سلام

این دو سه روز که اومدم، کلا درگیر بیمارستان بودیم. پدربزرگم یه مشکلی پیش اومده بود براش که بنظر میاد حل شدش. خداروشکر. 

حالا صحبتم سر دو تا هم اتاقی پدربزرگم تو بیمارستان بود. دو تا داستان مختلف.

اولیش یه پسره بود که با 150 تا چپ کرده بود و ریه اش سوراخ شده بود و دنده هاش دوتاشون شکسته بود و ترقوه اش شکسته بود و. 

حدود 30

هر کی زنگ میزد با افتخار دیالوگاش این بود

نه خوبم بیمارستان رفتم. چیزی نشده فقط با 150 تا چپ کردم و این چیزا شکسته و ت بخورم میمیرم (خودش راه میرفت اینور اونور بدون کمک البته) و. اینا تجربه میشه ولی دفعه بعد خاطره میشم چون میمیرم. 

افتخار میکرد که با 150 تا چپ کرده و ازین که این چیزا رو میگفت ملت براش دلسوزی کنن خیلی خوش میومد. مردک با این سنش عین بچه ها دنبال جلب توجه بود. 

بعد مادرش اومده بود عین بچه 5 ساله باهاش رفتار میکرد. اینم دقیقا همون رفتار بچه 5 ساله رو داشت. مامان اینو بده اونو میخوام چرا اینو دادی کوفت درد. 

من خیلی به مردم کاری ندارم ولی 6 7 ساعت که کنار پدربزرگم بودم، مجبور بود زر زر هاش رو تحمل کنم. بدون وقفه حرف میزد با صدای بلند. هر نیم ساعتم اون یکی هم اتاقیه که می‌خواست بخوابه بهش میگفت آروم تر

کاشکی میشد بگم اگه بچه بابا من بودی یا بچه من بودی قطعا میکشتیمت. 


داستان دوم هم جالبه. یه پسره بود که تصادف کرده بود و پاش کلی بخیه خورده بود. 

هی پرستارا رو صدا میکرد میگفت مورفین میخوام(که البته منم بودم استفاده میکردم، بامزه بود)

ولی قسمت بد قضیه این بود که هیچ کسی ملاقاتش نمیومد. حتی میخواست مرخص بشه نه دوستی نه  آشنایی چیزی نمیومد کارای حسابداریش رو انجام بده. حتی کسی رو نداشت ببرتش بیرون سیگار بکشه من بردمش یه بار.

بعد زنگ که میزد من گوش میدادم انگار تو خونشون خدمتکار داشتن. سر اون داد میزد میگفت به فلانی بگو بیاد منو ببره. به مادرش بگه که بیاد کاراشو بکنه. ازین جور چیزا. 

دوستاشم کسی نمیومد. 


خلاصه که دوتا شخصیت جالبی بودن. 



 

داداشم میگفت چرا وبلاگ مینویسی مگه کسی وبلاگ مینویسه. 

گفتم آره مینویسه. اون کسایی که میدونن هر فضای دیگه ای جز وبلاگ بعد یه مدت یا دموده میشه یا بلاک میشه یا از بین میره مینوسن. 

گفت مینویسی که چی بشه. 

گفتم خب بعضی چیزا رو قبلا تجربه کردم و نوشتم اونا رو میخونم یا میبینم نظرام در طول زمان چقدر عوض شده. 

گفت من این کارو کردم و دیدم که چقدر نظرای دری وری ای داشتم قبلا ها. دیگه نمیخوام اینجوری بشه.

گفتم خب خوبیش همینه دیگه میدونی نظرات الانت دری وریه برای خودت تو دو سال دیگه، بنابراین هیچ وقت من نظرای خودم رو جدی نمیگیرم. بیشتر دلم برای کسایی میسوزه که برعکسشن. فکر میکنن نظراتشون همین که هست میمونه و الان علامه دهرن. 


مشخصات

آخرین جستجو ها