. 

بعد چند روز بعد رفتم یه مراسم دیگه و دیدم همون همخونه ایم داره همون آهنگ رو میخونه. رفتم ردیف جلو و با آدما حرف زدم(نمیشناختمشون) و دیدم که خواهر برادر همخونه ایم هستن. همخونه ایم تک فرزند بود.

 

و در تمام این مدت شک نکردم که خوابم!

یادم میاد قسمت های زیادی داشت خوابه ولی نمیتونم یادآوری کنم به خودم! ولی همش ازین تناقض ها و Dejavu (این که یه چیزی رو حس میکنی قبلا دیدی) بود


 

 

سلام

 

چون به ایام کریسمس نزدیک هستیم(توشیم البته) یه پست کریسمسی بزارم.

 

احتمالا با شنیدن کلمه شب کریسمس همچین صحنه ای تو ذهنمون میاد.

کریسمس موجود عجیبیه. یک فرهنگ و آیین خاصیه که المان های عجیبی داره.

رنگ های سبز-فرمز-سفید.

جوراب هایی که بالای شومینه آویزون میشن و توشون هدیه گذاشته میشه برای هر کسی.

درخت کاج

کادو هایی که توی جلد قرمز و نقطه های سفید بسته بندی شدن - یا طرح های دیگه ولی با همچین رنگ بندی ای

بابا نوئل که یه پیرمرد با لباس قرمز و سفید هست و سورتمه ی هدیه هاش رو گوزن هایی میکشن که پرواز میکنن و بینی قرمز دارن. 

Elf ها که موجودات افسانه ای هستن که برای بابا نوئل توی قطب شمال کار میکنن و هدیه درست میکنن.

از اون طرفم که داستان حضرت عیسی رو داریم.

خیلیا سخت نمیگیرن که دقیقا اینا از کجا به هم وصل شده ولی اخیرا که داشتم دنبال ریشه ی این چیزا میگشتم چیز جالبی پیدا کردم.

 

 

داستان خیلی جالبی هست که برمیگرده به این قارچ Amanita Muscaria

این قارچ قرمز با نقطه های سفید روش رو احتمالا خیلی دیدید. حداقل تو بازی ماریو و توی کارتون ها باید دیده باشید.

نکته خاصی که این قارچ داره اینه که قارچ Psychedelic ای هست و خاصیت توهم زایی و روان گردانی (ترجیح میدم بگم روان نشانی) داره. رنگ های سفید و قرمز این قارچ تو ذهنتون باشه و این که تو جنگل های کاج تو سیبری در میاد هم داشته باشید. درخت کاج - رنگ قرمز

 

حالا تو سیبری، مردمی زندگی میکردن که آیین خاصی داشتن. های این مردم که به طور کلی به این جور آدما  Shaman میگن، از طریق خوردن این قارچ ها به دو طریق 

1- مستقیم - که خطرناکه چون قارچش کمی سمیه و باید قارچ خشک بشه

2- نوشیدن ادرار گوزن هایی که این قارچ رو میخوردن. سم تو این پروسه تو بدن گوزن خنثی میشه و ماده توهم زا باقی میمونه. 

(نمیدونم کدوم روش آسون تره :)) )

به بالا وصل میشدن. این مکانیزم استفاده از مواد روح نشان در سر تا سر کره زمین از روش های اولیه مردم برای ارتباط با عالم دیگه بوده. تحت تاثیر این مواد، اگر به اندازه کافی و درست مصرف بشه، شخص به حالت مرگ میرسه ولی نمیمیره. نفسش یا Ego اش دچار مرگ میشه و به مدت چند ساعت یک انسان بدون نفس میشه که شرایط خاصیه و تو اون میشه کارای عجیبی کرد و چیزای خاصی رو دید. ضعیف کردن نفس با روزه گرفتن و مدیتیشن های طولانی و تکنیکای باز کردن چشم سوم هم تا حدی به وجود میاد ولی خیلی سخت تره ولی موندگار تر. دلیل این که دین های جدید تر به این تکنیک ها اعتقاد بیشتر داشتن هم این بوده که به صورت سبک زندگی در میاد و بعد 8 ساعت اثرش از بین نمیره. 

تو این شرایط اگه شخص آدمی باشه که کار بدی کرده باشه واقعا زجر میکشه و تا تک تک کار هاش بهش نشون داده نشه قارچ دست از سرش بر نمیداره. برای همین Shaman ها آدمای خیلی خاصی هستن که معمولا دور از قبیله زندگی میکنن تا تعاملشون با بقیه کم باشه و یخورده هم اسکیتزوفرنی دارن. کسایی که اسکیتزوفرنی دارن معمولا تو این قبیله ها تو دورانی که جوون تر هستن توسط شامن قبیله تعلیم داده میشن و بعدا جای شامن اصلی رو میگیرن که از چیزای جالبیه که تو تمدن های جدید تر که از طبیعت فاصله گرفتن خیلی تغییر کرده.

 

 

اگر آدم خوبی هم باشه معمولا حس های خوبی از جمله عشق و رنگ های زیبا و نزدیک شدن به طبیعت و . رو تجربه میکنه.

 

ولی شامن ها معمولا به هدف سیر و سلوک توی عوالم دیگه یا ارتباط با موجودات غیر مادی(یه نمونه اش Elf ها که مطرح شد) این قارچ ها رو مصرف میکنن که کلا یک بحث جداست. 

 

روز 21 دسامبر خونه های تو سیبری تا سقف زیر برف میرفته و شامن ها از برفی که دور و برخونه نشسته بالا میرفتن و از دودکش خونه برای مردم قارچ مینداختن. چرا 21 دسامبر؟ چون یلدا یا winter solistice روز بسیار مهمی بوده. روزی که دیگه از این تاریک تر نمیشه و امید دوباره برمیگرده که تابستون و سر سبزی دوباره در راهه.

مردم هم این قارچ ها رو توی جوراب کنار شومینه آویزون میکردن تا تو چند روز آینده خشک بشه.

بعد روز کریسمس قارچ ها رو در میوردن و میخوردن و کسایی که آدمای خوبی بودن کلی حس خوب تجربه میکردن و آدمایی که بدی کرده بودنم یا نمیخوردن یا اگه میخوردن جلوی همه ی کار هاشون باید وای میستادن و زجرش رو تحمل میکردن. یا پدر و مادر برای بچه هه یه تیکه ذغال توی جورابش میزاشتن بجای قارچ.

 

تو عکسی که گزاشتم دو تا شامن مختلف این قبایل رو میبینید.

سمت راست لباس قرمز و نقطه های سفید و قارچه گنده جلوی خانمه

سمت چپ هم شامنی که شکل بابانوئله عملا.

 

خلاصه که اینم ریشه ی فرهنگ غنی کریسمس.

کانال After skool تو یوتیوب

یه ویدئو داره که اگه دوست داشتید ببینید.

 

خلاصه که با برخورد تمدن های شمالی و تمدن هایی که مسیحی بودن اتفاقات جالبی افتاده.

مثلا یه نوع دیگه این برخورد:

توی خیلی فرهنگ ها قارچ ها موجودات خاصی به حساب میومدن.

از اون جایی که همه چیز از زمین در میاد، زمین نقش مادر همه رو داشته

ازون جایی که بارون زمین رو بارور میکنه، بارون نماد منی خدا بوده از عرش خدا 

و مساله جالب اینه که توی رعد و برق قارچ ها در میان. به طوری که مثلا تو عربی میگفتن قارچ ها دختران رعد و برق هستن. خلاصه که قارچ ثمره ی بارور شدن زمین باکره توسط خدا بوده. 

 

به رنگ و ساختار لباس دقت کنید

 

حضرت عیسی و قارچ

 

شیشه کاری هایی که روشون قارچ معلومه.

برخورد این مسائل فرهنگی با داستان حضرت عیسی که دوباره بکارت یه خانم حامله مطرح بوده احتمالا قدیم ها باعث این شده که اینا بگن عه، این همون داستان حضرت عیسی است و این فرهنگ ها رو بیارن قاطی کریسمس کنن. بعدم کم کم از طرف کلیسای کاتولیک قارچ ها از کل مراسم ها حذف شدن(چون چرا که نه، وقتی میشه به مردم قانون خوروند چرا بهشون چیزی که میتونن تجربه کنن بدیم؟) درحالی که هنوز اثرات خیلی زیادی از قارچ ها تو همین کلیسای کاتولیک هست. توی معماری ها، لباس ها و.

 

داستانی داریم روی این سیاره.


سلام

نمیدونم اینو نوشتم یا نه.

یه دیوونه هه رو دیدم چند روز پیش. چهره اش شبیه بی خانمان ها بود و حرفایی که میزد به آدم عادی نمیخورد. بخوام توصیف کنم میتونم بگم که همه چیز رو به هم ربط میداد و خودش رو یکی از آدمای تو انجیل میدونست.

اعتقادات جالبی داشت. میگفت که وقتی اسم یه نفر روتون گذاشته میشه، شما ادامه زندگی اون آدمی هستید که قبلا این اسم رو داشته و مرده. یه جورایی خوشم اومد. یعنی این که این آدما نیستن که زندگی میکنن، اسم های آدم ها هستن که زندگی میکنن. 

خلاصه میتونست با یه ربع حرف زدن ثابت کنه از انجیل و داستان های اساطیر یونانی که ملکه الیزابت فلانیه و من فلانی ام و . 

بعدم میگفت یه سری آدم(موجودات) از آینده میخوان اینو بکشنش ولی این هر دفعه جا خالی میده و نمیزاره.

بهش گفتم چجوری به اینجوری فکر کردن رسیدی

گفت لازمه به صدای درونت گوش بدی.

گفتم یعنی انزوا و مدیتیشن؟

گفت خدا خیلی وفتا از طریق یه فرشته هایی که صدای درونت هستن باهات حرف میزنه.

 

بعدا فهمیدم که این دوستمون بیمار اسکیتزوفرنی هستن و هر چند وفت یه بار حس میکنه عیسی/محمد/موسی و . است.

خیلی جالبه که گویا این تم مذهبی و مخصوصا انجیلی خیلی تو اسکیتزو ها شایعه. 

 

به قول یکی میگفت لذت خدا رو پیدا کردن یه طرفش دیوونگی(insanity) و یه طرفش سالم العقل بودن (کلمه sanity رو بیشتر دوست دارم چون بالاخره نه سنیتی فارسیه نه سالم العقل). بعضیا هستن که میپرن ازین ور اونور و معلوم نیست خیلی وقتا کدومن.

این آقا هه هم فکر کنم زیادی پریده بود.


سلام

 

دیشب ساعت 2-3 بیدار شدم و خبر رو دیدم. دیگه خوابم نمیبرد و نشستم یکم کار کردم و توییت خوندم و . تا 7. خدا رحمتشون کنه.

خوش بحالشون که داستان زندگی جالب و پر اثری داشتن. برای چیزی که میخواستن جنگیدن و تهشم به یکی از بهترین شکل ها که کشته شدن غیر مستقیم باشه تمومش کردن.

خیلی دوست دارم تو راهی که بهش ایمان دارم کشته بشم. داستان خوبی میشه. فعلا دارم دنبال یه راهی میگردم که بهش بتونم ایمان داشته باشم. 

 

بگذریم 

 

ساعت 7 گفتم تا 9 بخوابم که مغزم کار کنه. اومدم بخوابم و گیج خواب بودم. یه خواب داشتم میدیدم که خیلی میبینم. که موجودات بیگانه با سفینه های عجیب غریبشون به زمین دارن میان و اون لحظه که میان و تو آسمون ها پرواز میکنن خیلی لحظه سنگینیه. هر دفعه حس میکنم که دیگه جدی شد. دیگه جدی شد! دیگه کاری نمیتونیم بکنیم و همه ی این چیزایی که براش زور میزدیم هیچ ارزشی نداره. عین پشه زیر دست اینا خواهیم بود. 

معمولا سفینه ها ساختارای خاصی دارن که شبیه فیلما نیست. هر چند که سفینه های دیسکی رو هم دیدم ولی مثلا این خوابه بیشتر شبیه هرم بودن :)). یا یکیشون که بنظر سفینه مادر بود یه سفینه غول در ابعاد چند تا زمین فوتبال بود و ساختارشم مستطیلی بود از پایین. (چون خیلی بالا بود درست دیده نمیشد.)

خلاصه این حرفا به کنار تا اونجایی که یکم از دست اینا فرار کردم و یهو دیدم که روی یه تخت خوابیدم. روی یه تخت خوابیدم و یه موجود سیاه که خیلی معلوم نبود چیه با یه فرز، شبیه اینایی که باهاش گچ دست و پا رو باز میکنن یا سنگایی تزیینی و . برش میدن. ازین فرز کوچیکا، بالای سرمه و صدای فرز رو میشنیدم و تنها فکری که تو ذهنم بود این بود که توسط اینا ربوده شدم و دارن روم آزمایش میکنن. یه لحظه ترسیدم و سعی کردم ت بخورم و ت خوردم روی تخت خودم، هرچند که سرم داشت گیج میرفت انگار یه دارویی بهم زده باشن که نیمه بیهوشم کنن. دستامم خیلی خیلی سنگین بود. این صحنه تموم شد و موجوده غیب شد. بعد یادم اومد که ای بابا کاشکی ازش سوال میپرسیدم. من که خیلی وقته دنبال جوابامم و کسایی هم که ربوده شدن معمولا برگشتن دیگه. فقط یه عالم آزمایشای دوست نداشتنی روشون شده :)) (البته الان که فکر میکنم، اونایی که برنگشتن، برنگشتن که بگن چی شده) خلاصه دوباره زور زدم بخوابم و دوباره دستام خیلی سنگین شد و حالت بختک یا sleep paralysis داشتم. ولی نیومد دیگه.

 

اعصابم خورد شد تا 11 خوابیدم :)

اینم شانس من که از دستش دادم!

 

 


سلام

 

دیروز یکی از بچه های آزمایشگاه ازم پرسید که : "شنیدی قاسم سلیمانی رو شهید کردن؟" 

گفتم آره شنیدم

 

گفت دوتا همخونه ای هام(ایرانی اند) خوشحال بودن که کشتنش. و یکم از تفکر خودش گفت که ناراحت بود از این.

گفت تو ازونایی هستی که ناراحتی یا خوشحالی؟

 

گفتم نمیدونم.

 

گفت یعنی چی نمیدونم؟

 

گفتم خب به طرز فکر من اتفاق بدیه که افتاده ولی خب این جور اتفاقا باید بیفته. مگه میشه این اتفاق ها نیفته. شنیدن خبرش باعث شد که یه شب خوابم نبره ولی نمیدونم باید چه احساسی داشته باشم.

 

گفت خب معیار خوبی و بدی که مشخصه.

 

گفتم نه کجا مشخصه؟ ممکنه شهادت ایشون تو زمان طولانی تر باعث بشه یه اتفاق خیلی خوبی بیفته یا ممکنه باعث جنگ جهانی سوم بشه. تنها چیزی که به ذهنم میرسه اینه که مهم اینه که برای خود سردار سلیمانی اتفاق مثبتی بوده چون برای هدفش شهید شده و ما هم از دستش دادیم و اجازه داریم خوشحال یا ناراحت بشیم. ولی هیچ کسی نمیدونه توی طولانی مدت چه اتفاقی میفته.

 

و تاریخ هم پر هست از این جور اتفاقا. این حوادث باید اتفاق بیفتن تا تاریخ جلو بره. همون مثالی که همیشه میزنم، اشاره به کتاب دانشنامه مایکرویو کردم که یکی از مثال های معروف دستاورد های جنگ جهانیه و عملا هر تکنولوژی ای که استفاده میکنیم یه جوری به اون ربط داره، گفتم اگه جنگ جهانی نبود این پیشرفت حاصل نمیشد. اگه همیشه از اول تاریخ صلح بود هیچ اتفاقی نمی افتاد و همچنان تو جنگل تو درختا داشتیم میوه میخوردیم و کارای دیگه میکردیم. 

 

تنها فرق ماها با حیوانات اینه که ماها میتونیم روی چیز های مختلف برچسب دو قطبی های خوب و بد بزنیم. مثلا تو طبیعت شیر طبق غریزه اش هر هفته یا دو هفته یه چیزی رو میکشه. نه بیشتر از این میکشه و حروم میکنه چیزی رو، نه کمتر. ولی من الان اختیار دارم که توی زندگیم چند نفر یا حیوون رو بکشم یا نکشم. ولی خوب یا بد بودن این عمل برمیگرده به خود شخص. برای من شاید این عدد 0 باشه توی کل عمرم ولی برای یه قاتل زنجیره ای شاید چند صد نفر عدد خوبی باشه. صداقتِ تمام و کمال روابطِ انسانی رو خراب میکنه و دروغ گفتن هم همینطور. برای همین باید نقطهی بالانسش رو پیدا کرد. محبت کردن زیاد توی یک رابطه خوب نیست و رابطه رو سرد میکنه و محبت نکردن هم همینطور، رابطه رو خراب میکنه. گول زدن بقیه و گمراه کردنشون شاید توی طبیعت خیلی از حیوانات باشه که شکارشون رو توی تله میندازن ولی برای انسان ها یه پارامتر قابل انتخابه و برای هر کسی متفاوته. توی مذاکره باید تا درصد خوبی عدم صداقت و گول زدن رو چاشنی کار کرد. کمک کردن بیش از حد به بقیه زندگی رو خراب میکنه و خود خواهی هم همینطور. به قول فرهنگ هایی مثل داویسم (Taoism نمیدونم چرا د خونده میشه) همه چیز دو قطبیه و تنها کاری که میشه کرد اینه که نقطه ی بالانسی که کار رو خراب نمیکنه رو پیدا کنی.    

 

 

که بله. ما آدما توانایی انتخاب بین دو تا چیز رو داریم. و برای هر کسی هم مجموعه ی رفتار های خوب و بد متفاوت اند و این هم باعث میشه که دو تا دیدگاه بوجود بیاد

 

1- هیچ چیز خوب مطلقی وجود نداره

و چون بوجود اومدن هر چیزی قطب مقابلش رو اتوماتیک ایجاد میکنه،

2- هر چیزی خوب مطلق هست

 

و برمیگردیم به این که خدا شدن، توانایی دیدن چیز های مختلف بدون قضاوت کردنشونه. شبیه وقتی که فیلم یا تئاتر میبینیم. آخر فیلم اسم همه ی آدم خوبا و آدم بدا توی لیست نوشته میشه و آخر تئاتر همه ی بازیگر های خوب و بد روی صحنه میان و همه براشون دست میزنن.

 

که این زندگی ما، این Netflix کیهانی ای که خدا برای خودش درست کرده که خودش نقش بازی کنه تو بدن ماها و خودش خودش رو نگاه کنه، شبیه اون نقل قول میشه که زندگی رو به صحنه ی بازی تشبیه کرده بود و میگفت: 

زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست.

 

دوستم گفت ولی آخرش میگه: خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد

 

گفتم آره. ولی این نمیگه که چه نغمه ای. مثلا هیتلر شاید یه آدم بسیار بدی بوده باشه ولی یکی از قطب های بزرگ منفی بد بودن رو بهمون نشون داده. وقتی قطب منفی رفتار انسان ها رو در اون اندازه و عظمت نشون داده میشه، توی طولانی مدت قطب مخالفش هم بوجود میاد. خیلی ها هم الان با نظر هیتلر موافقند. کاری که هیتلر کرد باعث شده که چقدر ما بیشتر راجع به نژاد پرستی بدونیم یا این که چقدر اثر های زیبای هنری مثل فیلم و آهنگ بوجود اومده از کارش؟ شاید کار هیتلر برای من و شما جذاب نباشه ولی لازمه ی جلو رفتن تاریخ، همین لولیدن چیزای وحشتناک و زیبا توی همدیگه است. چیزیه که خدا میخواد. چیزیه که باعث جلو رفتن و تکامل فهم بشریت از خودش میشه.

 

چیزی که مشخصه اینه که دنیا با عشق کار میکنه. هر کسی، تو این عمر محدودش هم میتونه یا خود عشق رو تجربه کنه یا قطب مقابلش رو. اصلا راحت تر نیست ولی باعث میشه که عشق معنی بیشتری پیدا کنه. 

 

شاید اگه ایشون ترور و شهید نمیشدن خیلی از ماها عمیق ارادتی که بهشون داشتیم رو حس نمیکردیم. و خوش بحالشون. نغمه ایشون رو مردم به یاد خواهند سپرد. اگه این که هیچ خوب و بد مطلقی وجود نداره برای همه جا بیفته، کسی به کسی گیر نمیده و

کسی کسی رو آنفالو نمیکنه بخاطر یه اظهار نظر. درسته که بعضی تصمیم ها عواقب داره ولی اگه هر کسی برای چیزی که براش مهمه بجنگه و بفهمه که بقیه هم برای چیزی که براشون مهمه میجنگن، این مشکلا پیش نمیاد.

 

براش این ویدئو از Alan Watts رو فرستادم که یه داستان کوتاه 2-3 دقیقه ای چینی هست فکر کنم:

https://www.youtube.com/watch?v=byQrdnq7_H0

که توش بیان میکنه چیز خوب و بد وجود نداره

 


سلام

 

به حدی اطلاعاتی که این چند روز اخیر تو اینترنت راجع به سردار رد و بدل شد که داشتم کم کم پشیمون میشدم بنویسم که با یادآوری دچار جان (فیشنگار) یه لحظه به خودم اومدم گفتم جدی چرا نمینویسم؟

 

داستان از اون جایی شروع شد که شبی که اتفاق افتاد داشتم توییتر رو بررسی میکردم ببینم کامنتای مردم چیه.

بعضی وقتا فکر میکنیم که خیلی واضح و بدیهیه که حق با ماست و همه ی مردم دنیا قبول دارن ولی وقتی داشتم زیر پست

ترور سردار ترامپ رو میخوندم خیلی کامنتای زیادی دیدم که داشتن از رییس جمهور آمریکا بخاطر این کار تشکر میکردن.

 

 

دموکرات های آمریکایی هم داشتن به این که ترامپ عامل جنگه و قبلا میگفت که باراک اوباما جنگ شروع خواهد کرد گیر میدادن. همچنین توییت هایی با این مضمون که کی بچه هات رو میفرستی برای جنگ هم چند تا بود. 

ولی به طور کلی آمریکایی های خوشحال و مفتخر از این اتفاق خیلی زیاد بودن:

 

اینجور کامنتا ذهنیت مردم آمریکا رو نشون میده. دقیقا همون حسی که ما نسبت به سردار سلیمانی یا افراد مشابه که دارن برای دین و کشور میجنگن داریم خیلی از آمریکایی ها نسبت به ترامپ دارن. که خیلی ذهنیت جالبیه بنظرم. نشون میده قدرت رسانه چقدره و برای بررسی موضوع باید بتونیم خودمون رو جای اونا بزاریم 

 

همچنین پامپئو هم

یک توییت منتشر کرده با ویدئویی از عراق و خوشحالی مردم از این اتفاق. که بعدا فکر میکنم ظریف بود که اشاره کرد بله کسایی مثل دنبال کننده های رژیم بعثی یا وابسته های به آمریکا و ISIS قطعا خوشحال میشن از این اتفاق.

ولی این توییت خیلی کمتر لایک و کامنت خورده بود و کامنت ها هم بیشتر منفی بودن و راجع به دروغگویی این شخص بودن. حتی صحبت این ویدئو هم زیر سوال رفته بود تو خیلی از کامنتا

 

پس این از مشاهدات توییترم

توی یوتیوب هم کانال های خبری ویدئو های مختلفی گزاشته بودن و کامنت ها رو میخوندم. کامنتا توی یوتیوب شاید مرزی 50/50 خوشحال و ناراحت بود تا دیروز. خیلیا ایران رو تروریست میدونستن و خیلیا، مخصوصا اکانتایی که به شرقی بودن میخورد اسماشون، محکوم میکردن اقدام رو.

الان که داشتم دنبال عکس کامنتا میگشتم خیلی سخت بود پیدا کردنشون. چون دیدن کامنتای چند روز اخیر تو یوتیوب سخت تره.

 

بعد از ساپورت عجیب BBC از این اتفاق و پخش کردن تحلیل های به نفع ایران و وقتی یکی از کانال های روسی اولین ویدئو ها رو از این که مردم و رهبر در حال گریه کردن بودن گذاشت،

https://www.youtube.com/watch?v=PZlckeCkgfk

کامنتا خیلی بهتر شد. طوری که یا ترسیده بودن از این احساسات یا این که منطقی تر به قضیه نگاه میکردن.

ولی رفتار BBC هم جالب بود. اول خیلی سمت ایران نبود مثلا این ویدئو : 

https://www.youtube.com/watch?v=U1NlLK9BPaU 

وقتی استاد دانشگاه تهران داشت تحلیل بسیار خوبش رو ارائه میداد، مجری خیلی خوشحال نبود و صحبتش رو قطع کرد یکی دو بار و مردم هم کامنتای جالبی نوشتن

 ولی الان حسابی سوار قضیه شده و تحلیلای به نفع ایران تر پخش میکنه.

https://www.youtube.com/watch?v=1ndfa37Y4-0

 

 

واکنش مردم هم تو کانادا، تظاهرات ضد جنگ روبروی سفارت کانادا بود که شبکه CBC داشت فقط یا آتیش استرالیا رو نشون میداد یا راجع به این موضوعات مینوشت و خبر پخش میکرد. 

اینو یکی از کسایی که تو کلیسا میبینمشون برام فرستاد:

 

همچنین با همخونه ای هام صحبت میکردم. یکیشون میگفت که من واقعا این رو نمیبینم که اگه جنگ بشه، جوون های کانادایی حاضر به شرکت تو جنگ بشن. چون جنگ احمقانه ایه. اون روز صبح که دیدمش انقدر استرس داشت از این موضوع که موقع ظرف شستن، اول آب میریخت رو ظرفا بعد با اسکاچ میشستشون و میزاشت تو جایی که میزارن ظرفا رو آبشون بره :))

اینم دو تا کامنت برای پستی که تو فیسبوکم گذاشتم.

که اینم دو تا دونه کامنت:

 

 

 


سلام

شماره مطلبم هم 1021 هست در تاریخ 1/11/2020 11:22 :) پر از 1 و 2 و 0

 

آقایون باید از آمریکا تشکر کنن. بخاطر این که این چند روز انقدر فشار اورد که کار خود ایران بوده که وقتی اقرار کردن، دیگه قضیه لوس شده بود.

------------------------------

 

اگه راجع به تاریخ انقلاب اسلامی علاقه دارید و حس میکنید که مردم انتخابش کردن این ویدئو رو توصیه میکنم.

 

https://www.youtube.com/watch?v=d_htudbaqsk

 

 


سلام

 

داشتم به این فکر میکردم که تعریف عشق چیه؟ آیا محبتی هست که انتظار داریم چیزی برگرده ازش بهمون؟ یا بدون قید و شرطه؟

 

در واقع حس خوب از یه رابطه عاشقانه از عشق دادن میاد یا عشق دریافت کردن؟

 

تعریفمم از رابطه عاشقانه، رمانتیک نیست. رابطه بین بچه و آدم بزرگسال، بزرگسال و بزرگسال (دوستی / رمانتیک / خانواده)، حیوون و آدم، گیاه و آدم و الهی و . و .

 

بنظرم برداشت درست اینه که رابطه عاشقانه، باید هدف، دادن عشق باشه. چون در غیر این صورت انتظار ایجاد میشه و بدون قید و شرط نیست.

 

دلیلمم اینه در واقع شروع یه رابطه تو خیلی موارد از خودخواهی میاد.

 

چون بنظرمون جالبه، بچه دار میشیم. یه اسباب بازی برای بزرگسال ها تا یه مدتی هم سرگرم میکنن آدم رو.

چون مغزمون تعطیل میشه و قلبمون باز میشه دنبال یه نفر میریم تا این نیازمون رو رفع کنیم.

چون یه نفر آدم خوبی بنظر میاد بهش نزدیک میشیم تا تو زندگیمون داشته باشیمش.

و.

 

یعنی این که اگه طرف مقابل هم همراهی نکنه و عشقش رو ابراز نکنه،

 

همین فرصتی که داده شده بهمون که عشق رو ابراز کنیم اصل کاره! این فرصتی هست که این دنیا در اختیارمون گذاشته تا عشق بدیم. قرار نیست چیزی بگیریم. اگه گرفتیم هم خوبه.

 

اگه طرف مقابل همراهی نکرد و یا اشتباهات بزرگی کرد، دیگه چرا من که این همه انرژی گذاشتم براش و غر زدن نداره. دلیلش اینه که اون کار رو برای خودمون کردیم. برای رفع نیاز خودمون. اگر اتفاق بدی افتاد، باید طوری هم باشه که این برداشت بشه که طرف مقابل خودش قدر دون نبوده ولی این که از همون اول انتظار دو دو تا چهار تا که من این کارو کردم اون این کارو نکرد، یعنی که این عشق نیست. چون تا جایی که منطق قاطی کار باشه یعنی یه جای کار میلنگه. عشق با منطق یه جا نمیتونن باشن.

 

در جواب سوال باید بگم که نه بابا خبری نیست. اینم یه چیزی شبیه بقیه چیزا که فقط فکر میکنم و انجام نمیدم.

 


سلام 

دیشب برای واقعا نمیدونم چندمین بار داشتم پالپ فیلکشن رو میدیدم و یه سری نکات داستانش برام بیشتر بولد شده بود. شاید دلیل این که این فیلم رو خیلی دوست دارم هم همین باشه.

 

اول از همه که تو دو تا از داستان ها وقتی شخصیت ها اشتباه میکنن میرن خونه یه نفر که گناهشون رو پاک کنن.

 

اولین داستان، داستان وینسنت هست: (عکس به ترتیب لنس - زن یا دوست دختر لنس/ یه دختره که هست فقط/ وینست و شخصی که پایین افتاده رو زمین، میا والاس)

وینسنت میره از مواد فروشی که دوستش هست هرویین میخره.  

شخصیت مواد فروش، لنس، با این که موادی که میفروشه قیمت خیلی زیادی داره، ولی یه شخصیت خیلی ساده هست. همیشه این لباس بلنده رو میپوشه و خونه اش چیز زیادی نداره و بهم ریختس. قیافش هم خیلی شبیه قیافه حضرت عیسی هست.

یه دیالوگ داره که میگه:

 

White people who know the difference between good shit and bad shit, this is the house they come to.
مردم سفید پوستی که فرق بین خوب و بد رو بلدن به خونه من میان. البته داره راجع به کیفیت موادش صحبت میکنه ولی در واقع طرف مواد رو میخره تا آرامش برای خودش بخره. خوشی برای خودش بخره. همونجوری که یه نفر میره کلیسا تا برای خودش آرامش بخره و از قضا کلیسا رفتنم کاری بوده که سفید پوستا شروع کردن. 
 
در قسمت دوم داستان اول، وینسنت قرار بوده همسر مارسلوس والاس که رییسش باشه رو برای یک شب بیرون ببره. وینسنت دوست نداشته که احساسی بینشون شکل بگیره چون شنیده بوده که مارسلوس والاس چند وقت پیش یه نفر از کارکنانش رو بخاطر این که پای زنش رو ماساژ داده بوده از پنجره طبقه چهارم پرت کرده بوده پایین. این که واقعا اتفاق دیگه ای افتاده بوده یا نه مشخص نیست توی فیلم. خلاصه فعلا ازین جا سریع بگذریم، میا والاس(همسر مارسلوس والاس) موقع برگشتن از جیب وینسنت یه بسته هرویین پیدا میکنه و فکر میکنه کوکایینه. مصرفش میکنه و Overdose میکنه. حالا وینسنت باید یه راهی پیدا کنه. راهی که به ذهنش میرسه اینه که میا رو ببره پیش لنس چون لنس میدونه همه چیز رو. 
لنس کسی بود که وینسنت برای خریدن خوشحالی(هرویین) پیشش میرفته. به لنس تلفن میکنه، لنس نمیخواد تلفن رو جواب بده چون دیر وقته ولی جواب میده در نهایت. اولش نمیخواد کمک کنه و میگه چرا اینو اینجا اوردی ولی وینسنت میگه که کار دیگه ای نمیتونم کنم و پای تو هم وسطه پس قبول کن. 
لنس راه برگردوندن میا رو بلده، یعنی قبلا به فکر بوده و راهش رو نشون میده، وینسنت هم یه شات آدرنالین به قلب میا میزنه و میا برمیگرده.
 
لنس پس تو این دو تا داستان، مرجعی بوده که وینسنت برای درمان گرفتاری هاش بهش مراجعه میکرده.
 
 
 
داستان دوم، داستان جوه. عکس : جو، وینسنت
تو این داستان، وینسنت و جو مامور شدن که برن و از چند تا جوون که کیفی از مارسلوس والاس رو یده بودن کیف رو پس بگیرن و اینا رو بکشن.
توی دو تا شخصیت این داستان تفاوت های زیادی هست
جو، برنامه داره و روتین داره، توی شخصیت میره و کارش رو جدی انجام میده. قبل انجام کارش(کشتن آدما) یه آیه از انجیل میخونه(که میگه براش اهمیتی نداره ولی بعدا با اهمیت میشه). به معجزه اعتقاد داره.
وینسنت، بیشتر با جریان آب میره و اونقدری تابع قوانین نیست و بعضی وقتا دستورات رو مورد سوال قرار میده. به معجزه اعتقاد نداره.
 
بعد تموم شدن کار، یکی از این بچه ها که توی دستشویی با یه اسلحه قوی قایم شده بود از دستشویی میاد بیرون و به سمت اینا شلیک میکنه. چند تا شلیک میکنه ولی هیچ کدومش به هدف نمیخوره.
دوتا مشکل هست
1- هیچ کدوم از تیر ها به هدف نخورده.
2- جای سوراخ تیر ها قبل شلیکشون روی دیوار بوده.
3- بعضی تیر ها واقعا باید از تو بدن جو رد شده باشه.
 
وینسنت اعتقاد خاصی نداره به این موضوع ولی جو به این میگه divine intervention. یعنی دخالت الهی. میگه این یه پیام از خدا بود که من کار رو کنار بزارم و خیلی هم جدی هست رو این باور ولی وینسنت میگه چرت و پرته و اتفاقیه که میفته. یعنی جو اعتقاد داره که خدا این گلوله ها رو نگه داشته.
جو بعدا میگه که مهم نیست چه اتفاقی افتاده، مهم اینه که تو اون لحظه، چه حسی به من دست داد. 
 
همونطور که مشخصه و گفتم، جو با دل خودش میره و با اعتقاد خودش ولی وینسنت آدم بیش از حد منطقی ایه.
 
اینا اون شخص نفوذی خودی ای که تو گروه این بچه ها داشتن رو برمیدارن و میرن سوار کار میشن و شروع به بحث میکنن. وینسنت همچنان به خدا اعتقاد نداره و برمیگرده صندلی عقب تا از این بچه بپرسه، دوباره یه اتفاق دیگه میفته، بدون این که روی دست انداز برن، اسلحه وینسنت شلیک میکنه و مغز طرف میپاشه رو شیشه عقب ماشین.
حالا الان وینسنت براش یه معجزه اتفاق افتاده ولی خیلی اهمیتی نمیده بهش. اینم تضاد دو تا شخصیت توی اعتقاد به معجزه و دخالت الهی.
 
جو حالا این دفعه تو دردسره و باید بره و اشتباهش رو پاک کنه. میره خونه جیمی. عکس : جیمی، ولف، وینسنت، جو
تو خونه جیمی، ولف میاد به کمکشون که یه آدم خیلی حرفه ای و دقیق هست.
این در مقابل داستان وینسنته که توش خونه ی لنس میره. لنس، خیلی آدم غیر مادی و غیر جدی ای تو زندگی بود، با زنش مشکل داشت ولی با هم زندگی میکردن
جیمی و ولف، آدمای مادی، دقیق و حرفه ای هستن و دیالوگاشون با هم هم خیلی جدی و محترمانه هست. جیمی با زنش مشکلی نداره ولی میدونه اگه زنش این کثافت کاری رو ببینه ولش میکنه. دقیقا متضاد با لنس
شباهت هایی هم دارن جیمی با لنس، هر جفتشون تو خونه هستن و بیرون کار نمیکنن و لباس بلند میپوشن. انگار این لباس بلند بین این حل کننده های مشکل مشترکه.
 
با تمام تفاوت های این شخصیت های حل کننده مشکل، هر جفت گروه در نهایت کار رو به درستی انجام میدن و مشکل رو حل میکنن.
 
و میبینیم که جو که آدم منظمی بود، آدمای حل کننده مشکلش آدمای با برنامه و حرفه ای هستن، ولی وینسنت نه، آدمایی مثل خودش که دقیقه آخری همه کارا رو انجام میدن و خیلی برنامه ندارن.
 
این دو تا شخصیت از داستان.
 
 
داستان سوم داستان بوچ هست. بوچ یه بوکسوره که از مارسلوس والاس پول میگیره که تو بازی ببازه و از بوکس خداحافظی کنه. این به معنی اینه که غرورش رو باید بزاره زمین و مارسلوس قانعش میکنه که غرور چیز خوبی نیست. ولی موقعی که جلسه اش با مارسلوس تموم میشه، وینسنت رو میبینه و یه درگیری لفظی پیدا میکنن و اونجا مجبور میشه غرورش رو بشکنه. خوشش نمیاد از این اتفاق و این میشه براش یه چشمه از حسی که بعدا تو شکست توی مسابقه بهش دست خواهد داد. همچنین شاید فکر میکنه اگه مارسلوس میگه که غرور خوب نیست چرا خودش کنار نکشیده؟ 
 
 
 
توی مسابقه نمیبازه و حریفش میمیره و فرار میکنه. سوار یه تاکسی میشه و راننده تاکسی که یه خانم هیسپانیک هست ازش میپرسه چه حسی داشت که یه نفر رو بکشی (از رادیو دنبال میکرده)؟ میگه که تا وقتی نگفته بودی نمیدونستم کشتمش پس حسی نداشتم. 
 
 
 
همین آدم تو یه صحنه دیگه میره خونه اش تا ساعتی که جا گذاشته بود رو برداره. وینسنت رو توی دستشویی میبینه و بهش شلیک میکنه. تو این قتلش داشته از خودش دفاع میکرده شاید. چون اگه نمیکشته، وینسنت اونو میکشته.
 
اینجا درگیری لفظیش با وینسنت که چند روز پیش اتفاق افتاد و نتونست کاریش بکنه، تموم میشه. با کشتنش. شاید اولین بار باشه که کشتن رو تجربه میکنه و الان دیگه میدونه چه حسی داره.
 
 
بوچ تو یه صحنه ی دیگه که بعد کشتن وینسنت اتفاق میفته، با مارسلوس (که بوچ بهش خیانت کرده) درگیر میشه. یه نفر رو با کاتانا میکشه. ولی این دفعه میتونست فرار کنه و کسی رو نکشه. ولی این دفعه نه تصادفی نه برای دفاع، بلکه برای نجات دشمنش که دست یه نفر گیر افتاده بود اون آدم رو میکشه. شاید هم به اختیار، چون که خوشش اومده از کشتن.
 
 
جمع بندی داستان
 
وینسنت با تمام معجزاتی که دید ایمان نمیاره و چند روز بعد از اون نشونه ها کشته میشه. شایدم دلیل کشته شدنش این بود که همکارش رو از دست داده بود و تنهایی ماموریت رفته بود. همکاری که بخاطر معجزه هایی که دیده بود کنار کشیده بود از کار.
 
 
جو، جایگاه خودش رو تو اون آیه که همیشه میگفته پیدا میکنه.
 
The path of the righteous man is beset on all sides by the iniquities of the selfish and the tyranny of evil men. Blessed is he who in the name of charity and goodwill shepherds the weak through the valley of darkness, for he is truly his brother's keeper and the finder of lost children. And I will strike down upon thee with great vengeance and furious anger those who attempt to poison and destroy My brothers. And you will know My name is the Lord when I lay My vengeance upon the
 
حدودا میگه که راه مرد راستین با انسان های شیطانی و ستمگر محاصره شده. درود بر کسی که در راه نیک مثل چوپان ضعیفان را از دره ی تاریکی هدایت کنه. و او به درستی نگهدار برادرانش هست و پیدا کننده کودکان گمشده. و من با شدت با کسانی که قصد مسموم کردن برادران من رو داشته باشند مقابله میکنم و تو خواهی دانست که اسم من Lord (خدا) است وقتی که عذابم را به تو نازل کنم.
 
این دیالوگ رو دوبار در طول فیلم میگه و یک بار این متن رو از طرف خدایی غذبناک میگه یه بار، آخر فیلم که خیلی آروم تر شده، آروم تر میگه و با دلسوزی.  
 
سه تا برداشت در آخر فیلم از این آیه میکنه.
توی این صحنه، دو نفر خل و چل میخواستن از یه کافه ی کنن و وینسنت و جو توی کافه بودن. جو جلوشون رو میگیره و الان داره با یکی از سارق ها حرف میزنه. اگه حالت عادی بود، مغز ه رو کف زمین میریخت ولی الان تغییر کرده. آیه رو براش میخونه و
 
میگه من قبلا خیلی به معنی این اعتقادی نداشتم. صرفا یه چیزی بود که از روی بی احساسی میگفتم قبل از این که مغز یه نفر رو بترم
 
ولی الان دارم فکر میکنم. امروز چند تا چیز دیدم که من رو وادار کرد دوباره فکر کنم. شاید تو انسان شیطانی این داستان باشن و من آدم راستین و آقای 9میلیمتری (تفنگش) چوپان داستانه که از راستیت من در دره ی تاریکی حفاظت میکنه.
 
و شاید معنیش این باشه که تو انسان خوب داستانی و من چوپانم و دنیا این دره ی تاریکه. (من باید ازت حفاظت کنم)
 
من اینو بیشتر دوست دارم ولی میدونم که حقیقت نیست.
حقیقت اینه که تو انسان ضعیف هستی. و من ظلم و ستمی هستم که دره رو تاریک کرده ولی من دارم سعی میکنم. من دارم خیلی سعی میکنم که چوپان داستان باشم.
 
که این دیالوگ قشنگ، میگه که ما انسان خوب و بد نیستیم. وظیفه ی آدم قوی تر اینه که از بدی فاصله بگیره و نقش خوبی رو بازی کنه و فرقی بین چوپان و انسان های ستمگر و ظالم نیست. هر جفتشون یه قدرت رو دارن ولی انتخاب خودشونه که کدوم نقش رو بازی کنن. با رفتن خونه ی عیسی و یا آدمای دیگه معنی زندگی مشخص نمیشه. معنی زندگی و نقش ما توی تصمیم هامون مشخص میشه. وقتی که اسلحه دستمونه و میتونیم شلیک کنیم ولی شلیک نمیکنیم تا از یه نفر ضعیف تر حفاظت کنیم.

سلام

 

اعتیاد رو همیشه به چشم یه چیز بد میبینیم. یه چیزی که یه سری افراد که توسط جامعه پذیرفته نشدن درگیرش هستن. بلای خانمان سوز؟ ازین جور چیزا.

 

اعتیاد بنظرم به معنی انجام یه کاری به مدت زیاد و به کرّات هست. طوری که انجام دادنش بهتر از انجام ندادنش باشه!

برای مثال وقتی کسی در طول روز 5 ساعت تلویزیون نگاه میکنه - اگه نکنه حوصلش سر میره و نیاز داره

یا چند ساعت تو شبکه های اجتماعی هست - اگه نباشه حوصلش سر میره

یا هر سه روز نیاز به تزریق هرویین داره - اگه نباشه بدن درد میگیره

یا منظم ورزش میکنه - اگه ورزش نکنه خوشحالیش کمتر میشه

یا بازی میکنه یا چیزای دیگه

اینا همشون اعتیاد هستن.

ولی شاید یکی بپرسه چجوری هرویین و ورزش هر جفتنشون اعتیادن؟

مساله اینه که اعتیاد یک کلمه هست که برای ما با معنی بد تعریف شده. هر جور عادتی اعتیاد هست. اعتیاد مکانیزم حضور ما در این دنیا هست. ما به انجام یه کار هایی عادت میکنیم. نمیتونیم همیشه کار های جدید کنیم.

فکر هم نکنیم که کسی که هرویین استفاده میکنه بدبخته. توی میزان لذت که میشه تو این دنیا تجربه کرد ایشون اوله. منتها بعضی اعتیاد ها انقدر خوب هستند که ترک کردنشون خیلی سخته. چون اون لذتی که تجربه میشه با هیچ چیزی قابل قیاس نیست. انقدر خوبه که زندگیش رو نابود میکنه.

در نهایت وظیفه ما اینه که اعتیاد هامون رو انتخاب کنیم. باید طوری باشن که بتونن بالانس زندگی رو نگه دارن. 

بزرگترین اعتیادی که ماها دچارش شدیم همین رسانه - وسیله شستشو مغز ها- هست. چیزی که جامعه ساعت های زیادی در طول روز رو بهش اختصاص میده بدون این که قبول کنه که اعتیاد داره.

 

اعتیاد هایی که انتخاب میکنیم باید بالانس های مختلف رو برامون بیاره

نقطه بالانس اینا هم به شخصیت فرد بستگی داره و جواب قطعی نداره.

 

مثلا ورزش یکی از اعتیاد های خوبه چون بدن رو نسبتا سالم نگه میداره و خوشحالی رو بیشتر میکنه. ولی میتونه بد هم باشه. میتونه تو حجم زیاد باعث آسیب دیدگی یا خستگی بیش از حد بشه که به کار های عادی نرسیم. 

یا غذای سالم خوردن اعتیاد خوبه ولی تا جایی که بتونیم زمان و هزینه رو مدیریت کنیم. مثلا شیر گوزن آلاسکا خوبه ولی نه منطقیه خریدنش نه این که میصرفه.

کتاب خوندن، میتونه بد باشه اگه باعث بشه تمام وقت  شخص کتاب باشه، از ارتباط با آدم ها میمونه. میتونه هم ساختار تحلیلی مغز رو گسترش بده و تقویت کنه.

شبکه های اجتماعی هم مشخص هستن. اطلاعات محدود، شادی لحظه ای و محتوای خیلی جدید.

هرویین زدن درسته که حس خیلی خوبی داره ولی زمان زیادی میگیره از شخص طوری که نمیتونه زندگی و خواب و غذا و چیزای دیگه رو مدیریت کنه.

برای همینه که روی برنامه بودن خیلی توصیه میشه. چون عادت ها رو میچینه کنار هم و وقت رو یجوری تنظیم میکنه که بشه بالانس ها رو از قبل تعیین کرد.

 

ترک اعتیاد هم چیز چرت و پرتیه. اعتیاد باید جایگزین بشه. مثلا وقتی ساعت های شبکه اجتماعی یا مصرف شیشه رو میخوایم کم کنیم، نمیشه فقط کم کردش. نمیشه سیگار نکشید نمیشه گوشی رو چک نکرد، باید جایگزین کرد چون وقتی هیچ چیزی جایگزین نشه شخص میگه خب الان که چی؟ یا حوصلش سر میره و دوباره میزنه. چون عادته. عادت اسمش روشه، یه رفتار بلند مدته که توی مغز مسیر های مستحکمی درست کرده و به این سادگیا نمیشه تغییرش داد و مهم تر از همه این که مسیر کسب شادی هستن.

 

این اعتیاد ها شادی برامون میارن. یکی از دلایلی که شبکه های اجتماعی هم خیلی اعتیاد آور هستن اینه که به سرعت میشه چیز های جدید توشون دید و سریع برای چند ثانیه خوشحال شد و فراموش کرد. در واقع یه ماشین لذت بردنه که بدون اون نمیتونیم از زندگی عادی لذت ببریم.

سیگار چند ساعت آدم رو ریلکس میکنه.

شیشه چند روز زندگی رو دوباره به آدم میده، زندگی ای که توش نیاز به غذا خوردن و آب خوردن نداری و انرژی برای هر کاری داری.

غذای سالم خوشحالی رو توی بلند مدت میاره. خواب منظم رفتار های روزانه رو منطقی تر میکنه و میانگین برخورد ها با آدم ها رو بهبود میده و همچنین به انجام بقیه عادت ها کمک میکنه و هزاران چیز دیگه.

 

 

خلاصه کسی که شیشه یا هرویین میزنه فرق زیادی با ما نداره. اولا خیلی بیشتر با دنیا حال میکنه دوما این که گرفتار یه چیز عالی شده که جدا شدن ازش خیلی سخته. اون افراد چیز دیگه ای نمیبینن که براش تلاش کنن. در واقع کسی که معتاد میشه به خاطر بی هدفی زندگی دچار اعتیاد میشه. بخاطر اینه که ارزشی برای خودش نمیبینه که خودش رو ابراز کنه. برای همینه که میگن بچه ها رو انقدر محدود نکنید طبق نظر خودتون. باید بچه ها بتونن بفهمن تو چه چیزی میتونن خودشون رو ابراز کنن وگرنه زندگی بدون هدف تو این دنیا آسون نیست. ولی دیدگاه جامعه نسبت به اون افراد این نیست. وقتی شخص نمیتونه خودش رو بروز بده، نمیتونه حس کنه و دراگ تنها راهیه که میتونه دوباره حس کنه.

https://www.youtube.com/watch?v=DYSQd_JsltQ

این انیمیشن کوتاه رو از کانال U M A M I که یه کانال با انیمیشن های کم کیفیت و موضوعات سورآل هست خیلی دوست دارم. یکی دو تا قبلش رو هم ببینید کمک میکنه به داستان ولی راجع به مصرف دراگه.

 


سلام

 

داشتم عمیق تر به اثر هنری تایم(زمان) هانس زیمر (کامپوز معروف موسیقی متن فیلمایی مثل inception و interstellar) فکر میکردم.

اگه ندیدید یه بار خودش رو ببینید یه بار متنم رو بخونید و دوباره ببینید بنظرم!

https://www.youtube.com/watch?v=xdYYN-4ttDg

دقیق تر این ویدئو. این اجراش.

میخواستم بدونم تو ذهنش وقتی داشته این نمایش رو درست میکرده چی میگذشته؟

شروع آهنگ با صحنه سازی پیانو شروع میشه. کم کم در طول آهنگ آفرینش خودش رو کامل میکنه.

خیلی ساده انگار با دو تا قلم داره شکل میده چیزی رو که میخواد. و هر دفعه یه جور جدید، با یه ساز دیگه منظورش رو میرسونه.

عین موج هایی که به ساحل میخورن

عین قلمو هایی که زیگزاگی میرن

شکل نهایی کارش رو کامل میکنه. پس زمینه اش رو درست میکنه تو 2 دقیقه اول.

بعد خود هانس زیمر، تو بگراندی که ساخته میاد و روی همون پس زمینه شروع میکنه گیتار نواختن. عین این میمونه که بقیه ساز ها دارن میپرستنش و سجده میکنن بهش در حالی که نغمه خودش رو داره میخونه. 

ازون جایی که هر اومدنی یه رفتنی داره این حس خوب هم باید تموم بشه. افتخار این کار رو پیانو که اولین سازی بود که شروع به نواختن براش کرد تموم میکنه. البته که ساز های دیگه هم آروم همراهیش میکنن.

آخر سر این هانس زیمره که تو صحنه ای که خودش آفریده، تکنوازی میکنه و بقیه حال میکنن. ولی کسی نمیدونه چه حالی خود هانس زیمر میکنه.

چون طرف نقش خدا رو بازی کرده. 

اگه یه چیزی باشه تو این دنیا شبیه خدا بودن، کارگردانیه. حالا خیلی ها وایمیستن بیرون نمایش و رهبری ارکستر میکنن. اونا اون لحظه ای که به اوجش میرسه رو تجربه میکنن. خودشون در وسط ارکستر، رهبر ارکستر در حال نواختن همه ساز هایی هست که خودش تعداد و نفراتش رو با دقت طراحی کرده. بقیه هم هورا میکشن. نمیدونم. بهش گوش میدن تا چند سالی. ولی کمتر کسی میدونه کل هدف، تجربه کردن اون نقطه از آهنگه. 

ولی این بنده خدا یه قدم جلو تر رفته. تو صحنه ای که خودش آفریده شروع میکنه نقش بازی کردن. 

یعنی شبیه خدا که این دنیا رو درست کرده و خودش رو انداخته وسطش تا کشفش کنه (شما)، ایشونم این صحنه رو درست کرده. این نمایش رو درست کرده که این زیبایی رو تجربه کنه.

خلقت رو با تقابل اون دو تا نوت اول شروع میکنه. تقابل اون دو تا نوت تو نیم دقیقه آشوبی به پا میکنن. این تقابل دو تا چیز، لازمه خلقته. مثل الان که خوبی و بدی داریم یا سیاه و سفید داریم و . شبیه خلقت خودمون که پر از متضاد هاست

کار به جایی میرسه که خیلی این دعوا شدید میشه و اونجاست که

خود هانس زیمر میاد وسط میگه این دو تا چیز فقط نیست که بهش گیر دادید و پیچیده ترش میکنید. من یه ملودی میزنم که توش خلاقیت بیشتری هم باشه تازه. و این افتخار رو چه کسی داره بجز خودش. ملودی ای میزنه که روی آشوب اون ها سواره و آخر سر هم دوباره اون دو تا نیروی متقابل رو آروم میکنه. صحنه رو آفرید و این آشوب رو بوجود اورد که خودش روش یکه تازی کنه.

حس خدا بودن یه چیز اکتسابیه. کسی که انقدر کار کنه روی پروژه اش تا پرفکشن رو توش ببینه فقط اجازه داره وارد این نقش بشه و اون حس رو تجربه کنه. واقعا غبطه میخورم به حسی که تجربه کرده.

و جالب تر اینه که ما هیچ وقت نمیبینیم چه زمانی این حس کامل شدن اثرش رو تجربه کرده. چون اون زمانی حس شده که داشته تنهایی فکر میکرده رو اثرش. فکر کردن بزرگترین نعمته که افرادی که اسمشون تو تاریخ مونده افراد بزرگی هستن که تو این صحنه نمایش تونستن یه نقش جالب رو بازی کنن. برای این که ببینیم یک نابغه چجوری از زندگی دنیاش لذت میبره فقط کافیه این آهنگ رو درک کنیم(یه راهش اینه البته. مطالعه اثر هر آدم نابغه ای قطعا پر از پیچیدگی های زیباست).

برای این که بفهمیم خدا چه حسی رو تجربه میکنیم باید شخصیت هانس زیمر رو بتونیم درک کنیم. ایده ای که پشت این نمایش بوده رو باید درک کنیم. واقعا آهنگش درس خداشناسیه.

بنظرم این نمایش نماد های زیادی پشتشه. خدایی که تو صحنه ی نمایش خودش نقش بازی میکنه موجود عجیبیه. خدای ما هم همینه. ما رو از جنس خودش آفریده تا دنیایی که خودش خلق کرده رو تجربه کنیم. خودش تو نمایش خودش داره بازی میکنه و خودش کارگردانه و  خودش هم تماشاگره. قدرتی که یه نفر میتونه داشته باشه یه چشمه اش میشه همین نمایش. قدرته هم چیزی نیست بجز فکر کردن.

 

فهمیدنش مثل توضیح دادن یه جوک میمونه، خرابش میکنه. زیباییش رو اگه کسی تجربه کرد، میفهمه. اگه نکرد دقت بیشتری میخواد. تنها کسی هم که کامل فهمیدتش خود هانس زیمر بوده بدون شک. منم تا فهم خودم فهمیدمش.

 

برای همینه که میگن طبیعت خودش بزرگترین سمفونیه. کسی که بتونه بفهمه پشت قضیه چیه، فهمیده. وقتی یه آهنگ میتونه انقدر درس آموز باشه، طبیعتی که پرفکته چی میتونه باشه؟


 

سلام

 

یکی از دیدگاهایی که شخصا دوست دارم اینه که انسان ها رو از بیرون نگاه کنم. خودم رو به عنوان یک شخص که برای خودم مهم هست نبینم. خودم رو به شکل موجودی ببینم که توی فرآیند تکامل داره یه نقش 70-80 ساله رو بازی میکنه. 

 

یکی از دستاورد های انسان ها فرهنگ و زبان بوده. در واقع زبان و فرهنگ یک ابر موجودِ بزرگتر از انسان ها هستند که روی بشریت سوار شدند. واضح ترین مثال فرهنگ و زبان، زبان هایی هست که باهاشون حرف میزنیم. پیچیده تر میتونه اینترنت باشه. زبانی که ماشین ها با هم حرف میزنن و زنده است. پویا است و هر لحظه داره بزرگتر میشه. یکم بینشون میشه زبونی مثل فیزیک باشه. زبونی که برای توصیف نادیدنی ها خیلی وقتا استفاده میشه. 

 

ولی اگه نخوایم خیلی دور بریم، خود زبانی که باهاش حرف میزنیم هم موجود جالبیه. جالبیش به اینه که در طول زمان تکاملش رو داریم میبینیم. همچنین بعضیا بودن که نقش حیاتی در تکامل این زبان داشتن. کتاب شعری مثل شاهنامه زبان فارسی رو یک پله بالاتر برد، تئوری جالبی مثل نسبیت فیزیک رو نجات داد، موسیقی هایی مثل راک&رول فرهنگ غرب رو خیلی عوض کرد و .

 

این موجود که از خط خطی کردن رو دیوار غار ها به تکنولوژی ای شبیه شعر نوشتن رسیده. به تکنولوژی انتقال اطلاعات بین مغز ها رسیده. به تکنولوژی ای رسیده که به ما کمک کنه راجع به خودمون فکر کنیم. راجع به فکر کردن فکر کنیم و فلسفه ببافیم. این موجود ثمره ی حیات انسان ها روی این سیاره هست و از همه ی ماها هم بزرگتره. هیچ کسی هم به تنهایی نمیتونه این موجود رو از بین ببره چون همه، حداقل، مصرف کننده اش هستیم. 

 

زبون هایی مثل فیزیک یا زبان های فلسفه موجودات طیف دانش هستند. طیف دانش به شناخت دنیای واقعی زیر پامون میپردازه 

زبون هایی مثل نقاشی یا موسیقی یا هر نوع هنر هم موجودات طیف عشق هستند. طیف عشق به شناخت و انتقال احساس های تجربه شده توی این دنیا مپیردازه.

 

اگه از بیرون به قضیه نگاه کنیم، هر جفت زبون ها در حال بزرگتر شدن هستن. هم علم داره پیشرفت میکنه هم هنر.

 

به جایی رسیدیم که ایدئولوژی های یک شخص در قالب یک فیلم 2-3 ساعته از یک دنیایی که همش طراحی شده(صحنه، نور، صدا، موسیقی همه چیز) بهمون با چهار تا کلیک منتقل میشه، 

به جایی رسیدیم که فضاهای نادیدنی و غیر قابل فهم برای مغزمون رو با زبان ریاضی توصیف میکنیم و کار هم میکنه!.

 

خیلی از تمدن بشر خوشم میاد. دوست دارم به زبان شبیه یک گونه جدید زنده بدون بدن نگاه کنم. شاید تکامل ما هم در این باشه که این گونه جدید، خودآگاه بشه و دیگه نیازی به وجود ما برای بزرگتر شدن نداشته باشه. شاید واقعا AI نهایتش همین میشه.

 

خوشا اون افرادی که میتونن تغییر محسوس در تکامل زبان و فرهنگ ایجاد کنند.


سلام

 

 

شاید بگید چرا انقدر وقت گذاشتم که اون ویدئو ها رو درست کنم و بیشتر هم درست میکنم.

یه چیزی که هست اینه که تو دین ما امر به معروف و نهی از منکر توصیه شده. معروف از ریشه عرف به معنی شناخت میاد. منکر هم شبیه کلمه نکره به معنی نشناخته میاد. من یه چیزی رو پیدا کردم که با بیشتر از 50 دلیل حقیقت داره و بسیار ناشناخته هست و داستان امام حسین به ماها یاد داده که وقتی حقیقت رو دیدیم میتونیم انتخاب کنیم. تو لشکر حق باشیم یا تو لشکر ضدحق. من انتخابم اینه که تو لشکر حق بجنگم. کسایی هم که مدت زیادی از عمرشون رو صرف مطالعه کردن و میخوان سرباز حق باشن، ویدئو هام رو دنبال کنن چون بنظرم میاد تنها راه نجاتمون همین باشه.

 

من با هدف گشتن دنبال چیزی که احتمالا حضرت مهدی بخواد بیاره جستجوم رو شروع کردم و چیز خوبی هم پیدا کردم. مطمعن هستم اگه همین نباشه، بخشی از پیامش همین باشه. اگه قرار بود با اومدنش بیست و چند جزء از علم کشف بشه. اگه قرار بود یه بینش جدید از دین بیاد. اگه قرار بود باهاش امید بیاد، این راهشه. بیاید و شروع کنیم. حضرت مهدی قرار نیست معجزه داشته باشه. قراره با فکر به پیامش برسیم. بیاید فکر کنیم.

 

تو این ویدئو ها ریشه های ادیان رو پیدا کردم و به صورت خیلی سریع کل قضیه رو تو بیشتر از دو ساعت گفتم. ازین به بعد هم سعی میکنم تجربه های بقیه، جزییات بیشتر و صحبتای آدمایی که تو این زمینه کار کردن رو بزارم. امیدوارم که قبول باشه.

 

https://t.me/MahdiTR619

 

 


سلام

 

ممنون از دعا هاتون

اینم بچه ی من

https://www.youtube.com/channel/UC8PHfj3K5eal558MZ0oac9g

 

امروز حدود 16 ساعت کار کردم و هنوزم دارم کار میکنم تا این ویدئو ها کارشون تموم بشه.

بنظرم راه حل رو پیدا کردم وقت بزارید ببینید. 

راجع به فلسفه دین و جایی که دین ازش اومده است.

به دوستان معرفی کنید. 

https://t.me/MahdiTR619


سلام

اینجا برای این که حفظ کردن شماره تلفن ها رو آسون تر کنن، میان چند رقم آخرشون رو یه جوری انتخاب میکنن که یه کلمه بتونن انتخاب کنن و حروف اون کلمه روی صفحه کیبورد گوشی که هر شماره یه سری حرف داره معادل اون شماره ها بشه

مثلا اینجا که روی یه دارو هایی کار میکنن و یکی از دارو ها MDMA هست، شماره اش رو اینجوری انتخاب کرده

Phone: 831-429-MDMA (6362)

اینجوری راحت تر میشه حفظ کردنش. باحاله بنظرم


سلام

 

لویی سی کی یه جوک جالب داره در مورد بچه ها که در مورد بزرگ شدنشون حرف میزنه.

https://www.youtube.com/watch?v=g4ChGjFWfkE

 

امروز نمایش پیانو نواختن بچه ی یکی از دوستام بود و منم باهاشون رفتم. دو تا داور بودن و یه جمعیت زیر 30 نفر از خونواده هاشون.

ولی خب چیزی که خیلی جالب بود همین جوک لویی سی کی بود که میگه این همون بچه ایه که 2 سال پیش نمیتونست اصلا راه بره. حالا داره میرقصه یا داره پیانو میزنه یا .

خیلی تجربه ی دیدن بزرگ شدن بچه ها باید جالب باشه.

حتی یکیشون بود که پاش به پدال هم نمیرسید ولی با نوک شصت پاش دو سه بار پدال رو فشار داد و خیلی خوب هم اجرا کرد.

-------------

چیز دیگه ای که خیلی دوست داشتم خانمی بود که داور بود. دو-سه تا مورد تو رفتارش رو دوست داشتم. خانمه فکر میکنم استاد توی دپارتمان هنر همین دانشگاه خودمون بود.

1- بسیار بسیار دقیق بود. بسیار بسیار. عاشق وقتی ام که یکی رو میبینم که عاشق کارشه و با دقت انجامش میده. اگه این دنیا صحنه نمایش ماست، با غر زدن و پیچوندن کار و . اصلا نمایش خوبی درست نمیکنیم.

2- لباس فیت و دقیق و مرتب. و مِشکی!. خیلی مشکی. میدونم لباسای رنگی انرژی روزانه آدم رو بیشتر میکنه و کلا بهتره ولی هر کاری میکنم تهش به مِشکی پوشیدن ختم میشه کارم. عاشق مِشکی ام و خوشم میاد وقتی کسی تیپ مشکی میپوشه.

3- با این که داور دقیقی بود خودش رو نمیگرفت و چون طرف کارش بچه ها بودن، خیلی خوب مشکلات کارشون رو توضیح میداد براشون. همچنین از قسمت هایی که خوشش اومده تعریف میکرد. توی نقد کردن خیلی وقتا تعریف کردن فراموش میشه در حالی که همین تایید انرژی و تلاشی که یه نفر برای انجام کارش گذاشته، باعث میشه که طرف گاردش رو بیاره پایین و زده نشه و بعد که طرف احساس دوستی کرد، میشه انتقاد سازنده کرد. 

 

نمیدونم ویدئو های گوردون رمزی Gordon Ramsey رو دیدید. ایشون یه رستوران دار و آشپز خیلی معروف هست که کلی نمایش تلویزیونی هم درست کرده. یه سری ازین نمایش ها اینجوریه که میره تو رستورانایی که دارن ورشکست میشن و مشکلاتشون رو بهشون نشون میده. اگه یه بار دیده باشید میدونید که خیلی عصبی میشه وقتی ایراد توی کار میبینه. بعضی وقتا انقدر جدی میشه که حس میکنید الان با چاقو به طرف حمله میکنه. تو نمایش هایی که با آشپز های رستوران های خودش هست، خیلی خیلی دیگه جدی میشه و بهشون حتی توهین هم میکنه چون انتظار رفتار خیلی حرفه ای داره. انتظار داره که آموزش هایی که دیدن رو خیلی درست انجام بدن. دلیلشم اینه که رستوران هاش برای این بهترین رستوران ها هستن که توشون آشپز هایی هستن که کارشون رو حرفه ای انجام میدن.

در مقابل یه مسابقات آشپزی برای بچه ها داره که تفاوت محسوس رفتارش با بزرگسال ها توشون قابل رویته. با بچه ها خیلی خیلی مهربون رفتار میکنه چون میفهمه که انتظار رفتار حرفه ای و دقیق از بچه داشتن کار نابخردانه ایه. خیلی درس خوبی میتونه باشه برای رفتار با بچه ها.

 


سلام

 

یکی از چیزایی که خیلی دوست دارم، نسبت دادن احساسات به فیزیکه. 

چون فیزیک خودش به تنهایی فقط توصیفگر اتفاقاته و خیلی راجع به این که "خب که چی" بودن قضیه چیزی نمیگه.

برای همین مثلا نمیتونه خدا رو توصیف کنه و شروع آفرینش رو بیگ بنگ میدونه ولی چون هیچ وقت نمیتونه راجع به چرایی قضیه چیزی بگه، اون رو رندوم و بی دلیل میدونه.

 

پادکستی که

برایان گرین، فیزیک دان، با Joe Rogan چند روز پیش داشت رو تو تلگرام گذاشتم. تو یه قسمتیش راجع به این که ریاضی قبل از زمان بیگ بنگ چجوری کار میکنه توضیح میده.

 

 

دوتا چیز وجود داره.

 

1- فضا و زمان به معنی ای که ما میشناسیم 13.8 میلیارد سال پیش، زمانی که بیگ بنگ رخ داد خیلی معنی به شکلی که ما میشناسیم نداره. چون آغاز فضا و زمان لحظه بیگ بنگه.(یکم بعد بیگ بنگ تا 10 به توان -43 ثانیه. از 0 تا اون زمان تئوری های الان کار نمیکنه) یعنی فضایی وجود نداشته. همه چیز یه سر سوزن بوده و بعد از شروع بیگ بنگ تو زمان خیلی کمی فضا بسیار بسیار بزرگ شده. که حتی به دلیل این که خود فضا داشته گسترش پیدا میکرده، حتی فواصل از سرعت نور هم سریع تر از هم دور شدن. مثلا همین الان، پهنه ی کیهان قابل رویت 98 میلیارد سال نوریه. در حالی که کلا 13.8 میلیارد سال گذشته. یعنی که فضا خیلی سریع تر از سرعت نور بزرگ شده (این مشکلی با نسبیت نداره اصلا چون نسبیت خاص توی فضایی که چیزای عجیب غریب مثل اجرام سنگین نباشن، از سرعت نور نمیشه سریع تر رفت. ولی اینجا خود فضا داره بزرگ میشه. به این قسمت، تورم کیهانی یا Cosmic Inflation میگن)

اگه راجع به بیگ بنگ بیشتر میخواید بخونید: ، اگه نه هم برید قسمت بعدی

بیگ بنگ در واقع توصیف کننده ی فرآیند پیدایش جهان ماده و انرژی ای هست که توش داریم زندگی میکنیم. جهان قابل رویت. با تئوری های فیزیک که بسیار دقیق هستن و توصیف کننده ی فرآیند های طبیعت، و نگاه کردن به ستاره ها و متوجه میشیم که همه چیز داره از هم دور میشه.

 

کلا تو آسمون شب هر چقدر به دور تر نگاه کنیم، انگار زمان های قدیم تر رو داریم میبینیم. دلیلش هم اینه که نوری که از ستاره های دور بهمون میرسه فاصله ی خیلی زیادی رو طی کرده تا به ما برسه و از اونجایی که سرعت نور ثابته تو خلاء، زمان مشخصی طول میکشه تا به ما برسه. همچنین با اندازه گیری نور ستاره ها میبینیم که نورشون شبیه چیزی که انتظار داریم نیست و به سمت طیف "قرمز" رفته. قرمز تر شدن نور ستاره به معنی اینه که داره از ما دور میشه. این اتفاق تو ماشین هایی که از بغلمون با سرعت رد میشن هم اتفاق میفته. البته بیشتر صداشون رو میشنویم. به این اثر، اثر دوپلر میگن. وقتی ماشین داره نزدیک میشه صداش زیر تر و وقتی دور میشه بم تر میشه. توی نور ستاره ها این، به صورت به سمت قرمز حرکت کردن طیف نور ستاره ها دیده میشه. 

 

خلاصه این که آره داره همه چیز از هم دور میشه.

 

با احتساب اینا و برع جهت حرکت همه چیز، به این نتیجه میشه رسید که اینا یه زمانی خیلی به هم نزدیک بودن. 13.8 میلیارد سال پیش به طور دقیق تر. ولی خب واقعیت اینه که این دنیایی که داریم، نمیتونه به همین شکلی که هست توی یه سر سوزن جا بشه.

بعد از شروع بیگ بنگ، دنیا به این شکلی که میشناسیم نبوده. در واقع تا یه زمان خوبی، تقریبا دنیا یه ماده ی پر انرژی مات بوده. مثلا فکر کنیدبه صورت مواد مذاب، که شفاف نیستن و انرژی زیادی دارن. منتها مشکلی که هست اینه که ماده به این شکلی که میشناسیم وجود نداشته. در واقع اولین اتم ها بعد از سه دقیقه از شروع بیگ بنگ تازه شروع کردن شکل گرفتن. این اولین اتم ها، اتم های هیدروژن بودن که با گسترش فضا و رقیق تر شدن این ماده ی پر انرژی که 100 میلیون درجه سانتی گراد دماش بوده بوجود اومدن. 

 

بعدا، بخاطر گرانشی که این اتم ها داشتن، کم کم به هم نزدیک تر شدن و ستاره های اولیه رو شکل دادن. توی هسته ی این ستاره ها، اتم های هیدروژن(یک پروتون) شروع کردن به بهم خوردن و واکنش های هسته ای پر انرژی و اتم های سنگین تر تا اتم آهن که 26 تا پروتون داره رو درست کردن. 

بیشتر ازین از یه ستاره چیزی در نمیاد.

 

اتم های سنگین تر از انفجار مهیب ستاره های اولیه (سوپر نوا شدن ستاره Super Nova)، وقتی که عمرشون رو به پایان بوده بوجود میان و بقیه جدول تناوبی رو شکل میدن تا اتم های خیلی سنگین.

 

این غبار کیهانی هم کم کم گوله گوله میشه و ستاره ها و سیاره هایی که رو یکیشون زندگی میکنیم رو بوجود میاره. و    

 

 

2- توی فیزیک کوآنتوم یه بخشی هست که به اسم Quantom Field Theory. این تئوری QFT ذرات رو ناشی از نوسانات یه سری میدان ها میدونه. حالا این QFT قبل از بیگ بنگ رو این صورت توصیف میکنه. برایان گرین میگفت که این میدان های کوآنتومی در حال نوسانات خیلی شدید بودن ولی ریاضی میگه که اگه تو یه لحظه این میدان ها یک جور خاصی با هم ادغام بشن، این اجازه رو میده که اون شروع بیگ بنگ اتفاق بیفته. (بیشتر بخوام بگم، در واقع QFT خلاء رو هیچ وقت خالی نمیدونه. با آزمایش میشه نشون داد که خلاء کامل نمیشه بوجود اورد و در این میدان های همیشه ذره و پادذره هایی از هیچ به وجود میان و سریع همدیگه رو نابود میکنن. عجیبه ولی قابل نشون دادنه.) مثالی که برایان گرین میزنه یه ظرف آب در حال جوشش هست. میگه سطح آب همش در حال تلاطمه ولی اگه به مقدار کافی صبر کنیم، یک لحظه سطح آب صاف میشه. ممکنه خیلی کوتاه باشه و خیلی لازم باشه صبر کنیم ولی میشه. 

یعنی اگه این میدان ها یه لحظه اونجوری که لازمه بشن، این اتفاق میفته. 

یک لحظه سکوت باعث خلقت میشه. که بنظرم خیلی شاعرانه است.

یه دوستی دارم که موسیقی میخوند این نقل قول از Debussy رو یه بار گفت:

Music is the silence between the notes. The music is not in the notes, but in the silence between.

موسیقی سکوت بین نوت ها هست. موسیقی خود نوت ها نیست ولی سکوت بین نوت ها هست.

حتی موقع حرف زدن هم اون موقعی که کلمات گفته میشن معنا انتقال پیدا نمیکنه. وقتی کلمه تموم میشه معنا دار میشه. 

بهترین کارگردان ها، فیلم های عالی ای میسازن و چیزای خیلی جالبی تو فیلمشون جا سازی میکنن که تا سال ها نقاد ها و کسایی که علاقه دارن از تو کاراشون نکته های جالب در میارن. در واقع تو فیلم ممکنه چیزی راجع به اون نکته گفته نشه ولی کسی که دقت کنه میفهمه. در واقع فیلم ساکته در اون مورد. کسی که دقت کنه به داستان، نور پردازی، نحوه فیلم برداری، و شخصیت ها و . پی میبره. وگرنه صرفا یه فیلم میشه. خدا یه کارگردان عالیه، توی خلقتش یه عالمه نکته و رمز و راز پیاده کرده که هرچقدر هم توش بریم بازم جا برای یاد گرفتن داره. بنظرم خدا تو اون زمان 0 تا ده به توان منفی 43 ثانیه آفرینش خودش رو کامل کرده و بعدش سکوت کرده. 

به قدری هم خود این ماشین، این ساز، این خلقت خوب طراحی شده که بعد 13.8 میلیارد سال از گذشتنش، ماها از خاک و ذراتی که از انفجار ستاره ها به وجود اومدن از توی این کره ی خاکی در اومدیم و داریم به آفرینشنش نگاه میکنیم. و هنوزم نمیفهمیم.

من هیچ وقت موسیقی های سریع و انرژی بالای ژانر psytrance رو درک نمیکردم. ولی اخیرا دارم بیشتر درکشون میکنم.

ساختار این موسیقی ها اینجوریه که معمولا

1- طولانی هستن

2- خیلی طولانی میتونن باشن یعنی ممکنه 1 ساعت هم طول بکشه

3- معمولا با سرعت کم شروع میشن، اولش یه مقدمه آروم داره. بعد کم کم شروع میکنن با ساز های کوبه ای مثل طبل های خیلی Bass (بم) یه لایه آهنگ با سرعت میانی ای به آهنگ اضافه میکنن. بعد در طول زمان لایه های موسیقی بیشتر میشه ولی کل موسیقی روی یه ریتم نسبتا ثابتی از همون طبل اولیه سواره. معمولا هم اینجوریه که موسیقی تیکه تیکه است. بین هر تیکه یک Bass Drop داریم.

در واقع DJ قضیه میاد و کم کم این لایه ها رو روی هم میزاره و سرعتش رو بیشتر میکنه. مثلا از 180bpm تا 250bpm کم کم زیاد میشه. bpm همون beat per minute یا ضربه بر دقیقه است. بعد که میرسه به آخرش یهو سکوت میکنه. شما سوار آهنگ شدید و باهاش دارید میرید و تو اون سکوته، یهو کل این انرژی ای که آهنگ بهتون داده رو درک میکنید. یه حس ریختن آب سرد روی سری داره. حس جالبیه.

من یه جلوه از خلقت رو به شکل این Bass drop بعد بیگ بنگ میبینم.

مثل اون DJ که آهنگ های مختلف رو روی هم میزاره و روح شما رو میبره با خودش و یهو میندازه و اون جا اثر کارش رو احساس میکنید، خدا هم همه چیز رو به حد کمالش رسونده و بیگ بنگ، زیبا ترین Bass Drop ی هست که تجربه کردیم.

همونجوری که بعد Drop یهو کلی حس میکنیم، این بیگ بنگ انقدری کامل بوده که بعد 13.8 میلیارد سال هنوز داریم از انرژی ای که داشته حسش میکنیم. نوسانات فیلد های کوآنتومی در واقع سازی بوده که خدا برامون نواخته. نوت های اون ساز شدن فرکانس های String های توی String Theory. 

 

بنظرم خیلی شاعرانه است.

 

 

جالبه که مخاطب این آهنگ های ترنس، آدمای جالبی هستن. معمولا آدمای ماده پرست نیستن و اهل روح و ت اند. منتهی با روشی متفاوت از ما. با موسیقی روحشون رو هدایت میکنن به انرژی های بالاتر. همیشه فکر میکردم بیکارایی هستن که پارتی میکنن ولی در واقع این موسیقی یکی از تکنولوژی های هدایت روحه. میدونید از کجا اومده؟ از همون جایی که اجداد ما داشتن دور آتیش میرقصیدن و طبل میزدن. پیشرفت اون موسیقی رسیده به این آهنگ های ترنس. در واقع این فستیوال ها جاییه که لباس پاره میپوشن و دور هم میرقصن و یه چیزی میخورن و چند روز از تعلقات دنیا جدا میشن. همه برمیگردن به برابری و هنر. توی شرق عالم هم شده مراسم حج بجای دور آتیش رقصیدن و خدا رو پرستیدن، به این شکل ماها خدا رو عبادت میکنیم و ذکر میگیم. ذکر هایی که دور کعبه میگن ذکر های جالبی هست. منظم و بم هست و وقتی از تهه دل میگن، واقعا روح رو جابجا میکنه. اینا تکنولوژی هدایت روحه.

 

این وسطم این هنرِ خدا، انقدر خوب بوده که از هنرش میتونیم ماها هنر درست کنیم و حس کنیم. حس کردن هدف خلقت بوده. حس کنیم و به خدا بگیم که ممنون! 

 

فقط میخواسته که عبادت کنیم، وجودش رو تایید کنیم و این چیزا رو برامون درست کرده. که چه خدای خوبیه. 

 

و چقدر بد هستن کسایی که به اسم دین، جلوی هنر رو میگیرن. خدا خودش با این آدما میدونه چی کار کنه. همون کاری که با فرعون کرد رو میکنه. سنت خدا همینه. حذفشون میکنه. تو دنیا الان خیلی جاهای کمی هست که اون حلقه آخر، که وقتی داری حس میکنی، وجود خدا رو تایید کن، رو انجام میدن. این فستیوال ها اگه اون حلقه آخر رو داشت دیگه واقعا چیزی کم نداشت از کمال. البته که اونا هم به روش خودشون به متافیزیک وصلن و یه چیزی رو میپرستن که بالاتره. ممکنه خدا یه الله نباشه اسمش ولی آدمای معنوی توشون کم نیست. آدمایی که از دین هایی که صرفا قانونه و از عرفان(ع.ر.ف: شناخت، شناخت اون چیزی که نادیدنی هست) جا مونده خسته شدن. 

 

و این وسط کی برنده است؟ کسی که اون قطعه هنری رو درست کرده. اون رهبر ارکستر، یا نویسنده قطعه، یا DJ ، اون کارگردان نمایش یا اون پیامبر. هرکسی که بهترین نمایش رو برای خدا درست کرده برنده است. دلیل این که پیامبر اسلامم آدم مهمی هست اینه که یکی از بزرگترین نمایش های پرستش خدا رو درست کرده. 

خدا این قابلیت رو به ما داده که آفریننده یه Bass drop باشیم. آفرینده یه داستان جدید باشیم. آفریننده یه هنر جدید باشیم تا خدا بودن رو یکم لمس کنیم. 

 

هر کدوم ما هم تو زندگیمون داریم یه نمایش برای خدا درست میکنیم. برای همینه که میگن که همیشه یاد خدا باش. یا برای خدا انجام بده کارو. در واقع معنیش اینه که حواست باشه که داری برای خدا روی این سیاره نقش بازی میکنی. یه نقشی بازی کن که بهش افتخار کنی و تو نقشت، حواست باشه که برای خدا داری بازی میکنی. برای خدا داری حس میکنی. خدا ما رو آفریده که خودش رو حس کنه. وقتی یه درخت میبینم به این فکر میکنم که این درخت یه زمانی هیدروژن توی یه ستاره بوده و الان اینجا به این قشنگی دستش رو به سمت آسمون دراز کرده. این همون سیاره است که تو فضا شناور شده و هوشیاره. ممکنه ماها درکش نکنیم تو حالت عادی ولی هوشیاره. تنها موجوداتی که نیاز دارن هی به خودشون یادآوری کنن که حواسشون به اون بالا باشه ماهاییم. چون خیلی دیگه بهمون حال داده. بهمون اختیار داده. 

برای همینه که تو قرآن میگه زمین رو آباد کنید. ماها هرچیزی بخوایم داریم برای ساخت بهشت روی زمین. ولی نمیکنیم. دلیلیشم اینه که تصویر بزرگ رو نمیبینیم. 

تصویر بزرگ هم دیدنش کاری نداره. روی

5 گرم ماشروم خشک در تنهایی و تاریکی، بعد از مرگ نفس، کاملا قابل دیدنه. ویدئو های جدید در راهه. بزودی.

یه نفر از دوستام گفت که

این پست رو درک نکردم.

اینم توضیح من.

اینم یه آهنگ ترنس جالب تو یوتیوب البته خیلی بیشتر پیدا میکنید. اگه به اینجور آهنگا عادت ندارید شاید حال نکنید باهاش ولی با این چیزایی که گفتم گوش کنید و گوش دل بسپارید و برید باهاش. هدفون خوب توصیه میشه.

 


سلام

 

جاتون خالی واقعا، چهارشنبه هفته پیش تزم رو دفاع کردم. 

اگه شکلای visio ام بدردش میخوره، برای کشیدن مدار و . میتونه ازینجا بگیره. یک استنسل هست برای مدار کشیدن. دو تا فایل هم هست که چند تا شیت توشون هست. 

http://bayanbox.ir/download/6547316463197217853/drawings-thesis-backup.zip

روزای عجیبی بود. شبیه همون روزای آخر ایران بود. 

نوه گلن کلی گریه کرد. یه ساعت طول کشید تا خداحافظی کنم. (دقیق تر نزدیک 3-4 ساعت کل اون شب داشتم خداحافظی میکردم ازش). 

ولی خب 2 ساعت رانندگی بین دو تا شهر.

-------------------------------------------------------------

تولد یکی از بچه ها بود که هم-آزمایشگاهی بود، الانم تو همون شرکتی که کار گرفتم همکارمه و همچنین همخونه ایش هم شدم :))

پسر جالبیه، اهل دل هست و بزودی تو ویدئو های جدید میادش.

خلاصه که از دست وسایلم راحت شدم و کل وسایلم دو تا چمدون شد. یه چمدونم موند شهر خودمون و یه چمدون رو هم تو ماشین انداختیم رفتیم تولدش. 

---------------------------

بعد کلی وقت جوجه کباب گرفته بودن بچه ها. 

من که خودم حال و حوصله درست کردن غذای درست حسابی و غذای ایرانی ندارم، تنوع خوبی بود. 

البته که سرد بود :))

---------------------------

ببینیم ازینجا ببعدش چشکلی میشه. کرونا هم کم کم تو کشور همسایه شروع شده. شاید آخرین جوجه کباب زندگیم بوده باشه :)))


سلام

 

 

چون دیدم همه تو خونه گیر کردن، حس کردم شاید بهتر باشه یه بار یه مدل ساده مدیتیشن رو که راجت میشه انجام داد رو معرفی کنم. اگه نمیتونید بیرون برید و امتحانش نکردید میتونید روزی 3-4 بار هر دفعه 5-10 دقیقه امتحان کنید حتی.

یعنی لازم نیست خیلی زیاد انجام بدیدا، ولی این روزا که احتمالا کار زیادی نمیشه کرد، یکم سفر به درون میتونه جالب باشه و وقت پر کن.

اولش ممکنه خسته کننده باشه ولی کم کم جذاب میشه. 

راستی تو ویدئو یادم رفت اگه سردتون میشه یه ملافه روتون هم میتونید بندازید. 

ویدئوش

اینجاس 

 


سلام

 

دیشب با همخونه ایم داشتیم راجع به Arrival حرف میزدیم و چند ساعت بعد این حرف، میخواستیم یکم شیر گرم کنیم. حواسمون نبود و شیره سر ریز کرد روی گاز. تمیزش نکردیم. 

امروز میخواستم تمیزش کنم تازه دیدم عه، گازمون داره به زبون اون بیگانه های Arrival باهامون حرف میزنه :))


سلام

 

امروز یکی از زیبا ترین روزای زندگیم بود.

یکی از بچه هایی که خونشون نزدیک خونه ی قبلی ام بود، ازم 7 گرم ماشروم گرفته بود دو ماه پیش. این روزا بخاطر کرونا رفته بود خونشون و از مادرش اجازه گرفته بود که 3 گرمش رو بزنه. جالبه که مادرش با این که تجربه نداشته ولی بهش اجازه داده. البته که پدرش قبلا یک بار خیلی خیلی وفت پیشا زده بوده گویا ولی چیز زیادی دستگیرش نشده چون جای بدی بوده.

این خودش یه درسه. الان فرض کنید اجازه نمیداد چی میشد؟ حداقل تو محیط کنترل شده با کسایی که دوستشون داره خورده و احساس امنیت میکرده. اگه اجازه نمیداد این بچه میرفت و یه جای دیگه این کارو میکرد.

 

حالا بگذریم.

 

4-5 ساعت پیش مصرف کرده بود و قبلش بهم زنگ زد و گفت توصیه های نهایی رو بکن. منم بهش گفتم حواسش باشه و همون چیزایی که تو

این ویدئو گفتم.

 

بعد از 3 ساعت که از اوجش رد شده بود بهم زنگ زد و گفت یه تجربه ای داشتم که حتی نمیتونم توصیفش کنم. احساس خوشی زیادی بود و احساس بغل شدن. البته که وسط تریپ بوده و نمیتونست آنالیز کنه. فقط میگفت خیلی عجیبه و حس خاصی داشته.

 

بعد الان که آخرای کارش بود زنگ زده بود و 50 دقیقه هم حرف زد. قرار شد دفعه بعد که رفتم کینگستون (شهر قبلی که این توش هست) برم و یه پادکست باهاش ضبط کنم و بزارم یوتیوب.

 

میگفت که الان یه حس افسردگی دارم. گفتم چرا؟ گفت حس میکردم که خدا بغلم کرده. انگار خدا همیشه دور و برم بوده و الان من بهش آگاه شدم. الان که نمیتونم اون حس رو کنم ناراحتم! ( افسردگی نبوده، غم فراغ یار بوده :') )

 

میگفت من هیچ وقت آدم مذهبی ای نبودم ولی الان میفهمم که همه ی این متون چی میگفتن. این عبارت های مذهبی که خدا همیشه تورو بغل کرده و فقط ما باید دستمون رو دراز کنیم و بغلش کنیم.

 

میگفت که ذهنم شبیه یه زیر انداز پیک نیک بود که همه ی وسایل رو توش ریختن و گره زدنش و فکرا همش داشتن به هم میخوردن ولی وقتی این رو مصرف کردم انگار زیر اندازه باز شده بود و همه چیز سر جاش بود. 

 

بنظر من آدم خیلی باهوش و آنالیز گری هست و همین هم باعث شده که با این که 19 سالشه درگیری های فلسفی و احساسی و مشکل تو ارتباط با انسان ها داشته باشه. همیشه زیادی فکر میکنه و ذهنش بیخودی درگیره. سعی کرده بود این مشکل رو با مطالعه مغز و پارامتر های شیمیایی که موود آدم رو تنظیم میکنن متوجه بشه ولی نتیجه ای نداشته بود و بیشتر درگیرش کرده بود تا جایی که دو ماه پیش تقریبا هیچ کاری نکرده بود. 

 

الان که این رو مصرف کرده بود میگفت که تازه فهمیدم جواب سوالایی که میخوام، نیازی به فکر کردن ندارن و همشون همینجا هستن، فقط باید چشمم رو باز میکردم تا ببینمشون.

یه چیزای دیگه ای هم گفت که بهتره از زبون خودش بشنوید :) بزودی. این ویروسه بره، حتما یه سر میرم.

 

احتمالا دوست خیلی خوبی تو این تحقیقات برام بشه چون آدمای باهوش و آنالیزگر مهره های خیلی خوب و بدرد بخوری هستن. کسی که ماشروم رو مصرف میکنه که بره یکم ذهنش رو بهم بریزه و از واقعیت فرار کنه بدرد نمیخوره. اون هم به نوبه خودش از این ابزار یه استفاده ای کرده. ولی صحبت اینه که یه نفر با تلسکوپ میره چهار تا ستاره میبینه، یه نفر هم ور میداره باهاش خونه مردم رو دید میزنه. حتی یه نفر هم میتونه تلسکوپ رو برداره و بره بزنه تو سر یکی دیگه. آدمایی که از ابزار میتونن استفاده درست کنن بیشتر بدرد میخورن.

 

خیلی خوشحال بود که یه نفر رو داره که میتونه راجع به این چیزا حرف بزنه باهاش. منم گفتم خوشحالم که اون یه نفرم :)

 

خلاصه که بله، کانادایی ها هم خدا دارن، خداشون هم مثل خدای من و هر کسی دیگه ای قابل دسترسیه.

خداروشکر :)


سلام

 

هرجوری نگاه کنیم، این سال 2020 سال عجیبیه. سال 2020 میلادی 1399 هجری شمسی. سالیه که سنت الهی برامون داره به اجرا گذاشته میشه. سالیه که کره زمین در کمال آرامش، خشمش رو بهمون نشون داده. ویروسی از جنس همه ویروسایی که قبلا هم باهاشون طرف بودیم برامون فرستاده شده. ویروسی که باعث شده

دم عیدی نریم خرید و چیزایی که لازم نداریم رو بخریم و مصرف بیش از حد کنیم. باید قبول کنیم که بخش بزرگی از اقتصاد ایران تو همین عید حرکت میکنه. عید جاییه که خشکبار، لباس، غذا خیلی مصرف میشه. بیش از حد نیاز. این نوروز همون نوروزیه که چند صد سال پیش بوده؟ این مناسبت با این هدف بوده؟ چقدر باهاش فاصله گرفتیم؟

چرا خدا نباید جلوی این رو بگیره؟

 

ویروسی که آدمایی که به قدری خودخواه و خودرای بودن که به حرف مسئولا و پزشکا گوش ندادن و تو خونه نموندن و رفتن مراکز مذهبی و تفریحی رو آلوده کردن رو گرفتار کرد. حالا این نمونه ی ایرانش، نمونه های خارجیش هم همین.

چرا خدا نباید جلوی این رو بگیره؟

 

ما شهر هامون رو خیلی آلوده کردیم. خیلی خیلی. به قدری که دیگه تو چند سال اخیر داشتیم مدارس و دانشگاه ها و بعضی وقتا شرکتا و اداره ها رو میبستیم چون نفس کشیدن خطرناک شده بود. با این ویروس چقدر متوجه شدیم میشه یه جور دیگه هم زندگی کرد؟ میشه خیلی کارا رو از راه دور انجام داد و رفت و آمد های غیر ضروری رو متوقف کرد

چرا خدا نباید جلوی این رو بگیره؟

 

ماها توجهمون از توجه به خودمون خیلی دور شده بود. این تعطیلی و قرنطینه شاید باعث شده که مجبور بشیم با خودمون روبرو بشیم. که آیا میتونیم با خودمون زندگی کنیم؟ یا لازمه حواسمون رو پرت کنیم. هر روز حواسمون رو پرت کنیم.

چرا خدا نباید جلوی این رو بگیره؟

 

آدمایی که به نایس بودن معروف شده بودن رو رسوا کرد. و دیدیم که شخصیت اصلی خیلی از آدم ها که بیخودی به خوب بودن معروف شدن وقتی مشخص شد که داشتن سر دستمال توالت دعوا میکردن.

چرا خدا نباید جلوی این رو بگیره؟

 

دیدیم که مشکل از خودمونه. کسایی که ادعای مدیریت میکردن و مدیر نبودن، نتیجه کارشون کشته شدن تعداد زیادی آدم بود. کسایی که مسئولیت قبول کرده بودن متوجه شدن که این یه بازی مسخره قدرت نیست و نیاز به مدیریت و مدبر بودن داره. وگرنه دست خدا از همه دستا بالاتره و با یک ویروس لهشون میکنه. دست خدا این ویروسه. و چقدر خدا هنرمنده که بیشترین قدرتش رو با کوچکترین موجود که حتی زنده هم حساب نمیشه نشون داده. 

دیدیم که چقدر بد میتونیم باشیم که یه چیز ساده مثل ماسک و ژل ضد عفونی کننده رو احتکار کنیم. این آدم ها از جنس خومون هستند. آدمای دیگه نیستن. خودمونیم که زشتی کردیم.

اقتصاد دنیا از هر طرف در حال سقوط هست و این سقوط باعث هم سطح تر شدن مردم میشه. شرکتای بزرگی که باد کرده بودن سهامشون بیشتر از 50 درصد سقوط کرد و خیلیا بیکار شدن همین الان. این فقط مختص شرکت ها نیست و کشورهای مختلف همزمان دارن به سمت بد بختی میرن. شاید این یه سیگناله که ما رو متوجه خودمون که که خود خواهی و جمع کردن سرمایه برای خودمون مثل کلاغ با یک ویروس چند میکرومتری میتونه تو خطر قرار بگیره. این راهش نیست. راه درستی نیست. راه درست کمک به همدیگه است. وقتی همه همزمان بدبخت بشن، دوتا راه هست،

1- خودکشی.

2- کمک به همدیگه.

الان قدرت انتخاب داریم.

 

و چه راهی برای روبرو کردن مردم با خودشون بهتر از ویروس کوچیک که همه ی دنیا رو به چالش بکشونه.

چقدر رفتار خدا قشنگه. قدرتش رو در نهایت سکوت با چیزی که حتی دیده نمیشه بهمون نشون میده. 

 

که شاید میشه ازش برداشت کرد که قراره متوجه بشیم که شیطان یه چیزی نیست که بیرون از ما باشه. شیطان درون همه ی ماست و بستگی داره که چقدر شناخته باشیمش و بهش آگاه باشیم. اون قسمت تاریک وجودمون که باعث میشه از خودمون فرار کنیم یا به دیگران صدمه بزنیم رو جلوی چشممون اورده. یه سِرُم خودشناسی به همه ی دنیا تزریق کرده. این که خودمون رو نمیشناسیم و این گم کردن خودمون باعث شده که یه مدت زیادی راه رو کج بریم. وقتی هم که اینجوری میشه خدا دکمه ی پایان شبیه سازی رو میزنه تا یه بار دیگه ببینه که چجوری تصمیم میگیریم.

 

 

به قول

این پستی که قبلا نوشته بودم که ترجمه ی یکی از پیش بینی های مصری ها بود، هر وقت همچین اتفاقاتی بیفته خدا خودش از طریق طبیعت راه رو درست میکنه که جهان بار دیگر شایسته پرستش خدا بشه. یه ترجمه خسته تو همون پسته هست اگه دوست داشتید.

که برای مصری ها هم همین اتفاقا افتاد و فکر کنم 10 بلای مختلف بعد از موسی سرشون اومد. که بیماری همه گیر جزوی ازشون بود. ماها هم آتش سوزی گسترده رو امسال تجربه کردیم. 5 سانت با جنگ جهانی فاصله داشتیم و اتفاقای دیگه. همش توی چند ماه اخیر.

 

But when all this has befallen, Asclepius, then the Master and Father, God, the first before all, the maker of that god who first came into being, will look on that which has come to pass, and will stay the disorder by the counterworking of his will, which is the good.
 
He will call back to the right path those who have gone astray; he will cleanse the world from evil, now washing it away with water-floods, now burning it out with fiercest fire, or again expelling it by war and pestilence.
 
And thus he will bring back his world to its former aspect, so that the Kosmos will once more be deemed worthy of worship and wondering reverence, and God, the maker and restorer of the mighty fabric, will be adored by the men of that day with unceasing hymns of praise and blessing.   
 
Such is the new birth of the Kosmos; it is a making again of all things good, a holy and awe-striking restoration of all nature; and it is wrought in the process of time by the eternal will of God.
 
For Gods will has no beginning; it is ever the same, and as it now is, even so it has ever been, without beginning.
 
For it is the very being of God to purpose good.

 

سلام

 

میخواستم این رو یه ویدئو کنم، و میکنم، ولی مطلبش برای خودم پیچیدست و بنظرم بنویسمش به خودم کمک میکنه. یه بار فیلم گرفتم و منسجم نبود.

یکی از فضای های ذهنی ای که سایکیدلیک ها در اختیار میزارن، یه فضای متناقض هست. شایدم بهتر باشه بگم متضاد ولی در عین حال یگانه. 

بنظرم به این فضا میشه گفت تفکر خدایی. تو این فضا اجازه داریم چند دقیقه مثل خدا فکر کنیم ولی خب خدا چه شکلی فکر میکنه؟

 

اولین چیزی که میخوام بگم اینه که خدا عظمت داره و عظمتش ترسناکه. و منظورم از ترسناک واقعا ترسناکه. انقدر ترسناک که شاید آدم بخواد عین بچه ای که گم شده باشه بزنه زیر گریه. پس اصلا شوخی نیست و آمادگی میخواد (البته که در موقعیت قرار بگیرید میخندید چون توش یه جوکه، هرکی بره میفهمه جوکه رو :)) جوکش اینه که شما جدی جدی خدایید ولی تو موقعیت بودن مهمه)

 

بزارید اول برگردیم به خودمون. ماها چجوری فکر میکنیم؟

ما آدما برای فکر کردن به هر چیزی نیاز داریم متضادش رو شناخته باشیم. مثلا تو مغز خودمون دو تا نیم کره داریم که یکیشون مسئول درست کردن آشوب، نوآوری، هنر، ایده و یکیشون مسئول برقراری نظم و ساختاره. دو تا موجود متضاد.

یکیشون باعث میشه که از آشوب از بین نریم و یه نظمی تو زندگی باشه. 

یکیشون باعث میشه که از نظم بیش از حد شبیه سنگ نشیم و دینامیک داشته باشیم.

 

توی جامعه هم همینه. دو تا موجود متضاد به شکل های مختلف وجود دارن. مثلا جناح راست و چپ، اصولگرا و اصلاح طلب، liberal و conservetive تو کانادا یا تو آمریکا دموکرات ها و ریپابلیکن ها و .

توی صفت ها هم همیشه متضاد لازمه و خیلی وقتا برای زیبا تر شدن یه چیزی متضادش رو کنارش قرار میدن که بیشتر تو چشم بیاد.

سیاه و سفید، زشت و زیبا و بلند و کوتاه و .

مثلا کپیتالیست ها برای این که خودشون رو بهتر جلوه بدن، پروپگندای رسانه ای بر ضد کومونیست ها میکردن و برعکس و همچنان هم هست. که خودشون رو بهتر نشون بدن 

یا مثلا کوبیدن نظام شاه توسط انقلابیا و کوبیدن جمهوری اسلامی توسط اینوریا. برای این که خودشون رو بهتر نشون بدن. همیشه بوده این و هست.

 

و توی طبیعت هم همین متضاد ها هست، و توی فیزیک هم یکی از روش های اصلی فیزیکدانای مدرن اصلا همین موضوع قرینگی بوده و از این که همه چیز قرینه اش وجود داره کلی ذرات جدید رو پیشبینی کردن و بعدا پیداشون کردن.

 

حالا که همه چیز متضادش هم وجود داره، خالقشون چجوریه؟

خالق اگه خالق باشه باید متضاد ها رو با هم درک کنه. براش نیازی نباشه که یه چیزی رو با متضادش درک کنه. که. که خیلی ترسناکه وقتی تو موقعیتش قرار بگیرید. ترس از عظمت این طرز تفکر.

 

 

ماها تو فیزیک میدونیم الکترون خاصیت ذره ای موجی داره. 

 

 

یعنی آزمایش ها نشون دادن که این موجود کوچیک خاصیتی شبیه این داره که انگار که هم یک ذره است و با مختصات و جرم  و . میشه تعریفش کرد، هم خاصیت موج داره یعنی تو یه شرایطی با طول موج و یه تابع احتمالی که یه نوسان تو یک فضایی هست تعریف میشه. همه چیز از کوچیکترین ذرات تا شما این خاصیت رو داره ولی تو ابعاد پایین محسوسه

 

(جالبه که نور، فوتون فرینه نداره. محصول برخورد ماده و ضد ماده یه جفت فوتونه که شبیه هم هستن. خدا نور است هم از اون طرف داشته باشید)

 

ما میدونیم که اینجوریه و واقعا هم اینجوریه ولی درک کردن یه موجودی که همزمان دو تا خاصیت عکس هم رو داره چجوری ممکنه؟

و کار ما هم شاید نباشه یافتن راز الکترون، فیزیک دان هاش هم متوجه نشدن ولی برداشت هایی از این خاصیت کردن و تفسیر هایی ارائه دادن که تا حدود زیادی کار میکنه.

 

ولی حرف اینه که کسی که این رو آفریده، کلا اینجوری فکر میکنه. الکترون رو "موجی ذره ای" آفریده. همزمان هر جفتش رو میفهمه و براش منطقیه.

این طرز تفکر یگانه، بدون نیاز به تضاد، رو میگم تفکر خدایی. بعضی وقتا روی سایکیدلیک ها اگه با هدف لمس کردن ذهن خدا برید ممکنه از این فضای ذهنی هم رد بشید. 

اونجاست که مردم از سفر سایکیدلیکشون برمیگردن و حس میکنن که خدا بودن و همه چیز رو میفهمیدن یا فکر میکردن همه چیز درسته و همونجوری هست که باید باشه.

این تجربه است که خروجیش میشه اون جمله. که "من خدا بودن رو حس کردم"

 

یا بهتر بگم، این یکی از ابعاد اون تجربه عجیب  لمس خدا است.

و ازون تجربه خیلی نمیشه صحبت کرد چون کلمه های زیادی برای اون طرز فکر وجود نداره. ملاقات خدا اگه ترسناک و غیر قابل بیان و کاملا قابل فهم (همزمان) نبود که خدا، خدا نبود. 

 

و نتیجش چی میشه؟ چرا باید همچین فکر کردنی تجربه بشه؟

 

بنظر من اگه با این تفکر بریم جلو که هیچ چیزی خوب و بد نداره و همه چیز یگانه است، فقط میشه روی کار ها برچسب زشت و زیبا زد و بازم خیلی کمک زیادی نمیکنه. چون یه کار زیبا ممکنه تو طول زمان ازش استفاده های خیلی زشتی بشه (کشف فرآیند شکافت اتم مثلا). و همینجوری آدم پیش بره، به پوچی میخوره. چون هیچ کاری هیچ اهمیتی نداره تو ذهن آفریننده. و هیچ کاری هم معلوم نیست درست باشه یا غلط.

 

که منم یکی دو ماه با این فرمون افسردگی رفتم.

با این فرمون که انگار فقط عروسک های خیمه شب بازی هستیم که این خالقه درست کرده که تو این سیاره توی همدیگه بلولیم و تهشم هیچی. و همش زجر وجود داشتن رو حس میکردم. این که دیگه چیزی نیست که ازش بشه لذت برد چون کل قضیه هدفی نداره و نمایشه. و خالق، برام یه موجود روانی و پیچیده بود که از روی میل خودش و از روی خودخواهی خودش ما رو آفریده که نمایش نگاه کنه. همیشه تو ذهنم این عکس صورت های کمدی/تراژدی تئاتر بود میدیدم که داره فقط همزمان میخنده و گریه میکنه. خود خالقم یه روانی بود که خودشم تو عذاب بود و وجود داشتن من تو این سیاره براش اهمیتی نداشت. یه آزمایش بودم که ببینه دیگه ازین سیاره چی بیرون میاد و ببینه نمایشم چه شکلی میشه. نقشم رو چجوری بازی میکنم. حالا که دستش رو خونده بودم، تحمل اینجا برام عذاب بود.

 

ولی سایکیدلیک ها یه چیزی رو بهمون نشون میدن، برای کسی که به همچین طرز فکری رسیده، که فهمیده هیچ چیزی دوگانه نیست و هیچ چیزی معنی نداره، هم برنامه ریخته شده. برنامش هم اینه که اجازه داره خدا رو لمس کنه. اون unspeakable رو که همه ی پیامبرا و منجی ها و آدمای بزرگ راجع بهش حرف میزدن رو ببینه. به قول اون شاعر که شهید، کسی که شاهد حق بوده، رو میگفت "برید از اونا بپرسید که شنیده ها رو دیدن".

اجازه داره فکر خدا رو تجربه کنه و آفریننده اش رو ببینه.

حالا این زندگی بی هدف، هدفش این میشه که صبح تا شب فکرش این باشه که چجوری زندگیم رو بچینم و خودم رو آماده کنم تا یه ماه بعد که بتونم یه سفر با آمادگی خوب پیش خالقم برم. خودم رو پاک کنم و زیبایی خالقم رو تو این مدت به بیرون بازتاب بدم و سفر بعد با روی بازتری پیش خالق برم و بیشتر زیبایی و هنر با خودم بیارم پیش قبیله ام. توی دنیایی که ازش اومدم و یه مدت کوتاه توش هستم. یه نقاشی جدید، یه طرز تفکر جدید، یه موسیقی جدید، یه ایده ی جدید، یه meme جدید (به قول ترنس مککنا) که جامعه رو اپسیلونی به سمت بیشتر شناختن (عرفان) ببره.

که بنظرم خیلی قشنگه.

 

 

که اون نمایشی که ازش حرف زدم رو حالا زیبا میکنه.

بنظرم خیلی خیلی قشنگه که خالقمون، همچین امکاناتی گذاشته و به پوچی رسیدن رو تقریبا غیر ممکن کرده برای کسی که بخواد.

 

و کل خلقت میشه صحنه ی نمایش فهمیدن آدما.

صحنه ای که با یه جدایی ساده درست شد. یه انفجار بزرگ و گذشت و گذشت و رسید به جایی که زمینی بوجود اومد و آدمایی از خاک اومدن بیرون. این آدما کم کم، در طی سالیان دراز میرن و خدا رو میبینن و زیبایی برای قبیلشون میارن و فکرشون رو خدایی تر میکنن. آدما بیدار میشن. و در نهایت، درنهایت به جایی میرسیم که این درک از حالت فردی جدا میشه و جامعه توانایی درک خدا رو خواهد داشت و اونجا میشه اون مدینه فاضله ای که میخوایم. اونجا دغدغه هامون عوض میشه و یه مرحله دیگه تکامل رو پشت سر میزاریم تا ببینم بعدش چه آشی برامون پختن.

پنج هزار سالی هست که درگیر داستان های 3-4 نفر که خدا رو دیدن هستیم. اگه دیدن خدا توسط 3-4 نفر انقدر تاریخ درست کرده، اگه همه خدا رو ببینن چی میشه؟


سلام

 

دو سه شب پیش همخونه ایم حدود ۱۲-۱ شب داشت سه تار میزد، منم مشکلی ندارم چون تو خونه قبلیم ۵ تا همخونه داشتم که یکی دو تا شون تقریبا نمیخوابیدن شبا و اناق منم زیر آشپزخونه بود. خلاصه خیلی تحملم تو خوابیدن با سرو صدا زیاد شده.

بعدداشتم فکر میکردم که چرا تو این مثلا ۱۰ ۱۲ نفری که تو این دوسال همخونه ایم بودن، همشون سر و صداشون زیاد بود؟

این دوتا همخونه ایم رو که گفتم، یکی دیگه بود نصفه شب میومد میرفت دوش بگیره آواز میخوند، یکی دیگه با پوتین تو خونه راه میرفت، یکی دیگه بود که زیاد مهمونی میگرفت و .

یادم اومد که من شبا همیشه(سال های زیاد) تا دیر وقت پشت کامپیوتر بودم یا مثلا ۴ صبح بعضی وقتا برمیگشتم خونه و چون اتاقم با داداشم مشترک بود، اون بیچاره هم باید من روانی رو تحمل میکرد. به قول خودش کارمای این کارم گرفتارم کرده :))

 

این همخونه الانم یه بار فکر کنم ۱۲ تا ۳ صبح داشت سه تار میزد :)))) 

الان درگیر کار و عوض کردن خونه ایم، ولی بزودی یه عالمه ویدئو باهاش خواهم گذاشت تو

کانال. به قول اینا، stay tuned.

 


سلام

 

بعضی وقتا سعی میکنم تو ذهن بقیه برم و ببینم چجوری فکر میکنن. این باعث میشه که زندگی رو سعی کنم از دیدگاه اونا ببینم.

یکی از بهترین آدمایی که میتونم تو ذهنشون برم، خودم هستم. خودم تو گذشته. چون یه بار تو ذهن خودم بودم. 

 

یکی از شخصیت های جالبی که تو دنیامون پیدا میشه، شخصیت هایی هستن که به شدت مذهبی هستن. این آدما اعتقادشون اینه که توی یک کشتی هستن که اگه مردم گناه کنن، در واقع این کشتی رو دارن سوراخ میکنن و همه با هم غرق میشن. تفکر جالبیه. از اون جایی میاد که بالاخره ما داریم توی جامعه زندگی میکنیم و رفتارهامون باهم، سرنوشت جامعه رو تعیین میکنه. این تفکرِ منطقی ای هست چون از این جا میاد که به یه خدا اعتقاد دارن که از یه کارایی خوشش نمیاد. پس توی ذهنشون اگه یه نفر مثلا حجابش رو رعایت نکنه یا موسیقی گوش کنه خلاف کار اون خدا عمل کرده.

توی دامنه ی تعریفش، تفکر منطقی ای هست. ولی یکی از اولین چیزایی که آدم از شناخت خودش بدست میاره اینه که به فکت هاش شک میکنه. میخواد بدونه که اون ها از کجا اومدن. این شک ها هم با سایکدلیک ها خیلی تسریع میشه. چون سایکدلیک ها ساختارهای ساخته شده توی ذهنمون رو برای مدتی برمیدارن و مثل یک بچه که چند ساله بدنیا اومده و پیش زمینه های زیادی برای قضاوت کردن نداره میشه به دنیا نگاه کرد.

 

اولین کسی که گفت مشکل این خدا موسیقیه یا حجابه کی بود؟ خیلی از فکت ها هست که نمیدونیم واقعا چقدر مستدل هستند. یه موقعی هم هست که میگن نه انسان بودن مهمه ولی اینا باید رعایت بشن. بعد همون آقا تو جلسه مصاحبه کاری ازم میپرسه که نماز جمعه سه هفته پیش فلانی چه چیزی گفت. انگار اون تریبون پشتش امام زمان وایساده و داره حرفای مهمی میزنه. و ملت رو برای یه کار خیلی ساده و غیر مهم الاف میکنه و روی پیشونیش هم جای مهر هست. اگه خروجی سیستم ازین جور آدما شده یعنی یکم باید بهش شک کرد.

 

بنظرم یکی از خروجی های جالب جنگ ایران و عراق از دست رفتن خیلی از آدمای خوبمون بود. اگه آماری نگاه کنیم، آدمای از خود گذشته بیشتر احتمال جنگ رفتن و شهید شدنشون بود و خیلی از آدمای خوب رو از دست دادیم و کسایی که دین رو دارن یدک میکشن متاسفانه عده ی زیادی از کسایی هستن که . کشور رو از آدمای معنوی و از خودگذشته خالی کرد.

 

من زمانی که اینجوری بودم که خودم رو پیرو قوانین بدونم و بقیه رو مقصر، همیشه خودم رو توی منطقه ی امن اسلام میدونستم. دینی که بهم گفته بودن کامله چون تا حدود زیادی منطقیه. و خب چون نمیخواستم درگیر چیزای پیچیده ای مثل خوندن حدیث هایی که معلوم نیست درستن یا غلطن و به زبون ثقیل عربی هستن بشم، به افرادی که تو این زمینه کار میکنن اعتماد داشتم.

 

شنیده بودم که اصول دین رو آدم باید خودش بهش برسه ولی بزارید باهاتون رو راست باشم. من فقط داشتم خودم رو راضی میکردم که خدا وجود داره. مثلا هر چند ماه یه بار شک میکردم و دوباره چند تا سرچ میکردم. یا مثلا به دلیل این که تو کتابی که 1300 سال پیش اومده نوشته معاد وجود داره. اینا بنیاد های اعتقادی من بود. تو دوران های سخت روحی مثل کنکور هم بشدت به خدا نزدیک بودم ولی این چیزی نبود که ارزش شناختی ای از خدا برام داشته باشه. حال میداد و آرامش میداد مثل یه دوست مجازی. و من، به عنوان کسی که تو دانشگاه روش علمی رو یاد گرفته، که مشاهده کنه، فرضیه بده و فرضیه رو آزمایش کنه هیچ راه آزمایشی برای این چیزا نداشتم. پس الان میگم که شناخت و ایمانم بدردی نمیخورد. قطعا ارزش خاص خودش رو داشته ولی میخوام بگم که خیلی بیشتر میشه توی این

سوراخ خرگوش فرو رفت.

 

ولی همونطور که گفتم آدم با مصرف این مواد به خودش خیلی شک میکنه. اگه قرار بود دین یه چیز غیر قابل فهم باشه که لازم باشه تقلیدش کنیم. لازم باشه که من برم از یه نفر بپرسم و خودم رو مطمعن کنم تا بتونم بدون عذاب وجدان زندگی کنم، یه چیزی که خیلی ها هم که رعایت نمیکنن زندگی اوکی ای دارن و خیلی ها هم که یه جور دیگه رعایت میکنن بنظر میاد زندگی با آرامش تر و باحالتری دارن.

خلاصه که این داستان دین، اگه بخوایم خودمون رو گول نزنیم، یه کلاف خیلی پیچ در پیچ و سر درگم میشه که تهش هم خیلی بنیان قشنگی نداره. حداقل اگه با روش من جلو بره کسی. روش من هم این بود که به عنوان یه مهندس، وظیفه ی من شناخت خدا توسط خودم نیست، بقیه کسایی که پول دارن ازم میگیرن تا رو این چیزا تحقیق کنن روش فکر میکنن و من ازشون استفاده میکنم. همونطور که اونا لازم نیست مثلا راجع به این که گوشیشون چجوری کار میکنه بدونن.

 

ولی مساله اینه که این بحثا اگه به این مسخرگی و سادگی بود، خدای خیلی بیخودی میداشتیم. خدایی که رسما ولمون کرده. هر چند صد سال یه بار قدیما یه نفر رو پیامبر میکرد به مردم بگه آدم باشید و مردمم بعد یه مدت برمیگشتن به خونه اولشون. این خدا، اون خدای حکیمی نیست که مدنظرمه. کسی که حکیم باشه لازم نیست وسط داستانش دخالت کنه و دسترسی بهش کاملا ممکن باشه.

 

پیامبرمون اومد که بگه بابا دیگه پیامبر نمیخواد براتون بیاد، اینم خدا. برید خودتون دنبالش. نه که دوباره بشینیم عین یهودیا یه سری آدم رو بزاریم که باشن و به خدا وصل باشن و اونا برامون تعریف کنن خدا چه شکلیه.

 

منطقی ترین حالت ممکنه این میشه که خدا، این اجازه که بهش دسترسی مستقیم وجود داشته باشه رو به همه باید بده. چون دلیلی نیست که نده. حتما باید یه ابزاری گذاشته باشه برای اتصال. و هر کسی هم بر اساس فهم خودش باید اجازه داشته باشه که از خدا یاد بگیره و ارتباط برقرار کنه. اینجوری پیامبرا آدمای رندومی نمیشن که یهو یه جرقه تو ذهنشون خورده و نشستن وسط بیابون کشتی بسازن یا بچه اشون رو قربونی کنن، پیامبرا یه آدمای خاصی میشن که تو جامعه ی زمان خودشون تلاش کردن. تلاش کردن که خدا رو پیدا کنن و خدا رو پیدا کردن. اینجوری عدالت خدا معنی داره. و برای همینه که توی داستان های همه ی پیامبرا، اتفاقاتی افتاده که با فهم فعلی ما از دنیا متفاوته. معراج و حرف زدن توسط بوته آتیش گرفته با خدا و . . که تو اون تحقیقی که اول کانال یوتیوبم هست، به چندین مورد اثر واضح از حضور سایکدلیک ها تو همه ی تمدن و ها و داستان های اصلی اشاره کردم. کسی دوست داشت ببینه.

 

آره خلاصه این آدما، در ذات آدمای خوبی شاید باشن، فکر میکنن که کار درست رو میکنن فکر میکنن که بدبختی هایی که جامعه رو میگیره، نتیجه گناهان مردمه. درست هم شاید فکر میکنن ولی سوال اینجاست که اون خط گناه رو کجا باید بکشیم؟ 

 

شیطان، به عنوان تنها عامل بدی که خدا آفریده برای ما معرفی شده. ولی کار شیطان کار بد نبوده. مثلا کشتن آدما کار بد حساب میشه ولی پیامبر هم تو جنگ آدم کشته. یعنی اگر یک نفر یه نفر دیگه رو بکشه، ممکنه شرایطی باشه که اون کار خوبی بوده باشه. که خیلی عجیبه. شرایطی هست که دو طرف دعوا فکر میکنن که کار درست رو دارن انجام میدن ولی یه نفر زنده میمونه.

کار شیطان خودخواهی بوده.  خلافش رو برای دیگران خواهی میگم. 

الان جامعه هایی که توشون هستیم هیچ کدوم اینجوری نیست که معیاری خوبی و بدی توشون خود خواهی و برای دیگران خواهی باشه. معیار های خوبی و بدی بر اساس یه چیزای دیگه تعریف شده. اگه براساس خود خواهی و برای دیگران خواهی بود که تمدن خیلی پیشرفته ای داشتیم و مشکلات آدما با هم کمتر بود. چون اگه همه خودخواهیشون کمتر بشه، خود به خود منابع تو جامعه پخش میشه و یه جا متمرکز نمیشه. 

 

حالا برگردیم به اون طرز تفکر. اون شخص فکر میکنه که کارای دیگران باعث شده که زندگیش سخت بشه. مثلا حجاب یا موسیقی که دو تا مثالی هست که خیلی دوست دارم چون هیچ کدومش پایه و اساس درست حسابی ای ندارن(آیه هایی که هیچ برداشتی مثل این که همه باید رعایت کنن حجاب رو ازشون نمیشه، خدا داره به پیامبرش یه چیزی میگه یا حدیث هایی که از زمانی اومدن که نوه ی پیامبر، به عنوان بدترین عضو جامعه شناخته شده و شهید شده). کسی که حس میکنه بخاطر وجود یا نبود روسری روی سرِ یه نفر، زندگیش تو جامعه سخت میشه، نهایتِ خودخواهی رو از خودش نشون میده. که زیاد تو نسل مدیرا و ت مدارا و تریبون دار های بعد انقلابی این مدل آدما رو دیدیم. کسایی که از دین یه سری قوانین رو فهمیدن و تحمیل اون قوانین به بقیه باعث رضایتشون از جهنمی که توش زندگی میکنن میشه. کسی که خودش نمیبینه چقدر آدم زشت و بدی هست و از بقیه آرامشی رو که نداره رو مطالبه میکنه، نهایت خودخواهه.

 

 و برای همه هم سواله که اگه راه درست رو داریم میریم پس این همه بدبختی چیه؟ شاید بهتره دیگه یکم شک کنیم که شاید راه درست رو نمیریم. شاید جوابی که به وضوح جلوی چشممون هست و آدمای مختلف دارن ازش استفاده میکنن و یه درک بالایی از خدا و روح میرسن جواب باشه. شاید خدامون واقعا الاف نبوده که سایکدلیک ها رو برامون بیآفرینه و اون تجربه های عجیب رو باهاش داشته باشیم. 

 

ببینید سوال اینه:

 

اگه واقع نگر باشیم و بفهمیم که ما تکامل یافته ی شامپانزه ها هستیم، سوالی این وسط پیش میاد که چی شد شامپانزه ها تو جریان تکامل زبان به این نتیجه رسیدن که کانسپت خدا رو بیارن توی ارتباطاتشون؟ 

 

جواب منطقی اینه که باید یک حداقل درکی از خدا توسط یه حالتی از هوشیاری اون شامپانزه پیش اومده باشه که این به ذهنش رسیده باشه. مثلا چرا ما راجع به قارمانِمکانا صحبت نمیکنیم؟ چون قارمانِمکانا رو ندیدیم! هنوز چیزی وجود نداره که بهش قارمانِمکانا بگیم. چیزای ناشناخته وقتی توی دید انسان قرار میگیرن، سریع اسم میگیرن. مثلا الکترون 150 سال پیش واقعا وجود نداشت. این کلمه وجود نداشت ولی کم کم نیاز پیدا کردیم که اسم بزاریم روی این موجود و صفاتش رو بیشتر بشناسیم. و الان یه چیزیه که انگار همه در جریانن چیه. در حالی که هیچ کسی حتی نمیتونه ببینتش. میشه اثرات وجود داشتنش رو دید. میشه بررسیش کرد و تهش به جوابی رسید که چندان هم قابل فهم نیست. که خاصیت دوگانه ذره ای و موجی مثلا داره یا یه پارامتری به اسم اسپین داره که تازه خیلی جالبه که 1/2h و -1/2h هست که تصورشم سخته و این که چجوری بدست اومده هم جالبه برای خودش. ماها یکی از کوچیکترین ذرات این عالم رو هنوز کاملا درک نمیکنیم ولی صفاتش رو میتونیم بررسی کنیم.

این دقیقا مثل شناختن آدما میمونه، تو ذهنشون رو شاید نشه فهمید ولی صفاتشون رو میشه بررسی کرد و پیش بینیشون کرد. 

خدا هم همینه. میشه توصیفش کرد. ولی نمیشه فهمید چیه. یکی دوتا پست قبل هم یکی از دلایلی که نمیشه فهمید رو نوشتم. چون سایکدلیک ها تو فضای یگانگی میبرن ما رو که با زندگی عادی فرق داره و اصلا کلمات نمیتونن توصیفش کنن ولی کاملا میشه فهمید. میشه از توش هنر و موسیقی و ویدئو و دعا و . کشید بیرون.

 

کلا همه چیز خداست دیگه. هیچ چیز رو نمیشه فهمید فقط میشه توصیف کرد. مثلا سیب بودن چه حسی داره؟ نمیدونیم ولی میدونیم شیرینه (یه فعالیت شیمیایی روی زبون و سیگنال الکتریکی تو مغز) و پوستش قرمز و زرد و سبزه (انعکاس نور از روی سطح سیب و جذب یه سری فرکانس و انعاکس اون رنگا) و میشه روش اسم گذاشت ولی تا کسی نخورتش اینا رو درک نمیکنه و هیچ وقتم سیب بودن رو نمیفهمه. همینجوری هم میشه پشت سر هم ازین توضیحا گذاشت و پست رو طولانی تر کرد. فکر کنم منظور رو رسوندم. 

 

آره خلاصه که این بحث خیلی بدیهیه ولی باید از بیرون جعبه بهش نگاه کرد. اگه یک راه هست که باهاش آدم یک تجربه عرفانی میتونه داشته باشه، و کسی راه دیگه ی قابل تستی سراغ نداره، پس همین راه جوابه. چون راه دیگه ای نبوده که انسان های اولیه کم کم شروع کنن از چیزی که وجود نداشته حرف بزنن.

 

بعد ما خودمونم اسلام رو خیلی دست کم میگیریم. قرآن رسما داره راجع به جن و فرشته حرف میزنه. انگار که مثلا من الان راجع به سفید پوستا و سیاه پوستا بنویسم. انقدر طبیعی بوده که حتی معرفی هم نمیکنه. من همیشه این سوال رو میپرسم. آخرین باری که جن و فرشته دیدیم کی بوده؟ فرض کنید پسر عموتون بیاد بگه که یه فرشته اومد و بهم اینا رو گفت. اگه شما فرشته ندیده باشید و کانال ارتباطی ای که یک فرشته استفاده میکنه برای ارتباط رو تجربه نکرده باشید، بهش با خنده میگید چی زدی؟

اگه تجربه کرده باشید، این دفعه با خنده ولی جدی میگید چی زدی و چی شد؟؟ :)

که اگه وقتی به درخت گل رسید دامنش ازدست نرفته باشه براتون کلی داستان جالب خواهد داشت. از این حرف میزنه که چجوری ما همه از نور خداییم و واحد پولی دنیا عشقه و ماها همه به هم وصلیم و . 

اگه خروجی یه کاری همچین چیزایی میشه، چشممون رو به چی بستیم؟

طرف تجربه ای داشته که فهمیده ما ها همه از نور خداییم! و این 0.01% اون تجربه اش رو هم منتقل نمیکنه چون کلمه ها اثراتشون با هم متفاوته. مثلا من ممکنه منظورم از نور نور چراغ کم مصرف ده واتی باشه. یکی لامپ 10000 واتی ورزشگاه باشه. یکی منظورش نور خورشید که بهمون میتابه باشه، یکی هم خود نور خورشید از فاصله ی مثلا چند صد کیلومتری باشه. یکی هم تعریفش از نور سفید نور انفجار یه ستاره بزرگ باشه. سخن کوتاه به.

 

حرف آخر این که اگه کسی رو میشناسید که حس میکنه میتونه بقیه رو هدایت کنه و علم هدایت رو داره، بهش بگید 5 گرم ماشروم توی تنهایی و تاریکی مصرف کنه و بفهمه که نمیدونه.

عَلَم الهُدایت P:

نمیگم بعدشم میفهمه ها، نه هیچ کسی نمیفهمه قضیه چیه تحت هیچ شرایطی. ولی بعضی وقتا لازمه آدم بفهمه که تواضع لازمه و کسی چیزی نمیدونه. پس نمیشه چیزی رو به بقیه تحمیل کرد. فقط میشه جلوشون گذاشت و اگه خوب بود خودشون برمیدارن. حق نیازی به دفاع نداره.


سلام

 

چند سال پیش من درس معادلات رو داشتم؟ سال 92 باید بوده باشه. 

حالا چرا باید خواب کوییز معادلات ببینم؟

حالا اونم دیدم، چرا باید از امتحان جا بمونم!؟

از امیر آباد تا انقلاب رو دوییدم تو خواب.

ساعت 11:30 امتحان شروع میشد، من 11:37 تازه راه افتادم و دوییدم به سمت انقلاب. البته دو دقیقه ای رسیدم :/

همه ی اینا به کنار، وقتی رسیدم مشکل اصلی این بود که شماره صندلی ها و تابلویی که میگفت کدوم صندلیا کجاست رو هم نمیتونستم بخونم :)) 

 

جالبه که چهره استاد معادلات رو کاملا دقیق یادم بود ولی الان ازم اسمش رو بپرسید یادم نمیاد.

نمیدونم چرا براش دوتا کارت هدیه خریده بودم :|

بازم نمیدونم چرا یکی از TA های یکی از درسای دیگه که خیلی پسر خوبی بود هم اونجا TA بود. با خودم گفتم این خیلی خوب بود کاشکی یکی از کارتا رو بهش بدم.

 

کلا خوابه یه "چرا آخه" بود تو صحنه های مختلف 


سلام

بیاید فرض کنیم امروز روز آخر دنیا باشه. باحال بود داستان زندگی تو روزای آخرتون؟ روزای آخر دنیا؟

اگه واقعا روز آخر بود چی کارا میکردید؟

چی کارا میتونستید کنید که بخاطر این که نمیدونستید روز آخر امروزه نکردید؟

من یک ساعتی داشتم بهش فکر میکردم. چیز باحالیه.


سلام 

 

فیلم The Fountain یکی ازون فیلماییه که خیلی همیشه دوستش داشتم. البته که شاید چندین دفعه دیده باشمش و هنوزم یه بخشاییش رو متوجه نشم ولی امروز که دوباره دیدم گفتم یه پست حتما باید راجع بهش بنویسم. این فیلم خیلی مورد توجه مخاطبا قرار نگرفته و فکر میکنم حتی نتونسته به اندازه بودجه اش در بیاره. که واقعا حیفه. ایده ی عالی، صحنه سازی عالی، بازی عالی، موسیقی عالی، ولی چون پیچیدس یکم، مخاطبای زیادی نداشته. 

 

کل ایدئولوژی فیلم، جمله ی Death is the road to awe هست. که یعنی مرگ راه awe هست. مرگ راه سعادت است مثلا. که awe رو میشه این حس ترجمه کرد:

 

 

اون حس الکتریسیته ای که بدن، که وقتی یه صحنه زیبا رو میبینیم هم میتونه awe باشه. یا مثلا خود کلمه awesome که زیاد به کار میره برای هر چیزی، یعنی چیزی که تجربه اش یا دیدنش حس awe رو به همراه داشته باشه. اینجا awe یعنی حسی که آدم تجربه میکنه وقتی به جاودانگی واقعی رسیده باشه.

 

فیلم سه تا داستان رو نشون میده و دو تا شخصیت توش هستن. خیلی صحنه ها تقریبا قرینه و کلوزآپ هستن. یه جایی هم نوشته بود برای درست کردن اون ستاره ها و صحنه های فضایی از یک تکنیکی استفاده کردن که از مواد شیمیایی زیر میکروسکوپ عکس و فیلم میگیرن. که خیلی جالبه.

 

 

توی داستانی که زمان حال هست، دو تا شخصیت Izzi و Tommy دو تا شخصیت متضاد و مکمل داستان هستن.

 

 

تامی،

1- مرگ رو یه بیماری میدونه

2- همیشه سیاه میپوشه

3- دنبال حل کردن "مشکل" مرگ هست

4- مرگ رو جدی میدونه چون همسرش، ایزی داره بخاطر سرطان از بین میره

5- میخواد ایزی رو قانع کنه که حواسش به خودش باشه

ایزی،

1- توی داستان های قدیمی مایاها دنبال معنی برای مرگ میگرده 

2- همیشه سفید میپوشه

3- مرگ رو راهی برای رسیدن به awe میدونه

4- با مرگ شوخی میکنه، (که تامی ناراحت میشه ازین موضوع)

5- میخواد تامی رو قانع کنه که چیز بیشتری بعد مرگ منتظرشون هست.

 

ایزی بیماره و سرطان داره و تامی داره با تمرکز زیادی روی دارویی کار میکنه که تومور ایزی رو بتونه خوب کنه. تامی دکتر خیلی خوبیه که حتی رییسشم ازش حرف شنوی داره و خودشم خوب میدونه که درست کردن یک دارو یک شبه ممکن نیست(رییسش حتی بهش یادآوری میکنه) ولی با تمام قدرت میخواد مرگ ایزی رو متوقف کنه و جفتشون جاودانه بشن.

از اون طرف، ایزی، مرگ رو پذیرفته و داره توی داستان های قدیمی دنبال این میگرده که چی قراره بعدش بشه. ایزی کم کم داره میمیره، مثلا حس هاش رو از دست داده و گرمی و سردی رو حس نمیکنه ولی ناراحت نیست. انگار میدونه منتظر چیز بزرگتریه.

 

اینجوری میشه که ایزی میخواد به تامی بفهمونه که قضیه چیه. 

برای همین یک کتاب داستان مینویسه با 12 فصل و فصل آخرش رو خالی میزاره برای تامی که بنویسدش. داستانش رو هم با اقتباس از داستان آفرینش مایا ها مینویسه که همونجوری که توضیح میده، توی داستان هاشون یه "اولین پدر" بوده که از مرگش زمین و آسمون بوجود اومدن و دنیای ما خلق شده. و توی این داستان، روح ما بعد از مرگ به سمت یک سحابی که یک ستاره در حال مرگ رو احاطه کرده میره "شیبابا"

 

 

داستان کتاب ایزی توی اسپانیای قرون وسطی شروع میشه.

تو این داستان، جای ایزی و تامی عوض میشه.

ایزی یه ملکه است که دنبال جاودانگیه و توی اسپانیا محاصره شده و راهی نداره. برای همین شجاع ترین سردارش رو که تامی باشه میفرسته برای پیدا کردن درخت حیات. که خوردن شیره اش باعث جاودانگی میشه. 

تامی از اون طرف، سربازی شجاع هست و آرامش و هدف زندگی خودش رو توی مرگ برای اسپانیا میبینه.

این میشه که تامی به کمک یک پدر راهی میشه تا یک معبد مخفی مایا که درخت زندگی توش پنهان شده رو پیدا کنه.

ملکه بهش قول میده که وقتی درخت زندگی رو پیدا کرد، حلقه رو میتونه دستش کنه و با هم جاودانه بشن.

 

توی داستان سوم که یکم عجیب تره 

* حرکت تامی توی یک حباب توی فضا،

* در زمان خیلی آینده،

* وقتی که داروی جاودانگی رو پیدا کرده، 

به سمت سحابی شیبابا رو نشون میده.

توی این داستان، یک حباب که سفینه ی تامی باشه، داره توی فضا به سمت شیبابا حرکت میکنه. تامی درختی رو که بالای قبر ایزی رشد کرده، داره با خودش به سمت شیبابا میبره که جاودانه بشه و دوباره زندگی کنن.

ایزی وقتی زنده بود، داستان یه نفر رو تعریف میکنه که وقتی میمیره یه درخت بالای سرش رشد میکنه و میوه میده و پرنده ها میوه ها رو میخورن و پرواز میکنن و میرن. میگه اون شخص اینجوری جاودانه شده. جاودانگی رو توی مرگ و برگشتن به زمین میدونه . ولی تامی اینو تا آخر فیلم هم قبول نمیکنه و دوباره وابسته همون درخته میشه به شکلی که وابسته به ایزی بود. همون قدری که با ایزی دوست داشت جاودانه بشه، الان با این درخته داره سعی میکنه به جاودانگی برسه.

تامی با این درخت، که در حال مرگ هست، داره حرکت میکنه و میره بالا به سمت شیبابا.

 

 

 

آخر این فیلم، ایزی فوت میکنه و تامی بعد مرگ ایزی اون دارویی که میخواست رو پیدا میکنه که دیگه بدرد نمیخوره. تامی بعد مرگ ایزی، میوه درخت خاصی که ایزی بهش داده بود رو بالای قبرش دفن میکنه که بعد سالیان دراز میشه اون درخته.

تامی بعد از مرگ ایزی میاد و حلقه اش که ابتدای فیلم گم کرده بود رو روی دستش خالکوبی میکنه، یه جورایی شروع مسیر شدن این آدم از این جاست که توی چیز هایی ارزش هاش رو ذخیره میکنه که مادی نیستن و گم نمیشن و نمیمیرن. روی خودش خالکوبی میکنه. و روحش له میشه توی این داستان. از اون طرفم داروی جاودانگی رو پیدا کرده و زندگیش خیلی طولانی میشه. توی فیلم نشون میده که انگار تامی خیلی مدیتیشن میکنه و یه ورزشی مثل تایچی داره انجام میده.

 

 

انتهای فیلم، زمانی که تامی نزدیکه نزدیک شیبابا شده، درختش جونش رو از دست میده. درختی که با خودش اورده بود به شیبابا تا شاید بتونه ایزی رو پس بگیره و وقتی میبینه دیگه چیزی برای از دست دادن نداره، از حبابش خارج میشه و درختش رو میزاره و میره. ولی زمان زیادی طول نمیکشه که اون ستاره ی در حال مرگ، منفجر میشه و تامی به جاودانگی ای که میخواست میرسه. جاودانگیش، توی سوختن توی شدت نور انفجار اون ستاره نشون داده میشه. و فیلم نشون میده که انفجار ستاره درخت ایزی رو دوباره زنده و شکوفا میکنه.

 

 

پس فصل 12 ام اون کتاب اینجوری تموم میشه که تامی، درخت زندگی رو پیدا میکنه و از شیره اش میخوره و جاودانه میشه.

منتها جاودانگیش با اون چیزی که میخواست فرق داره.

وقتی که شیره ی درخت رو میخوره از توی بدنش گل و گیاه رشد میکنه و در واقع میمیره. یعنی جاودانه شدنش همون مرگش بوده.

 

 

 

تامی میفهمه که درسته که آدم ای شده و جاودانه شده ولی آخرین چیز مادی که باید بزاره کنار، بدنشه و جاودانگی به معنی بودن تو بدن مادی و توی این دنیا نیست.


سلام

این چالشا خیلی سخته همیشه!

من تا 20 روز دیگه هم ایده ای ندارم چیکار میخوام بکنم انقدر همیشه کارام رو یه دفعه ای و یهویی و افراط و تفریطی انجام میدم. 

ولی یه چیزی رو مطمعنم، تا 20 سال دیگه حتما گواهینامه ام رو گرفتم! 

یه خل و چلی مثل خودمم پیدا کردم از این سینگلی در اومدم، که بیچاره خونواده، باید دو تامون رو تحمل کنن به جای یه دونه.


بیچاره ها فکر میکردن که میرم یه دختر پیدا میکنم سر و سامون میگیرم ولی نمیدونستن که اینجوری میشه :))

 

ولی آخرش راضی ان، بالاخره همون چیزی که هستیم پذیرفتنمون و دیگه میدونن کار زیادی ازشون بر نمیاد :). 

 

بعد، تازه 40 رو هم رد کردم. تو 40 قراره یه بار دیگه تازه متولد بشم و اون ورژن خودم رو باید ببینیم چه شکلی میشه که گل بود و به سبزه نیز آراسته میشه :)

 

مرسی از دعوت:)

 


سلام

چند مدل مختلف رابطه با خدا توسط آدمای مختلف توی تاریخ برامون ارائه شده. هر کدومش یه جور نگاه کردن به جدایی انسان و خداست.

پیش فرضمم اینه که قبول داریم که همه چیز خداست و بدنمون مرز بین خودمون و بیرونمونه. ولی تو این پست به هرچیزی که بیرونمونه میگم خدا و به چیزایی که درونمونه میگم خود. و ماها تو یک فرآیندی، بخاطر این که لازم بوده محدود بشیم تا نامحدود بودن خدا رو درک کنیم، از خدا جدا شدیم.

--------

 

1- خدا آفریدگار و ما هم مخلوق، که این بنظرم ساده ترین و دم دست ترین حالتشه. که معنیش اینه که چیزایی که بیرونمون بودن، مثل سیارمون مثل کهکشانمون و . باعث شدن ما آفریده بشیم و وجود داشته باشیم. این جا جدا شدن به وسیله ی نفس و بدنمون انجام شده که توی یه فرآیند تکاملی روی این سیاره شکل گرفته. جدا شدنه باعث شده که بتونیم خدا رو بشناسیم در غیر این صورت همه چیز یگانه و خدا بود و خیلی خسته کننده میشد.

 

2- رابطه یهودی ها با خدا که شبیه رابطه ای هست که از اسلام تو مدرسه و جامعه بهم یاد دادن که خدا یه چیزیه که وقتی چیزی میخوایم بهش دعا میکنیم و همه چی رو آفریده و بعضی وقتا اعصاب نداره و عذاب میفرسته ولی در توبه رو باز گذاشته و یه خواسته های خیلی فیکس و مشخصی از بنده هاش داره. به دلایلی باید بپرستیمش وگرنه زندگی رو سخت میکنه. یک تعداد پیامبر فرستاده و تو اسلام هزار سالی هست که کاری با بشر نداره و تو یهودیت هم چند هزار سال. ولی قبل اون خیلی رابطه تنگاتنگی با آدما داشته. پیامبر و معجزه و . زیاد میفرستاده. پیروان این خدا به هر کسی به جز خودشون برچسب کفر میزنن و خودشون رو بالاتر میدونن. که کاری ندارم، برای من جذاب نیست چون ازش نمیتونم استفاده خاصی کنم.  خدایی که بیخیال من شده رو میخوام چی کار. بنظرم یه حالت داد و ستد و بیزینس داره این رابطه.

 

3- رابطه ی چند خدایی ها. که یجور روانشناسی اولیه از انسان ها بوده و خداهای مختلف جنگ و پیام رسانی و آفرینش و عشق و چیزای شبیه این به شکل آدم های خداگونه به این دنیا مسلط بودن. موقعیت سیاره ها توی صورت فلکی ها نشون میداده که این خدا ها چه حالی الان دارن و چی کار میخوان کنن. اینم یه مدل جالبیه. تو این مدل خدا ها نیاز به عبادت دارن و احساسات دارن و اشتباه میکنن و خلاصه کاملا شبیه انسان ها هستن. منتها به شکل خدا.  

 

4- که روش حضرت عیسی هست یکم خلاقانه تره. که رابطه خدا و بنده رو به صورت پدر-پسری میدونه. تو این مدل رابطه، پدره یه انتظارات زیادی داره و پسره هم اومده که انتظارات اونو برآورده کنه. مثلا خدا دیگه خسته شده بوده از کارای آدما و یه نفر رو (حضرت عیسی = خودش رو) فرستاده که دوباره بهشون بفهمونه که جایگاهشون نسبت به خدا چیه. که در آخر داستان، گناه اول انسان ها، که خوردن میوه درخت ممنوعه دانش بود توسط عشقی که حضرت عیسی به مردم یاد داد بخشیده بشه. که لازمه اش هم اینه که این بنده خدا رو شکنجه اش بدن و به صلیب بکشنش و این هیچ جایی از داستان ایمانش رو از دست نده و همیشه خوبی کنه. تو این داستان این جدا شدن از خدا و وارد شدن شخصیت "حضرت عیسی" به داستان، به شکل یه رابطه پدر پسری بیان شده و چیزایی مثل زمین و سیاره ها هم آفریده خدا هستن ولی جزوی از خدا نیستن. موجودی هم به اسم روح مقدس وجود داره که از راه های مختلفی پیام خدا رو برای آدما میاره.

 

4.5- رابطه ی مسیحی های الان با خدا که طبق نظرشون اصلا ممکن نیست و از راه و کانال حضرت عیسی ممکنه که خیلی توش نمیرم چون پیچیدس. ولی به همین سه گانگی اعتقاد دارن و انسان ها رو جدا از طبیعت و این سه میدونن.


5- رابطه سبک امام علی(ع) که تعریف اولیه عرفانه. مثلا تو اون دعای معروف مسجد کوفه، امام علی میاد و این محدود بودن خودش و نامحدود بودن خدا رو میشکنه و ابعاد مختلف قضیه رو نشون میده. که این باعث میشه که نه تنها عاشق خدا باشه بلکه یه احترام منطقی هم بهش داشته باشه. مثل کسی که احترام برای آدم با سواد تر داره. این مدل احترام ااما فقط قلب نمیاد و منطق پشتشه که قشنگش میکنه. که یه مرحله بنظرم جالب تره. این که چرا جدایی درد داره رو توصیف میکنه.

 

6- رابطه عاشق و معشوقی، وقتی که عارف متوجه میشه که خدا بوده و از خدا جدا شده، متوجه درد محدود بودن میشه. این محدود بودن و دیدن نامحدودی خدا و این که لازمه یه مدت زیادی رو با این جدایی سر کنه براش درد آوره. ولی از طرف دیگه، این قطبی شدن داستان به شکل عاشق و معشوق باعث میشه که قلب عارف احساسات خیلی خیلی زیادی رو تجربه کنه. که بنظرم یه راه نگاه کردن به آدما اینه که آدما ماشین تولید احساس هستن. این مرزی که بین دنیای درون و بیرونمونه توانایی حس کردن داره (پوست چشم گوش و . همه مرز های بدن هستن) و یکی از دلایل خلقت حس کردن بوده. این جدایی "لازمه" تا بشه تجربه و حس کرد. پس نتیجه این میشه که عارف هدف از خلقت رو زجر عاشقی میدونه و از اون طرفم احساساتش رو میتونه کانالیزه کنه و به شکل هنر یا شعر یا چیزای دیگه در بیاره. یا این که برای خودش نگه داره. 

 

 

7- رابطه ی مدل Rick and Morty که تو این جا، آدم به اندازه ی خدا آگاه شده و برای خودش میتونه خدایی بکنه. که هدف الان ما آدما اینه که بتونیم سخت افزار و هوش مصنوعی رو به اندازه ای توسعه بدیم که بتونیم یکی شبیه خودمون بسازیم یا یک دنیای شبیه خودمون رو شبیه سازی کنیم. کسی که بتونه همچین کاری بکنه به تمام زیر و بم قوانین و اسرار دنیا باید آگاه باشه. هرچند که در نهایت هم تسلط به همه ی قوانین دنیا نمیتونه کمکی به محدود و پایان پذیر بودن آدم بکنه.

 

 

 

8- رابطه ی مدل هرمیس، هرمیس توی مصر باستان، معادل خدایگان توث بوده و توی یونان هم خدایگان مرکوری، معلم حضرت موسی در دورانی که توی قصر فرعون بود، توی اسلام هم گویا حضرت ادریس بوده و حتی پیامبر هم میگن از نسل هرمیس هستش. در واقع هرمیس یه نفر نیست و توی جاهای مختلف تاریخ به شکل های مختلف ظاهر شده. از هرمیس علم هایی مثل ستاره شناسی و کیمیا و این علمای عجیب غریب به جا مونده.

اون رو سازنده ی اهرام میدونن

ازش چند تا لوح زمردی به صورت رمزی و پیچیده به جا مونده که تعالیمش رو اونجا گفته. بهشون emerled tablet میگن و گویا تو کتاب "اخوان الصفا" توضیحشون داده شده. دارم خودم سعی میکنم دانلود کنمش. یه کتاب هم هست که اسم Kybalion هست و اونجا هم تعالیمش گفته شده. من یه مقدارشو خوندم ولی بنظرم فقط تو فضاهای فکری غیرعادی (با psychedelic ها یا نمیدونم یه چیزی شبیه اونا) میشه درکش کرد. وگرنه یه تعداد فکت رو انگار گفته. من خودمم خیلی توش نرفتم چون خسته کننده بود برام.

 

چیزی که برداشت کردم راجع به طرز نگاه این آدم به رابطه ی انسان با خدا اینه که انسان ها توی یه برنامه مشخص هستن و همه ی گذشته و آینده توسط موقعیت سیاره ها و صورت فلکی ها قابل پیش بینی و تعریفه. حالا هرجوری میخوایم میتونیم تو این باره احساس کنیم. ولی از اون طرف کسایی که بخوان و واقعا بخوان میتونن از این چهارچوب بیرون بیان و با تعالیمی که از ایشون مونده میشه قوانین طبیعت رو دور زد و یه رابطه ی "برادری" یا "همکاری" با خدا داشت. حس میکنم نزدیک ترین تعریف به خلیفه ی خدا روی زمین شدن، همچین چیزی باشه از این جداییه یه چیز جالبی میشه در اورد.

 

هرچند که بنظر من ایشونم یه آدم بوده و این قوانین و تعلیم ها رو با تحقیق بدست اورده و هر کسی هم که بخواد میتونه شروع کنه به تحقیق و با تغییر وضعیت آگاهیش با استفاده از گیاهای سایکدلیک و رفتن به ابعاد دیگه و حرف زدن با موجودات غیر مادی اطلاعات بگیره ولی هر کسی که یکم تجربه با اینا داشته باشه میدونه که بهتره که راه بقیه رو ادامه بده به جای اختراع چرخ از اول.

 


سلام

یکی از اولین چیزایی که اینجا توجهمو به خودش جلب کرد این بود که چقدر ورزش نقش مهمی تو زندگی این کانادایی ها داره و چقدر جوون هاشون رو فرم هستن.

 

این شد که یه مدتی خودمم ورزش رو سنگین شروع کردم و اتفاقا خیلی هم دوران خوبی بود. چون با حساب کتاب غذا میخوردم و ورزشای سنگین میکردم. منی که بیست و خورده ای سال بود به هیچ ورزشی عملا دست نزده بودم و همیشه ضعف بدنی رو آویزون خودم داشتم، خیلی حال میکردم که میدیدم هنوزم برای درست کردن شرایط بدنم وقت هست. هنوزم میتونم زور بزنم و رو بدنم کار کنم و هیچ وقت آخر کار نیست. من فکر میکردم که اگه تو همون زیر 20 سال بدنم رو درست کردم، کردم و بعدشم دیگه با همون فرمونی که تا الان اومدم باید برم. ولی این نشون داد که نه بابا هنوز جا داریم. الان اینو مطمعن هستم که با همین قدرت تا 35 سالگی هم بدن راحت میتونه تغییر کنه و بعد اونم فقط یکم سخت تر میشه (تا 55 سالگی حتی). وگرنه کاملا ممکنه.

 

 

خب این چیزا رو گفتم که بگم که تمدن غرب یه کار جالبی کرده. یکی از چیزایی که باعث مصرف زیادی منابع میشه همین بدن سازیه. کسی که بدن سازه خیلی باید غذا بخوره و اینا هم یکی از نماد های خوشبختی تو جامعشون، داشتن بدن خوبه. تو تبلیغات از خانوم آقاهایی استفاده میکنن که بدن های خدایی دارن و این باعث میشه مردمم بخوان شبیه اونا بشن. شبیه مجسمه های خداهای یونان باستان. چون این مجسمه ها باید نمایش دهنده ی خدا ها میبودن، باید بدنشون "کامل" میبوده چون خدان. 

 

که هرچقدرم عضله ی بیشتری سوار بدن میشه، باید غذای بیشتری خورده بشه. بین 1 تا 2 گرم پروتیین برای هر کیلوگرم وزن. مثلا تو 100 گرم گوشت قرمز 20 گرم پروتیین هست یا مثلا 7 گرم تو یدونه تخم مرغ یا 8 گرم تو یه لیوان شیر و . . حساب کنید یه آدمی که 90 کیلو وزنشه و درصد چربیشم کمه، چقدر هر روز باید غذا بخوره.

 

این مصرف گرایی تو غذا های باعث این میشه که صنعتایی مثل صنعت های تولید گوشت و شیر شروع کنن شور قضیه رو در بیارن و به هر زوری شده حیوونا رو از بچگی به بزرگسالی برسونن و تبدیل به همبرگرشون کنن. که نتیجش رفتار عملا وحشیانه با حیوونا، دستکاری ژنتیکیشون، مصرف چیزایی مثل آنتی بیوتیک ها و . شده. که آدم از دور نگاه میکنه واقعا میپرسه که آیا لازمه انقدر خون ریخته بشه؟ چی شده که تو 30-40 سال اخیر تصمیم گرفتیم انقدر مصرف کنیم؟ سیر تکاملی آدما با این فرمون جلو اومده بوده؟ 

 

حالا اینا به کنار، برگردیم به دین خودمون، این موضوع توسط دینمون هم هیچ وقت تشویق نمیشه. کما این که عرفا معروف بودن به هیچی نخوردن و سر کردن شب و روز با حداقل ها. البته دینمون هیچ وقت هم نگفته برید گیاه خوار بشید و هیچ وقت دست به گوشت نزنید. حدیث هایی از امام علی که عرفان رو تا آخرش رفته بود راجع به خوردن گوشت هست. البته که میگه معدتون رو قبرستون حیوونا نکنید ولی نمیگه هیچ وقتم نخورید. راجع به انواع گوشت هم نظر داده حتی. خود امام علی هم زمانی خیلی رژیم غذاییش رو محدود کرد که حکومت رو بهش دادن. اونجا استانداردای زندگی خودش رو اورد توی سطح حداقلی که افراد جامعه زندگی میکردن.

 

بنظرم هر وقت کسی خودش حس کنه نیاز داره چیزی رو نخوره یا بخوره، باید انجامش بده. حضرت علی هم تو زمان خودش اون کار رو کرد. و بقیه عرفا هم فقط دارن یه سیگنال بهمون میدن که داستان زندگی این شکلی هم میتونه جلو بره. هر وقت کسی رسید و فازشون رو درک کرد خودشم اون کارو میکنه.

 

تو دین خودمونم ورزش به شکل کار یدی یا ورزش های خاص مثل شنا و تیر اندازی و شمشیر و. تعریف شده. فکر نمیکنم تو اینا هدف گنده تر شدن باشه. یه مشکلی هم که هست اینه که ورزش های هوازی کمتر آدم رو بزرگ میکنن چون تار های ماهیچه ای که تو این ورزشا درگیره با تارهای ماهیچه ورزشایی مثل وزنه زدن که زمان کوتاه و شدت زیادن فرق داره و کوچیک تره. پس فیت بودن و سالم بودن ااما با این که آدم بدن آرنولد رو داشته باشه تو یه جهت نیست. 

 

 

حالا این کرونا و ماه رمضون که عملا همون یه ذره عضله ای رو هم که ساخته بودم از دست دادم میبینم که چقدر بهتره کمتر خوردن. فقط در حد این که آب و یکم غذا رو تامین کنم برای بدنم که کارشو بتونه انجام بده هم میتونه کافی باشه. واقعا این عددایی که غرب در اورده که 2000 کالری باید روزانه خورده بشه تا بدن نرمال کار کنه و وزنش رو حفظ کنه، جوکی بیش نیست. 2000 کالری خیلیه. مثلا یه نون تست یا نون تو سایز نون تست 100 کالری انرژی داره، یه موز 100 تا یه لیوان شیر 150 تا و یه کاپ آرد که ازش میشه یه نون نسبتا سایز خوب درست کرد که دو تا وعده رو بده، 580 کالری، صد گرم برنج خشک 350 کالری. حساب کنید که چقدر باید خورده بشه تا به 2000 برسه. اونم برای آدم بدنساز نیست. مثلا من اگه بخوام رو خودم کار کنم باید 2500-3000 تا بخورم تا وزنم زیاد بشه. brian shaw روزی 12000 کالری میخوره. که البته شغلشه و بحثش جداست. مخصوصا این که بدن کم کم خودشم عادت میکنه و مصرفش رو تنظیم میکنه. مثلا الان واقعا حس میکنم بدنم یکم سرد تره. و خب دلیلشم اینه که دیگه انرژی کمتری داره صرف گرم کردن من میکنه چون چیزای مهم تری مثل مغز این وسط منتظر انرژی اند. از طرف دیگه خودم بیشتر لباس میپوشم و دمام رو حفظ میکنم (هنوز اینجا خیلی وقتا 4-5 درجه است و یخه). الانم که تابستون میشه و کلا گرم میشه و راحت تر میشه. منظورم در کل اینه که کسی که شغلش مثل منه واقعا اونقدرا هم انرژی لازم نداره که اینا میگن. اگه کار آدم یدی باشه و زیاد اینور اونور رفتن و منتقل کردن وسایل داشته باشه اون بحثش جداست و انرژی بیشتری میخواد.

 

کلا تجربه ی خوبی بود این ماه رمضون که یه بار دیگه ببینم چقدر الکی غذا میخوردم و حجم معدم رو بزرگ کرده بودم. مثل این که یه داستان از حضرت عیسی بود که میگفت من هر وقت غذا میخورم، بهترین غذا رو میخورم. پرسیدن تو که چیز خاصی نمیخوری. گفت صبر میکنم گشنه بشم و وقتی خیلی گشنه ام بشه هر چیزی بخورم بهترین غذای دنیاست. البته که از حضرت عیسی بودن شخص مطمعن نیستم ولی خب منظور رو رسوندم. 

 

 

یک روز غذا خوردن برایان شاو. که نشون میده واقعا کار هر کسی نیست این ورزشای سنگین و ورزش به شکل حرفه ای یه تعریف دیگه داره. خیلی دوستش دارم این آدمو. کانال یوتیوبش عالیه. 

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها