سلام

یه آقایی تو مدرسه دبیرستان من بود که فکر کنم مدیر و گنده ترین آدم اونجا بود که مثلا بیشتر سرمایه مدرسه رو صاحب بود و . . من متنفر بودم ازش چون اولا احساس میکرد میتونست ادبیات درس بده، میومد سر کلاس موسیقی سنتی میزاشت و شعر و . می‌خوند یا حداکثر دیگه میگفت یکی از روی درس بخونه. یه سال اومد سر کلاس درس اول که سعدی و هر نفسی که برون میرود و . رو درس داد و گفت کار من اینجا تمومه. یه مدت کلا نبود بعدشم این فارغ تحصیل ها رو می‌فرستاد لغت های تهه کتاب رو بپرسند. آدم نسبتا موودی ای بود و خلاصه بدم میومد. مخصوصا این که اوج ضد عرفانیت زندگیم اون زمان ها بود. الان درک میکنم البته منظورش چی بود ولی دبیرستان تهش یک کنکور داره که زیاد به لطافت روح کاری نداره و به خودم تو اون موقع حق میدم ولی،


یه بار اومد گفت که برید غرورتون رو بشکنید. دست مادرتون رو بگیرید و بوس کنید و بهش بگید دوستت دارم و نوکرتم. راجع بهش حرف زد و یادم نیست چی گفت ولی خلاصه اش این میشد. و خوب هم گفت. طوری که من با تنفر ازش حرفش رو پذیرفتم. البته که کار راحتی نبود انجامش. چراییش رو نمیدونم.


الان که به گذشته نگاه میکنم میبینم که اولا زندگیم رو متحول کرد، توانایی ابراز احساسات رو خیلیا ندارن الان دور و برم. ولی جدای از اون بحث کشتن ego هست که چند بار شاید راجع بهش نوشتم، اینجا به صورت مستقیم با همین اسم نوشته بودم


http://mostfet.blog.ir/1398/05/26/%D8%AF%D9%88%D8%AA%D8%A7-%D8%AF%DB%8C%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D9%87


و خب الان که میبینم آدم خفنی بوده. ادبیات و مدیریت بلد نبود بهیچ وجه ولی ضمیر جالبی داشته. یادمه خطاطی میکرد و به هنر و ادبیات کلا علاقه داشت. خیلی هم فاز اپن مایند بودن داشت که همون‌طور که گفتم من تو اوج چسبیدن به اصول تحمیلی خودم بودم و درکش نمی‌کردم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها